خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخر چه شد که راه جفا برگرفته یی
بی هیچ جرم سایه ز ما برگرفته یی؟


خود در طریق جور محابا نمی کنی
یکبارگی حجاب حیا برگرفته یی


مردی شمرده یی که دلم را شکسته یی
بسـ*ـتر عرق که کوه ز جا برگرفته یی


ما خود بدست غم بدو انگشت کشته ایم
تو هر زه تیغ غمزه چرا برگرفته یی؟


افکندیم بخاک ره آخر چرا؟ چه بود؟
نه خود ز خاک راه مرا برگرفته یی


ما دیده از خطای تو بر هم نهاده ایم
پس تو صواب ما بخطا برگرفته یی


ما دفع روزگار بنام تو می کنیم
تو خود دو مرده تیغ جفا برگرفته یی


بردست خویش بـ*ـو*سه ده اکنون که کشتیم
کالحق سری بزرگ ز پا برگرفته یی


گویی که من ترا ام و خونم همی خوردی
ای ساده دل مرا ز کجا برگرفته یی؟


بر خود نوشته یی بهمه عیبها مرا
وانگه بخطّ خویش گوا برگرفته یی


با خاک ره برابرم از بهر آنکه تو
هستیّ و نیستیم برابر گرفته یی


باری بدانمی که چو بفکنده یی مرا
از روی اختیار کرا برگرفته یی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بازم لباس صبر بصد پاره کرده یی
بازم ز کوی عافیت آواره کرده یی


ترسم خجل شوی اگرت آورم بروی
آن جورها که بر من بیچاره کرده یی


هرچ آسمان بخنجر مرّیخ می کند
تو در زمین بغمزۀ خون خواره کرده یی


خود با دل تو لابۀ ما سودمند نیست
گویی بر غم ما دلی از خاره کرده یی


گویند رستخیز بهم برزند جهان
این بازیی ات خود که تو صدباره کرده یی


کو داد و داوری ؟ که کنم بر تو من درست
تا بی سبب چرا دل من پاره کرده یی


گفتی که رایگان غم من می خوری نه بس
الحق تو این شگرفی همواره کرده یی
***

تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا
که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!


شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار
که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را


بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند
مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما


کشید دست صبا پای آب در زنجیر
گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا


بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید
نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا


ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری
که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا


بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله
سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا


بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش
رسید و او را خلقی جوانکان زقفا



نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد
چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا


به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام
که با تهی دست او بود بالا



عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ
إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا


رسیدن رمضان در میان فصل ربیع
رسوم لهو هدر کرد و کار عیش هبا


همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز
که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا


زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد
که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا


کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف
چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها


بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح
بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا


خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی
همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا


نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش
چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا



کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد
برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا


شدست روغن قندیل لاله آب سحاب
چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا


چنار و سرو برآورده دست و صف در صف
همی کنند بتکبیر کردن استقصا


ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد
خیال بسته ام آنرا نماز استسقا


چو گل زخار همه همنشین او تا دست
اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا



بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت
زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا


کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر
بهر نمازی غسلی برآورد عمدا


شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک
که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا


برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن
عجب مدار که هم روزه است و هم گرما


هزار دستان بر عادت سحر خوانان
بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا


زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز
چو عندلیب زنده از پی سحور صلا


تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین
که یک نفس نکند ساغر نوشیدنی رها


مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید
که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا


ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد
بدست کم عمری یافت مالشی بسزا


و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید
ببین که عاقبت کارش آتش است جزا


بسوز سـ*ـینه همی گرید ابر و جایش هست
که ابر را ببهاران بس اندکست بقا


گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گه گاه
همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا


زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید
بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا


چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن
همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا


دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد
یکی چو بـ*ـو*سه دهد بر بساط مولانا


نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر
که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا



چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود
چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا


هلال دولت او بدر گشته در غرّه
کمال دانش او منتهی هم از مبدا


زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب
اگر برابری دست او کند بسخا


همه صواب رود بر زبان او زیرا
که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا


زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد
زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا


ز اجتهاد تو نامـ*ـوس معضلات ضعیف
ببارگاه تو بازار اهل فضل روا


بخواب ببیند مغز هـ*ـوس ترا مانند
در آب جوید چشم فلک ترا همتا


نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح
گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا


فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او
زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا


نزاید از شب آبستن زمانه مگر
بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا


اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل
شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا


تویی که با شرف نسبت تو از طرفین
همی کنند مباهات آدم و حوّا


شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول
طراوت گل اخلاق تو زآب حیا


نبوده عادت امساک جز که در صومت
گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا


گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا


مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست
چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای
اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا


تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی
که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا


اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد
ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما


و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت
زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا


زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد
زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا


ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست
کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا


از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر
زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا


گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح
بیست دست وفایت کمرگه جوزا


نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد
تشنّج متبدّل شود باسترخا



بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن
که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا


زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه
نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا


نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جئا


زهی زشرم کله داریت دل بدخواه
شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا


مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون
که نیست خافی بر رای مولوی مانا


بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا


ولیک با همه هم نکته یی در اندازم
بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا



اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی
چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟



حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش
جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا


دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست
طراز آن : وله فی مدیحه ایضا


لباس تربیت من هزار تو باید
کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا


عطای عام تو محتاج استماحت نیست
که شرط نست ز خورشید التماس ضیا


زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین
بسان نور تجلّیت درکه سینا


بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا



زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن
بیاورد دوم این زجملۀ شعرا


هزار سال بمان در پناه صدر جهان
خدایگان شریعت شهنشه علما


مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل
چنان کامید خلایق زلطف هردو روا


رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش
دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما


تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
منم اینکه گشتست ناگه مرا
دل و دامن از چنگ محنت رها



منم اینکه از گردش روزگار
شدست آرزوی جانم وفا


منم اینکه در ظلمت جور و ظلم
چو یونس شدم مستجاب الدّعا


منم باز در پیش صدر جهان
زبان برگشاده بشکر و ثنا


همی بینم اینو بچشم و هنوز
نمی گردد از خویش باور مرا


ابطحاء مکّة هدا الّذی
اراه عیاناً و هذا انا


زهی جیب تو مطلع صبح عدل
زهی آستینت غلاف سخا


زمهرت طر ازیده چهره صباح
زقهرت بشولیده گیسو مسا


چو رای تو تدبیر کلّی کند
بود آفتاب و خط استوا


نگوید ضمیر توالّا صواب
نبندد خیال تو نقش خطا


کف آب در کلبن آتش زند
کجا گشت قهر تو فرمان روا



کجا لطف تو مهربانی نمود
کند دانه را تربیت آسیا


ببازار قدرت چه باشد فلک
یکی اطلس کهنۀ کم بها


ز آزاد مردی تو چون سوسنی
که هم خوش زبانی و هم خوش لقا


بدندان گوهر بخاید صدف
زشرم لبانت لـ*ـب خویش را


مظفّر ضمیر تو بر معظلات
چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا


اگر بحر و کان خوانمت گاه جود
چنان دان که گفتم ترا ناسزا


در ایّام عدل تو از راستی
کمان نیز سرباز زد زانحنا



نهادست خوان کرم همّتت
بآفاق در داده بانگ صلا


دعای تو کر کوه کر بشنود
جزآمین نگوید زبان صدا


کسی کو زخاک درت سرمه کرد
نیاید بچشم اندرش تو تیا



خرد سرّ غیبی کند فهم ازو
چو گوید سر کلک تو لوترا


بگستاخی آنگه گه گه فلک
دهد بـ*ـو*سه سّم سمند ترا


خیالی کژ از صورت ماه نو
همی گردد اندر دلش دایما


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
که اندر ترفّع هلاکش کند
بنعل سم اسب تو اقتدا


زهی نعت حلمت ززین الحصی
زهی وصف بأست شدید القوی


یکی داستانست ما را دراز
بری از دروغ و جدا ز افترا


از آنها که در غیبت خواجه رفت
درین شهر خاصه بر اصحابنا


چه از پادشاه و چه از زیر دست
چه از پیشکار و چه از پیشوا


اگر سمع عالی نگردد ملول
مفصّل بگویم همه ز ابتدا



نخستین بتاراج بردند دست
زغارت شدند اغبیا اغنیا


بخواندند جاسوا خلال الدیّار
محابانبد هیچ بر اولیا



نهان خانه ها بی دیانت شدند
بنا اهل کردند امانت ادا


حدیثش زده دسته سنجاب بود
کرامایه بد دستۀ گندنا


کشیدند زرها و کردند پس
ززّر کشیده کلاه و قبا


چو راز دل عاشق از اشک شد
دفاین هویدا زستر خفا


فزلزلت الارض زلرالها
واخرجت الارض اثقاله


چو از غارت رخت فارغ شدند
ببردند خانه باعیانها


همه قابل نقل و تحویل گشت
سرای و دکان ها و خان و بنا


بسا خاندانهای پیر قدیم
که بودش عصای ستون متّکا


که از اوج چرخش بیک دستبرد
فکندند ناگه بتحت الثّری


چنان شد پراکنده از هم که نیز
نکردند با هم دو خشت التقا


چو دندان پر از رخنه دیوار لیک
خلالی نکرده بدو در رها


شده خیره چون ناکسی بر طباع
خلل بر خللها فنا بر فنا


اذّا دکّت الارض منشور خاک
بر ایوانها نقش نطوی السمّا


لـ*ـب بام کرده زمین بـ*ـو*س در
ستونها ز ضجرت برفته زجا


قواعد زخانه نشینی ملول
بیک ره شده در جوار جلا


زخوامی شده خشتها خر سوار
بیفتاده از قالب انزوا

بتنگ آده آجر اندر نهفت
تفرّج گزیده بصحن فضا


وطن کرده بدرود خاک دمن
بپشت خران رفته باروستا


مساکن چو سکّان شده منزعج
که چونین همی کرد وقت اقتضا


زسودای سیم و زر اندوختن
شده مغز قومی پر از کیمیا


دگرباره آن ضربهای عنیف
وزان قسمت زرّ بی منتها


تهی دست چون سر و در تخته بند
درم دار چون سکّه خورده قفا


چو دوک این یکی ریسمان در گلو
چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا


یکی برکشیده رک از تن چو چنگ
یکی کعب سوراخ کرده چونا


یکی کرده پیرایه از زن برون
یکی کرده پیراهن از تن جدا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی چوب بر سرکه بفروش هین
یکی در شکنجه که بشتاب ها


کشیدند از چشم نرگس برون
زری رسته کان بد بمهر خدا


بیفسرد در ناخن غنچه خون
که بود از شکنجه تنش در عنا


زن پارسا چون گل پارسی
برون افتاده ز پرده سرا


بمجمع زبهر دو سه خرده زر
شخوده رخان و دریده وطا


همی کرد دندان کنان زیر چوب
شکوفه ز خود سیم خود را جدا


سر آزاد از آن قوم سوسن برست
بزخم زبان و بطال البقا


توانگر که بد ساخته چون رباب
همه ساز و اسباب عیش از غنا


همش در جهان نام و آوازه بود
همش دستگاهی بساز و نوا


هم او را خزینه همش پرده دار
همش کاسه بود و همش گردنا


گه او را مغمّز و شاق چگل
گهی ترجمانش نگار خطا


خرش را زابریشم افسار و تنگ
سرش را کنار بتان تکیه جا


نخستش کشیدند در چار میخ
بدادند پس کوشمالش سزا


ببستند دست و زدندش بچوب
که هان! تا چه داری بیاور هلا


خروشید بسیار و سودی نداشت
بجز نقد موزون که می کرد ادا


ککنون خانه و دست و کاسه تهی
فرا داشته پنجه همچون گدا


ضعیفی که چون سوزن تنگ عیش
زدامن درازی بد اندر عنا


هم اسباب رزقش گره برگره
هم ابواب دخل وی از تنگنا



تن آهنین کرده چون ریسمان
زسعی و تکاپوی بی انتها


بدان تا دو سه خرقه آرد بهم
بسر می دویدی در اطرافها


گرفتند زارش بگیسو کشان
بسفتند گوشش بدست جفا


کشیدندش از جامه بیرون چنان
که بروی نماندند یکرشته تا


وزان شیون خانه ها سوز نو
که بد خانه پرداز تر از وبا


مساجد شده خنق پارگین
منابر شده هیزم شوربا


کجا اهل قبله به وی مژه
همی خاک رفتندش از بوریا


کنون بینی آنرا بروز سپید
ملا از نجاست چو کنج خلا


سگ مرده افتاده در موضعی
که بد جای پیشانی اولیا


بصفّ خران گشته آراسته
مساجد که بد خانۀ اتقیا


چو اوتاد در سجده افتاد سقف
چو ابدال گشته ستونها دوتا



امامان چو قندیل آویخته
چو سجّاد افکنده محرابها


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مناره همی زد کله بر زمین
که باخاک کردند یکسان مرا


بتعجیل گهواره را مادران
برون برده از خانه با صد بکا



شده همنشین سگ کوی خویش
عروسان پاکیزه با کدخدا


یکی زار و گریان که ، واخان و مان!
یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!


بسا روی پوشیده کو نامدی
زخانه برون روز سور و عزا


کنون از سر عجز و بیچارگی
گرفتست بیگانه را آشنا



ز بی خانگی خفته در مسجدی
زن پیر با دختر پارسا


وزان نازنینان که آواره اند
در اطراف گیتی بسا و بسا


بیاروی و خندق نگه کن ببین
که چون باشگونه ست این ماجرا


ز خندق تنم زنده در زیر خاک
ز بار و سر مردگان بر هوا


نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم
نه آزرم خلق و نه روی و ریا


نه کس را پژوهش که این را چه جرم
نه کس را دلیری که گوید : چرا؟


تعصّب گری نیست، انصاف کو
مسلمانی و پس بدینها رضا؟


تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه
ندارند ابخازیان هم روا


چنین رسم و آیین و پس لاف آن
که هستیم اما امّت مصطفی؟


چه تأویل براین چنینها نهند
قیامت نخواهد بدن گوییا


بلایی که ما را ز هجرت رسید
بگویم که موجب چه بود اوّلا


هرآنکس که کفران نعمت کند
بحرمان ازو می شود مبتلا


بسی سالها بود کآسوده بود
سپاهان باقبال و جاه شما


نه از باد گل را پراکندگی
نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا


نه بی خطبۀ بلبلان در چمن
شدی محرم غنچه باد صبا


نه شمشیر کردی ز روی ادب
برهنه تن خویشتن بر ملا


ز کوتاه دستی در آن روزگار
نبد جاذبه در تن کهربا


درو دعوی روز روشن نشد
مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا


نه با حاکمان نسبت قصد و میل
نه بر قاضیان و صمت ارتشا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
قلم گرچه بیمار بود و ضعیف
همی از مزوّر نمود احتما



هرآنکس که تلبیس کردی چوشام
چو صبحش به تشهیر بودی جزا


زر ارچه دو روییست در طبع او
بکتمان شهادت نکردی ادا


بسان ترازو شدی سنگسار
بزر هرکه مایل شدی از هوا


ندانست کسی قدر این موهبت
بنشناخت کس کنه این اعتنا


چو شاکر نبودیم از آن لاجرم
اسیر امیری شدیم از قضا


خرابی کن و خام چون طبع می
جگر سوز و زر بر چو نرد دغا


همه کندن و کشتن و سوختن
نه ترس از خدا و نه از کس حیا


بجرم یزیدی زر این مباح
بوزر مخالف دم آن هبا


مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا


درخت هنر همچو شاخ گوزن
فرمانده بی برگ و نشو و نما


گرانمایه را کار در انحطاط
فرو مایه را پایه در ارتقا


همه ملک موقوف و موقوف ملک
همه ده کیا آن و ده بی کیا

چو رو قیامت گریزان شده
پدر از پسر ، اقربا ز اقربا


نه کس را گناهی بجز زندگی
نه کس را پناهی بجز اختفا



همه خسته و مرهم از دست دور
همه غرق و بیگانه از آشنا


نه برگ خموشی نه یارای گفت
نه پایان خوف و نه بوی رجا


چو یارای مسعود صاعد نبود
چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا



زکفران نعمت مثل زد خدای
بقرآن در ، از حال شهر سبا


یکی شهر بود آن بر آراسته
خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا


دو بستان زیباش از چپ و راست
پر از گونه گون ساز و برگ نوا


زهاب وی از کوثر و سلسبیل
مریضش نسیم و درستش هوا


زلالش رحیق و نبانش شکر
نهال وی از سدرة المنتهی


گل و سوسن او ز اخلاق نغز
برو میوۀ او زبرّو عطا


لقب یافته بلدة طیّبه
و ربّ غفور اندرو مقتدا


چو اعراض کردند از شکر حق
یکی جانور کرد ایزد فرا


که ناگه بدندان خبث و فساد
بسیل العرم دادشان بر فنا


دو بستانشان شد دو بستان بدل
پر از حنظل تلخ و خار گیا


درختش همه خار چشم و جگر
نباتش همه تخم جور و جفا


نه در چشمه آب و نه در ابر نم
نه بر شاخها گل ، نه گل را روا


نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر
نه بوی وفا و نه رنگ صفا

ز نام سپاهان قیاس ار کنیم
سبا خود بود نیمۀ شهر ما


بحمدالله آن دور جور سدوم
نهان گشت در پرده انقضا


فکندند در بستگیها کلید
نهادند بر خستگیها دوا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لقای تو شد بستگان را نجات
حدیث تو شد خستگان را شفا


ز فرّ قدومت بگردون رسید
ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!



بلی مه زند طبل زیر گلیم
چو خورشید تابان شود در غطا


سلیمان چو انگشتری گم کند
شود دیو بر آدمی پادشا


پرستند گوساله را قوم او
چو موسی بحضرت کند التجا


چو خورشید تابنده غایب شود
شگفتی نباشد ظهور سها


نپاید کنون چشم بندیّ خصم
چو شد دست کلک تو مشکل گشا


خیالات جادو بود باد پاک
چو انداخت از دست موسی عصا


فراق تو هرچند ما را سپرد
بچنگال شیرو دم اژدها


چو روی تو دیدیم این گفته ایم :
لقد احسن الله فیماضی


نه مدح تو بود اینکه منظوم شد
ولکن شکونا الی المشتکی


بغربال فکرت ببیز این سخن
که یابی درو خردۀ کیمیا


برآرد بسی گوهر شب چراغ
ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا


نگردد بایطا معیب این سخن
که نظمیست بر گونه گون ماجرا


رهی را چنان کز تو زیبد بدار
چو دانی که هستش بتو انتما


مکدّر نگشتش بعهد دراز
زباد مخالف زلال صفا


ترا رسم تشریف و ما را مدیح
فراوان همی کرد باید قضا


بقیتم لشمل العلی ناظماً
سجیس اللیالی بر غم العدی


رفیع الندی حلیف الندی
رحیب الفناء مهیب السطی


چو خر گه زدی خصم را بر زمین
چو خیمه بکش دامن کبریا


زدون همّتی گر زر انداخت خصم
تو جز نام نیکو مکن اقتنا


زفرزند و جاه و جوانیّ و مال
ممتّع بمان تا بیوم الجزا


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آفتاب ملک که تا دامن ابد
بر تو مباد دست کسوف و زوال را


فرزانه قطب دین که ببوسند خاک تو
خورشید و مه ز یادت حسن و جمال را


ز انجا که جلوه گاه عروسان طبع تست
بربسته اند منظر و هم و خیال را


لرزان چو شاخ بید برآرد سر از زمین
گر هیبتت مثال دهد پور زال را


خورشید افتتاح بخاک درت کند
هرروز بامداد نکوییّ فال را


زوبین آب داده کند دست هیبتت
در حلق دشمنان تو آب زلال را


برگردنش شکفته شود شاخ ارغوان
از تیغ تو چو سبزه دمد بدسگال را

بر پای ابت ار بمثل دست یافتی
برآفتاب فخر رسیدی هلال را


سرتاسر وجود بیک ره فرو گرفت
سیمرغ همّتت چو بگسترد بال را


باشد همیشه کوفته و زرد روی زر
از بس که خوار دارد جود تو مال را


همچون کشف بسینه سراندر کشد اجل
آنجا که نیزۀ تو برا فراخت یال را



شد رنگ روی خصم شکسته ز گرز تو
آن بد که بشکنند سرش روی مال را


می جست چرخ پایۀ قدر تو، عقل گفت
اولیتر آن بود که نجویی محال را


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا