خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست




نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست




ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست




رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست




هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست




دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست




دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست




نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست




آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست




لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست




از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست




پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست




بر سـ*ـینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست




ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست




یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست




از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست




پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست




در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست




از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست




تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست




اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست




آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست




نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست




خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست




چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست




میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست




با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست




تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست




زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست




ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست




همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست




نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست




گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست




مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست




می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست




بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست




برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان
تویی که حکم ترا روزگار محکومست




محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست




ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست




چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست




بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست




پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست




بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست




زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست




گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست




گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست




کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست




گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست




گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست




جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست




چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟




مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست




خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست




چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست




ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست




دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لـ*ـب خندان پدید نیست




چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست




بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست




در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست




پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست




چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست




هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟




خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست




در سـ*ـینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست




این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست




ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست




گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست




گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟




گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست




زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست




آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست




عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست




گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست




تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست




ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست




ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست




صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست




آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست




دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست




گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست




ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست




وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست




چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست




نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست




با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست




زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست




قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست




در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست




تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست




لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست




گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست




گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟




هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوش عقلم که ترجمان نست
پرده از پوشش نهان برداشت




گرم در گفتگوی شد با من
مطلعی سرد ناگهان برداشت




سخنی چند در غلاف براند
که نشاید حجاب ازآن برداشت




عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش
از طبقهای سوزیان برداشت




گفت زنهار کار خود دریاب
که فلک ساز امتحان برداشت




نانوا روزی تو باز گرفت
سر نرخی چو تر گران برداشت




ارتفاعی کامید بوود نماند
متغلّب یکان یکان برداشت




در سرای ملوک دست نیاز
سبب نان و رسم خوان برداشت




تو و ده پانزده خورنده کنون
چون توانید دل زنان برداشت




خواجه از حال تو گرآگه نیست
قصّه باید همین زمان برداشت




تا که بردارد از تواین کلفت
همچنان کز دگر کسان برداشت




گفتمش در میان این تشویق
که بلا سر زهر کران برداشت




خنجر اندر بریدن آجال
فرق از پیر تا جوان برداشت




بر سر نیزه ها زبان سنان
بمنادی ز خلق امان برداشت




عافیت را بلای ناگاهان
امن و عصمت ز خان و مان برداشت




جای در قبۀ دماغ گرفت
گرز چون سر ز بادبان برداشت




کرد اندیشۀ جگر در دل
تیر چون پی ز تیردان برداشت




خوابگه در کنار دیده گزید
راست کز خانۀ کمان برداشت




خنجر کابلی بحدّت طبع
سبل تن ز چشم جان برداشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رباطات سـ*ـینه منزل کرد
خشت و چون پهلو از مکان برداشت




بسویدای دل فرود امد
نوک ناوک چو از بنان برداشت




بر شوارع ز دست خون ریزش
پای مشکل ز گل توان برداشت




سرش از تن چو شمع بردارند
هرکه از بیم جان فغان برداشت




کرد منقار مرگ رقّۀ او
هر که سوفارسان دهان برداشت




تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ
آن زمان بندش از زفان برداشت




لشکر جهل تاختن آورد
هنر و فضل را نشان برداشت




آن کسی را میسّرست دو نان
که بجای قلم سنان برداشت




تیغ از بس که چیره شد بر کلک
تاسرش بی گنه چنان برداشت




گرتقاضا کنم کنون گویند
شرع تکلیف از فلان برداشت




گفت اگر چه چنین که کی گویی
فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت




نه همانا که نیز یکباره
رسم نان خوردن از جهان برداشت




غلّۀ سال و رسم خویش بخواه
رسم نتوان بهیچ سان برداشت




طع از رسم خواجگان هرگز
شاعر خام قلتبان برداشت




غلّه گر کمترست زر نقدست
خود توانی برایگان برداشت




برندارد ترازو از پی زر
کو ترازو خود از میان برداشت




دیرگاهست تا که بخشش او
عصمت از مال بحروکان برداشت




دست گوهرفشان او بسخا
از گهر بند ریسمان برداشت




لرزه بر استخوان نیزه فتاد
تا که او کلک ناتوان برداشت




شب بیاسوود زانکه معدلتش
زحمت بانگ پاسبان برداشت




چرخ در پای همّتش افتاد
چون سر از بام آسمان برداشت




ماهنوز اندرین سخن بودیم
صبحدم سر ز قیروان برداشت




آفتاب از سپهر تیغ بزد
شب بترسید ،دل زجان برداشت




زحمت طبل نوبتی برسید
بفرو داشت آمد آن برداشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت




ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت




پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت




چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت




زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت




دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت




بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت




نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت




چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت




چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت




بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت




غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت




دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت




جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت




خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت




شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت




بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت




بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت




چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت




ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت




چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت




چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت




شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت




زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت




نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت




زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بـ*ـو*س های کواکب چنین مجدّر گشت




صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت




به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت




فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت




حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت




بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت




نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت




کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت




جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت




نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت




بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟




خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت




مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت




نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت




چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت




هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت




اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت




سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هـ*ـوس مدحت تو صد پر گشت




زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت




همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت




چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت




نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت




ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت




که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت




گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟




سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت




دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا