خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نخستم دل بدام اندر کشیدی
پس انگاهم قلم بر سر کشیدی


بدست عشق رخت صبر من پاک
ز کوی عافیت بر در کشیدی


چو گفتم یک نظر در کار من کن
ز غمزۀ در رخم خنجر کشیدی


بقصد جان چون من ناتوانی
ز روم و هند و چین لشکر کشیدی


ز اشک اهل من بر چهرۀ زرد
معصفر بر کنار زر کشیدی


چو بد در دفتر عشّاق نامم
بیک ره خط بر آن دفتر کشیدی


دل مسکین بزنهار تو آمد
شدی زنجیر زلفش در کشیدی


پراکنده همه غمهای عالم
ز بهر من بیکدیگر کشیدی


اگر چه آستین بر من فشاندی
وگر چه دامن از من در کشیدی


نخواهد شد ز یارم آنکه با من
شبی تا صبحدم ساغر کشیدی


ترا من چون کله بر سر نشاندم
مرا تو چون قبا در بر کشیدی
***

خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی


همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی


شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی


کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی


مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟


غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی


مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی


کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی


بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی


ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟


بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری


حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری


بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری


تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری


ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری


مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری


بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم سرخوش تو پرهیز کرد هشیاری


شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری


ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
***

بر آمد ز گلزار باد بهاری
بیاور می ارغوانی، چه داری؟


بر ما ز تقصیرهای گذشته
چه عذر پذیرفته تر از می آری؟


چمن از که اندوخت این پادشایی؟
صبا از که آموخت این ساز گاری؟


ز غنچه دهانی و صد گونه خنده
ز بلبل زبانی و صد گونه زاری


نسیم سبک دست بر افسر گل
بگاورسۀ زر کند خرده کاری


زهی شوخ نرگس که با عمر کوته
گذارد شب و روز در شاد خواری


بسوک شکوفه هوا هر زمانی
بپوشد ز ابر آب بفتی بخاری


ز بس لطف و دلداری غنچة گل
که می کرد بالاله از غمگساری


خجل گشت نرگس ز رویش ازینست
که سر بر نمی دارد از شرمساری


همی خواست سوسن که تا عذر خواهد
ولیکن زبانش نمی داد یاری


سر از خواب سرخوشی کنون بر ندارد
هر آنکس مه دارد دل هوشیاری


من و سیم و یار و حریف موافق
کسی را که باشد ، زهی بختیاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی از روی تو گل شرمساری
بنفشه از سر زلف تو تاری


کشیده خطبت از عنبر هلالی
گرفته لعلت از باده عیاری


ز لشکرگاه خوبی بر نیامد
بدل بردن چو تو چابک سواری


بنا میزد!رخی داری و قدّی
چو بر سروی شکفته لاله زاری


سر زلفت چو عقد حسن گیرد
نیاید آفتاب اندر شماری


رخ و خطّت بچشم من چنانست
که بر گلبرگ از عنبر غباری


ز قدّ تو بمانده پای در گل
کجا سروی بود در جویباری


ز شرم روی تو هر روز خورشید
برآید سرخ همچون شرمساری


ز بهر بندگیّت ماه هر ماه
شود در گوس گردون گوشواری


چو تیغ و غمزة تو یار کردند
نماند زندگانی را قراری


همه لطفی سراسر، چشم بد دور
نباشد از تو خرّم تر نگاری


مرا در دولت وصل تو می رفت
باقبال تو خوش روزگاری


دل من شاد بود آخر که هر روز
بخدمت می رسیدم یک دوباری


فلک چون زلف تر بر من بشورید
چو رخسارت برونق کار و باری


مرا از خدمتت بگسست ایّام
همین صنعت کند ایّام آری


جهان را در جهان کام دل اینست
که می گردد جدا یاری ز یاری


پی هر تندیی آرد نشیبی
پی هر مستیی آرد خماری


بقصد جان من برخاست اکنون
سپاه حادثات از هر گناری


کنون تا تو بشادی باز گردی
من و درد دلی و انتظاری


چو ابروی تو پیوسته بلایی
چو زلفین تو در هم بسته کاری


نه جز وصل تو مارا هیچ درمان
نه جز یاد تو ما را غمگساری


خبر پرسان و آب از دیده ریزان
نشسته بر سر هر رهگذاری


منم کز مهربانی بر نتابم
بسمّ اسب تو اسیب خاری


بنامه گه گهی یاد آور از من
که نه ننگی ازین خیزد نه عاری


مکن یکبارگی ما را فراموش
که چون من بد نباشد دوستاری


اگر من زنده مانم خیره، ورنی
بود این گفته از من یادگاری


سلامت همرهت بادا همه راه
سعادت یار تو در هر دیاری


ز هر گامی که اسبت برگرفته
گشاده چشمه یی در مرغزاری


مرادت حاصل و باز آمدن زود
مبارک آمده هر اختیاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نرگسا! چیستت که پنداری
دوش برخاستی ز بیماری


نیست پیدا ز ناتوانی تو
حالت خواب تو ز بیداری


در خمار شبانه یی زیرا
جام داری و باده نگساری


چشم برره نهاده چون نگری
گر نه در انتظار دلداری؟


از خیار آتش ارتواند جست
تو بعینه از آن نمو داری


ز مردین شمع در زرین لگنی
لیک در حالت نگو ساری


با صبا از سرکرشمه و ناز
خیزد از اشک ابر آزاری


خاک پایی و از دماغ تهی
برشکسته کلاه جبّاری


اشک خیزد زچشم و چشم تو باز
خیزد از اشک ابر آزاری


باد در سر گرفته یی، رسدت
که جوانیّ و خوب وزر داری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری


بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری


دل تو از کجا و غم زکجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟


آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری


گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری


مردمی کن ، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری


بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری


من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری


که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
***

بار دیگر ز که می آموزی
این که دلها بجفا می سوزی؟


می دری پرده و می سوزی دل
بر غمزه زکین اندوزی


طالعی بد بود آن شب که دلم
بتو دادم ز پی بهرورزی


تا زنی در دلم آتش بادب
ازده انگشت چراغ افروزی


خه خه، ای دلبر درّا دوزا
خوب می دّری و خوش می دوزی


اندکی لطف بیاموز آخر
خود همه جور و جفا آموزی


هر چه خط با رخ زیبای تو کرد
کینه از سینۀ من می توزی


این همه عشوةۀ تو دانم چیست
بی وفاییم همی آموزی


سر سالست، مرا از رخ تو
نظری رسم بود نوروزی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر بخواهی کشتنم یکبارگی
رحمتی آخر برین بیچارگی


عشق می بایست ما را، بس نبود
محنت تنهایی و آوارگی ؟


در فراقت جز غمم غموخواره نیست
وای آنکش غم کند غمخوارگی


می کنم نظّارۀ رویت ز دور
جز درودی نیست بر نظّارگی


کشتیم در انتظار بـ*ـو*سه یی
ای بکنیم گرم کرده بارگی


یابده بـ*ـو*سی و جانم زنده من
یا بکش تا وارهم یکبارگی
***

منم امروز و یکی مطرب و جایی خالی
شیشه یی پر ز می و صحن سرایی خالی


خانه یی خرد، و لیکن چون نگارستانی
خوش و از زحمت هر خانه خدایی خالی


نرد و شطرنج بدست آید و در شیوۀ خویش
راستی نیست هم از برگ و نوایی خالی


خیز جانا و بیا تا سه بسه بنشینیم
که نباشند حریفان ز بلایی خالی


بوفا بر تو که تنها بخرامی زیراک
نبود روی رقیبان ز جفایی خالی


با تو در خلوت خواهم که کنم عشرت از آنک
بر ملاعیش نباشد زربایی خالی


مطرب، انصاف درین مجلس هم زحمت ماست
لیک هم خوش نبود از دف و نایی خالی


تا کنم بر رخ تو همچو صراحی ز نوشیدنی
مغز و اندیشه زهر رنج و عنایی خالی


به ادب می کنمت خدمت از آن سان که بود
حرکاتم همه از چون و چرایی خالی


دست مال سر زلف ار نکنم گه گاهی
بود از خدمت مالیدن پایی خالی


لیک اگر از سر سرخوشی دهمت بـ*ـو*سه مرنج
فعل مستان نبود خود ز خطایی خالی


ور ببر در کشمت هست هم از جا بمرو
بهر این کار بکار آید جایی خالی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساقیا هین بیار ساغر می
تا تنم جان شود چو پیکر می


ماه رویا، چو مهر روشن کن
چشمم از گوهر منوّر می


مشک زلفا، چو ناف آهو کن
کامم از نکهت معطّر می


عمر و سیم و نشاط و جان و جهان
همه هیچند هیچ در بر می


آفرینش مسخّر خردست
خرد اندر جهان مسخّر می


عقل با جان چو آشناست چرا
کرد بیگانگی ز گوهر می؟


طبع می گر بود نشاط انگیز
چه عجب زنگی است ما در می


صد هزاران مصاف غم بدمی
بشکند ساغر دلاور می


گوشم از حلقۀ بریشم چنگ
با نوا کن چو بندگان بر می


ببرد آب روی کوثر و خلد
روی معشوق در برابر می


دل چو لاله پیاله باید ساخت
ظرف می گر کنیم در خور می


کفم از می تهی مدار چو کف
ورچه چون کف رویم درسر می


جوهری روشنست و بر کف ما
چون عرض بی درنگ اغر می


گر بجوهر عرض بود قایم
بعرض قایمست جوهر می


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترسم آن نوش ز لـ*ـب کم سخنی
در زبانها فتد به بی دهنی


زاهد ار بیند آن دو لعل چو می
ساتکینی کشد برو سه منی


رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد
دیبۀ چین و نافه ختنی


ای که از چهره ماه بر فلکی
وی که از قدّ سرو در چمنی


با چنین چشم و روی و لـ*ـب که تراست
با گل و نرگس و سمن بزنی


از رخ و غمزه خنجر و سپری
آفتابی تو یا گل و سمنی


چون خرامی بگاه آمد شد
فتنۀ صد هزار مرد و زنی


بی میانی، چرا کمر بندی
تا مرا در غلط همی فکنی


پشت مشک و بنفشه بشکتی
آخر این زلف برکه می شکنی؟


گر چه در زلف تست جای دلم
در میان دل غمین منی


تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو در بند زلف خویشتنی
***

ماه رویا بسر خویش کنی
نیک باشد که بدی بیش کنی؟


چندم از هجر دل افگار کنی؟
چندم از غصه جگر ریش کنی؟


مکن ای جان که نه رسمی نیکست
که همه کام بداندیش کنی


هر کجا خون دلی باید ریخت
غمزۀ سرخوش فرا پیش کنی


مردمی کن، که نباشد ضایع
هر چه با این دل درویش کنی


دل یک شهر بر آید از بند
گر اشارت بلب خویش کنی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خه، شاد و کش آمدی کجایی؟
شرمت بادا ز بی وفایی


کو آن عهد و استواری ؟
کو آن همه مهر و آشنایی؟


خود هیچ ز حال ما نپرسی
یک لحظه بنزد ما نیایی


جان و سر تو که هم سر آید
آن محتشمیّ و این گدایی


ما را چو فقاع بسته کردی
تا کوزه ز دیگران گشایی


گفتی که ز من جفا نبینی
هر چند که بیشم آزمایی


تقصیر نمی کنی زه تو
تو خود نه ز مردم جفایی


ای غم ز تو من چه عذر خواهم؟
پیوسته تو در صداع مایی


وی وصل ترا چه بود باری
کز دور رخم نمی نمایی


ای دل تو عظیم تیره رویی
وی عقل تو سخت تیره رایی


ای اشک تو باری از میانه
بر خود زده یی دو روشنایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا کیم انتظار فرمایی؟
وقت نامد که روی بنمایی؟


اگرم زنده باز خواهی دید
رنجه شو، بیشتر چه می پایی؟


عمر کوته ترست از آنکه تو نیز
در درازی وعده افزایی


از تو کی برخورم؟ که در وعده
سپری گشت عهد برنایی


نرسیدیم در تو و برسید
صبر بیچاره را شکیبایی


بسر راهت آورم هر شب
دیده را در وداع بینایی


روز من شب شود شب من روز
چون ببندی نقاب و بگشایی


بر رخ و چشم من خیال تو دوش
زرگری کرد و سیم پالایی


از عزیزی بعمر میمانی
زان برفتی و باز می نایی
***

چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید بهر کس نمایی؟


مرا مصلحت نیست، لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی


نه پیدا توانمت دیدن نه پنهان
بلایی دلم را، بلایی، بلایی


وفا را بعهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم ترا فتنه بر بی وفایی


من آنروز از خویش بیگانه کشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی


اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون مردمی روشنایی


نباشد ترا هیچ غم بی دل من
کسی دید خود عید بی روستایی؟


من و می از این بس که در دور حسنت
نیاید ز دلهای ما پارسایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا