خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست
اطرافش از فتور مشمّر نیامدست




بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان
در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست




سرهم بدست خویش برین آستان نهد
هر کو بپای خویش بدین در نیامدست




ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست
هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست




دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان
هر دانشی که در دل دفتر نیامدست




زان معضلات کز درکش عقل قاصرست
کلک ترا کدام مسخر نیامدست




باشد شکم تهی و شب و روز می دود
آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست




آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا
در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست




این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست
خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست




لطف تراست منّت جان بر جهانیان
این نکته از گزاف مرا در نیامدست




گو باز پرس از در و دیوار اصفهان
آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست




کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی
در حیّز وجود ز مادر نیادمدست




ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات
از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟




عمریست تا درآرزوی خدمت توام
وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست




حرمان من ز خدمت و اختیار نیست
مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست




طوماروار بنده بخود در گریختست
زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست




درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک
بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست




لطف تو حاجب و کرمت میربار بود
بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست




از قسم حادثات کدامست صبعتر
کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟




قومی که حاسدند مرا بر زبانشان
آن می رود که در دل چاکر نیامدست




آنها که کرده اند حوالت بعرض من
حقّا که در خسال مصور نیامدست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر در حضور بنده بگوبند بشنوند
تنها کسی بحضرت داور نیامدست




پیدا شود هر آینه مصداق قول من
کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست




گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان
انصاف این حدیثم باور نیامدست




زیرا که سالهاست که در حضرت صدور
نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست




زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری
تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست




یا دست حادثات زمن بر نبسته اند
یا مدّت بلای مرا سر نیامدست




نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن
آنرا که مهره زین ششدر نیامدست




خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز
گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست




دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا
در چشم چیزهای محقّر نیامدست




آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی
لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست




خشکست شعرم آری دیرست مرا
از بحر شعر نوک قلم تر است




در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام
اما هنوزنیک فرا برنیامدست




بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو
کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست




بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی
منگر بدان که لایق و درخور نیامدست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست




بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست




ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست




پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست




ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست




خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست




بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست




میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟




برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست




گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست




درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست




برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست




دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست




سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست




توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست




درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست




شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست




درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست




ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست




دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست




نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست




هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سـ*ـینه یی که چارحدش باکلیسیاست




مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست




ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست




ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست




خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست




اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست




باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست




هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست




محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست




تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست




خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست




تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست




تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست




چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست




زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست




دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست




آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست




هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست




هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست




تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست




زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست




هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست




محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست




آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست




رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست




پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست




گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست




طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست




گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست




برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست




دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست




اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست




گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست




آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست




مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست




فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟




بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست




هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست




باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟




نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست




روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست




باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست




شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست




چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست




ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست




خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست




سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست




دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست




درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست




خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست




کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست




فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست




ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست




آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست




شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست




درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست




بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست




ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست




ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست




تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟




تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست




باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست




آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست




بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست




هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست




برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست




قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست




احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست




هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست




آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست




رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست




خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست




اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست




آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟




سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست




درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست




یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست




چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست




یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست




ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست




دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست




بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست




عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری
در دماغ من سرگشته رگی از سوداست




کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد
مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست




هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند
موی فرق توکه با موی میانت همتاست




موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد
وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست




گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست
گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست




از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم
برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟




با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت
هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست




همچو مویم زقفای تو من تافته دل
مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست




بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب
موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست




گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی
کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست




کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز
همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست




من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت
وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف
این همه بار ببستن بیکی موی خطاست




گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب
که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست




گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر
برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست




لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا
حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست




موی زلف تو به دست دل من نرم آمد
در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است




موی در چشم بود آفت بینایی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست




هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست




زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست
که بهر موی ازو بندی بر پای صباست




گشت خاک در ما آینۀ روی خرد
زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست




در میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست




تا بمویی بود آویخته جان در تن من
همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست




نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق
ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست




من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم
کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست




مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم
با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست




در دل تنگ منش جای بود پیوسته
پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست




بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا
تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست




زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت
چون تن خصم زتاب سخط مولاناست




رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او
جای تشویش خم موی بتان یغماست




آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی
همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست




ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر
بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست




موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست
در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست




بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام
چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست




دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه
کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست




همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند
آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست




شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر
نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست




بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت
گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو
بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست




زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد
آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست




گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک
از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست




اگر از پوست برون آید چون موی سزد
هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست




پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟
که نه موی تن او هم بخلافش برخاست




بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط
که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست




با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط
گردنش را چو سر از موی بباید پیراست




و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش
هریکی موی براندامش میخی زعناست




دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست




یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن
که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست




سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی
درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست




اثر گرد سپاه حدثانست همه
این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست




یک سر موی بر انـ*ـدام تو گر کژ گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست




آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت
گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست




گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی
هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست




ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم
هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست




دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک
زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست




خون همی ریزد سرما که نیازارد موی
مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست




دوستان تو همه موینه پوشند کنون
موی برکندن از امروز نصیب اعداست




شد شب تیره چو موی بت من بالاکش
روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست




فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست
پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست




محض سودا بود ار موی شکافم بسخن
باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست




همچو موی مژه از چشم برستت مرا
هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست




گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست




تن من چون دل عشّاق بمویی گروست
جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست




آفتابست یکی وان دگری مویینه
برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست




همچو سادات روا باشد اگر دارد موی
اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست




زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست
کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست




تا تراش از که کنم استره آسا مویی
همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست




همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست




با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد
نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست




پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی
موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست




تن چون موی خود امروز ببینم در موی
که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست




اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد
گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست




وجه این موی نباید که بود خطّ و برات
پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا