خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم
گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست




گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی
هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست




موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم
که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست




میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب
بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست




بسر معنی چون موی رود خاطر من
که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست




شعر با شعر بیکجای درون بافته ام
شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است




دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو
زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست




سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست
که همه کس راسوی زنخ ساده هواست




ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال
همه بی برگانرا کار بآیین و نواست




در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت
منصب پادشهی جفت نیاز فقراست




از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست
هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست




کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان
که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست




بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم
گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست




که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک
هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست




شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار
هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست




گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر
معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست




گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز
هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست




باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی
هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست




نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست




چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست




جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست




ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست




زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست




نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست




نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست




چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست




ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بـ*ـو*ستان برخاست




فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست




میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست




خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست




عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست




مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست




نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست




چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست




زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست




بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست




که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست




چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست




بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست




چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست




ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست




از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست




چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست




گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست




مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست




بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
***



برتافتست بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست




سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست




آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست




صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست




بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست




غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست




چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست




ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست




سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست




ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست




در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟




پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست




طوطیّ عقل در هـ*ـوس شکَر لـ*ـبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست




نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست




لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست




از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست




در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست




چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست




پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست




سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست




گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست




در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست




کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست




مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سـ*ـینه می کند ز پی افتخار دست




ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست




برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست




گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟




چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بـ*ـو*سه داد ترا یک دوبار دست




زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست




بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست




از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست




چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست




آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست




گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست




کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست




احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست




خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست




چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست




با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست




مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست




در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست




پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست




وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست




بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست




سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست




بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست




آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست




دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست




هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست




مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست




بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست




خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست




جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست




هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای کریمی که در ستایش تو
عقل کل را زبان بفرسودست




خاک شد زیر پای همّت تو
و هم کوسر بر آسمان سودست




دست دریا و کان فرو بستت
تا سخای تو پنجه بگشودست




آن کند اختر از بن دندان
که بدو دولت تو فرمودست




یافت پیوند با سر انگشتت
قلم از بهر آن زراند ودست




کرد آهنگ مدحت تو دوات
زان دهان را بمشک آلودست




مدّتی شد که خاطر اشرف
از صداع رهی بر آسودست




مختصر زحمتیت دادستم
که هم حشوهاش پالودست




اندرین یک دو روزه خادم را
هم بفّرت گشایشی بودست




بر سر صد هزار دختر بکر
پسری دوش روی بنمودست




نیک در آمدن شتاب نمود
مگر آوازۀ تو بشنودست




زود ترتیب نام و نانش کن
کت و شاقی ز نو در افزودست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست




بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست




از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست




ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست




خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست




بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست




از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست




جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست




چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست




دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست




خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست




در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست




غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
میل پرست کی بود آنکس که عاشقست؟




سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست




از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست




بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست




گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست




محراب رفتن تو چو قندیل بد*کاره ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست




زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست




عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست




انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست




مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست




از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست




در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بـ*ـو*ستان مذهب نعمان شقایقست




اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست




در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست




در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست




بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست




آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لـ*ـب بخاک جنابش ملاصقست




احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست




ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست




نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست




احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست




گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست




در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست




چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست




آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست




اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست




هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست




رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست




خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست




آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست




بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست




عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست




دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست




از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست




فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست




نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست




صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست




دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست




اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست




تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست




در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست




اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
این وضع بین که گویی لطف مشکّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست




یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست




یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست




تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست




در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست




تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست




از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست




در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست




با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست




چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست




سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست




ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست




مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست




اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست




اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا