خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟




هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب




انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب




در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب




گویند مشک ناب شود خون بروزگار
دیدم بچشم خویش که شد مشک خون ناب




اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب




از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب




پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب




مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب




و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب




دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب




در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب




این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب




پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب




این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب




کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب




گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب




در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب




می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب




شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب




خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب




بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب




سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب




ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب




باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب




بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب




دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب




چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب




چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب




برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب




این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار سرخوشی و در چشم من نوشیدنی




لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لـ*ـبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب




بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب




پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب




مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب




من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب




در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب




راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب




مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب




این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب




گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب




گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب




کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب




گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب




در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب




می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب




شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب




خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب




بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب




سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب




ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب




باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب




بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب




دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب




چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب




چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب




برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب




این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار سرخوشی و در چشم من نوشیدنی




لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لـ*ـبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب




بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب




پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب




مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب




من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب




در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب




راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب




مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب




این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب




گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب




گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی دیدار تو فال سعادت
ترا می زبید آیین سیادت




همه اقبال تو توحید و سنّت
همه افعال تو عدل و عبادت




سرای شرع را از تو عمارت
بنای فضل را از تو اشادت




شب و روز تو مستغرق بخیرات
گه و بیگاه تو علم و افادت




تو اندر یافتی کار من ارنی
چنان بودم چنان دور از سعادت




که جانم غوطۀ تسلیم می خورد
میان عالم غیب و شهادت




روان و قالب من بی علاقت
سکون و جنبش من بی ارادت




حواس از شغل آنها گشته معزول
معطّل مانده در کنج بلادت




ز تخییلات گوناگون دماغم
چو مرفوعات دیوان عمادت




سکون مستولی از اطراف بر تن
ولکن اضطراب دل زیادت




حیات از صحبت جان در تبرّم
قوی از یکدگر در استزادت




نفس آمد شدی میکرد گه گاه
بکوی زندگی با صد نکادت




علل بر هم زده قانون صحّت
همه باطل شده اوضاع عادت




نه چشم از رنگ می دید استراحت
نه مغز از بوی میکرد استفادت




نه هیچ اندر دهانم می نهادند
ز نومیدی بجز لفظ شهادت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
طبیب از کار من عاجز شد ارچه
بکار آورد انواع جلادت




ز یأسم کار تا آنجا رسیده
که میکردند یاسین استعادت




قوی رازهره از بیم آب می گشت
بوقت کار زار طبع و مادت




وجودم چشم بسته بر سر پای
بر آهخته اجل تیغ ابادت




زناگه در رسید آواز راحت
که دادت خواجه تشریف عیادت




از آن یک انتعاشم گشت معلوم
که روز حشر چون باشد اعادت




چنان دیدم که اندر عالم انـ*ـدام بدن
مرا آن لحظه بد وقت ولایت




دم جان بخش او جانی نوم داد
که بادش عمر و دولت بر زیادت
***



ای بزرگی که آستانۀ تو
روز بازار زمرۀ فضلاست




نظمکی گفته ام طیبانه
نه برآن سان که رسم و عادت ماست




گفته ام ای که نیم نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکماست




در اشارات تست هر قانون
که دران ملک را نجات و شفاست




کلک بیمار ناتوان که هنوز
اثر ضعف در تنش پیداست




به سه کس می کشندش از سر دست
وین هم از ضعف و سستی اعضاست




دوسه علّت دروهمه متضاد
بدهم شرح ارت سر اصغاست




دقّ او ظاهرست و خوردن آب
بر تواتر دلیل استسقاست




سیهیّ زبان و گونۀ زرد
گرچه هر دو علامت صفراست




بند برپای و جنبش بسیار
می نماید که علّتش سوداست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رایت ا ورا معالجت فرمود
تاش علت فتاد در کم و کاست




لاجرم مثل تو درست قلم
از وزیران روزگار نخاست




آمدم با حدیث تهنیتی
که زمن فایتست واینش قضات




دی چو گفتند صاحب عادل
شربت دارو از طبیبان خواست




خاطرم این سخن قبول نکرد
گفت کین نقل خود دروغ و خطاست




زانک دانست ذات عالی او
که بحمد الله الطف الاشیاست




کو زدفع مضرّت فضلات
جاودان در پناه استغناست




جان صافّی گوهرش بدرست
که ازو خلق مستعّد بقاست




نه چو اجسام سست ترکیبست
که ز علّت نیازمند دواست




بسر خواجه یاد کرد قسم
که من این حال بنگرم که چراست




اندرین حال منهی فکرت
می دوانید هر سو از چپ و راست




تا بداند که چیست صورت حال
یا مبادّی این سخن ز کجاست




عاقبت عقل گفت موجب این
من بگویم که چیست روشن وراست




خواجه را در سخا بهانه بسیست
وین یکی از بهانه های سخاست




نفع هر دارویی خورنده برد
نفع داروی او طیبانراست




یعنی امساک را چنان خصمست
طبع من کاندرو گشایشهاست




کآنک یارش بود علی الاطلاق
در خور جامه و زر و دیباست




بیش ازین نیست رای و اندیشه
عجز را بازگشت سوی دعاست




ساحت راحتت منّزه باد
زان کدورت که در فنای بقاست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت




بربوی آنکه یابد،تشریف دست بـ*ـو*ست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت




آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت




دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت




هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت




ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت




تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت




حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت




سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت




پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت




مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت




دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت




برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت




معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت




هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت




ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت




دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت




اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت




بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت




شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت




توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت




دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت




درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت




پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت




تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت




طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت




هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت




بربوی آنکه یابد،تشریف دست بـ*ـو*ست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت




آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت




دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت




هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت




ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت




تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت




حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت




سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت




پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت




مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت




دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت




برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت




معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت




هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت




همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت




ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت




اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت




بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت




شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت




توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت




دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت




درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت




پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت




تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت




طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت




هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت
***



ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر
اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست




صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت
بر خیل روزگار مظفّر نیامدست




هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر
در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست




زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را
یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست




در آهنین حصار زدستت گریختست
گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست




تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر
از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست




یک قطره خون ناحق دردور عدل تو
جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟




بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند
دریا ار زدست تو مضطر نیامدست




باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد
بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست




با کلک یک بدست و رمح درازقد
کرد اضطرابها و برابر نیامدست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا