خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جز خون خویشتن نخورد بدسگال تو
گرزانک می بجوید چیزی حلال را



دست گهرفشان تو گویی که در ازل
شد آفریده بخشش وجود و نوال را


فرسنگهای دور پذیره همی شوند
عفوت گنـ*ـاه را و سخایت سؤال را


بیمار کرد غیرت لطفت نسیم را
خوش بوی کرد نفحۀ خلقت شمال را


بس شاخ دولتا که برآرد فلک ز بیخ
تا برکشد زمانه چو تو یک نهال را


تا روی من بخاک درت یافت اتّصال
تاریخ عمر کرده ام این اتّصال را


در عرصۀ ثنای تو کانرا کرانه نیست
گرچه فراخ یافت دعاگو مجال را


تخفیف را نمود برین گونه اختصار
تاره بخاطر تو نباشد ملال را


دست سخن ز دامن مدح تو کوتهست
خیره چرا دراز کنم قیل و قال را ؟


در حضرت تو عرض سخن ریزه کرده ام
نز روی اعتداد ولی امتثال را


عین الرّضای لطف تو می باید این زمان
هم این نوشته راوهم این حسب حال را


تا دامن قیامت ازین دولت و شکوه
مصروف دار یا رب عین الکمال را


عکسی ز فر پرتو سرسبزی تو باد
سرسبزی که هست قرین ماه و سال را


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا


ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا


وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا


نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا


آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا


خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا


تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا


ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا


من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا



تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا



عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لـ*ـب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا


لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا


من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا


شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا


طالعی دارم کز تشنگیم لـ*ـب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا


زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا


تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا

سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا


هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا



آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا


اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا


اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا


خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا


کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا


بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایا سرفرازی که خورشید پر دل
که تندابرش چرخ او راست مرکب


ز بیم تو با تیغ گردد همه روز
ز سهم تو در خاک غلتد همه شب


شو پی سپر همچو چوب معلّم
برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب


از آسیب قهر تو دریا مقعّر
ز بار عطای تو گردون محدّب


بسر پنجه یی بشکند همّت تو
سر رمح مریّخ در قلب عقرب


چو کلکت کند لوح محفوظ املی
خرد چون قلم بر سرآید بمکتب


قضا بهر منشور عمر تو پر کرد
ز روز و شب این شیشه های مرکّب


ز نعل سمندت که ناخن وش آمد
همی خارد انـ*ـدام خود چرخ اجرب


بدرگاه تو چرخ را قربت آنگه
چو من بنده آنجا نباشد مقرّب



بچشمم زمانه سیاهست ازیرا
که هستم حقیر از بلندی چو کوکب


چو تیرم ز احسنت وزه رفته در تاب
چو تیغم ز زخم زبان مانده در تب


چو آنرا که نوخاسته چون هلالست
طلب میکنی تو ز خلق مهذّب



رهی را که بر تو حقوق قدیمست
ز روی کرم نیز گه گاه بطلب


که دانند اهل تجارب که بهتر
مجرّب بهر حال از نا مجرّب


مقدّم مؤخّر نهادند ما را
از آن گشت احوال ما نا مرتّب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نخست ار چه لـ*ـب بود و انگاه دندان
نگر تا چه طرفه ست این حال یارب


همه در درون صف کشیده چو دندان
بدربر بمانده من خسته چون لـ*ـب


چو دیدم که در حضرتت نیست مقبول
هر آن مادحی کان نباشد مهذّب


اگر چه مهّذب نیم لیک کردم
برین یک لقب خویشتن را ملقّب


بتعیین نام و لقب در هم دهم تن
بدان تا بنزد تو باشم مقرّب


ولکن رهی مرد این کار نیست
اگر نیز شرطست تعیین مذهب


مرا چاره صبرست امروز تا باز
دگر گونه گردد سپهر مذبذب


ولی سخت دشوار با قالب افتد
هر آن خشت کافتاد روزی ز قالب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب


شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب


ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب


معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب


گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب


گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب


روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب


پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب


زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب


بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب


از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او سـ*ـاقی و جام و نوشیدنی


همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب

طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب


میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب


بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب


نیستبر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب


سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب


می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب


دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب


دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب


تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب


آنکه بـ*ـو*سد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب


آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب


آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب


گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب



زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب


آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب


آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟


آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب


ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب


آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب


ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب


گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟



بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب


ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب


گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب


از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب


تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟


خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب


جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب


سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب


پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟


حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟


سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب


بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بـ*ـغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
روز عیدست بده جام نوشیدنی
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب




مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب




مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب




وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از سرخوشی و خواب




بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب




رفت آن دور که دوران فلک
بد*کاره می داشت دلم را بعذاب




این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب




زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب




هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب




بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب




آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز نوشیدنی




و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب




آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب




سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب




گیرو دار قدحست ای سـ*ـاقی
هان و هان! موسم شادی دریاب




آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب




خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب




پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب




می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب




خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب




عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب




بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب




دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب




از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب




طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب




صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب




آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب




نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب




آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب




ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب




مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب




چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب




صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب




زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بـ*ـو*س تو فلک همچو رکاب




پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب




همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب




تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب




سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب




زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب




هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب




هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب




تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب




احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب




فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب




چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب




ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب




چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب




سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب




تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب




خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب




رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب




عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب




لـ*ـبت اندر لـ*ـب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا