خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم
هزار فتنه ز هر گوشه یی برانگیزم


چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار بسر و سهی در آویزم


بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده سرخوش شوم تا ز خویش بگریزم


چو زلف یار بپایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم


میست آن لـ*ـب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا بمی بر امیزم


ستارگانرا دندان بکام در شکنم
بگاه عربده گر با سپهر بستیزم


چو می بدست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم


جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خوردة خود جرعه بر جهان ریزم
***

خون دل از دو دیده بدامن همی کشم
باری گران نه در خور این تن همی کشم


رخسار من چو کاه و برو دانهای اشک
این کاه و دانه بین که بخرمن همی کشم


افتاده ام چو سایه و چالاک میدوم
چون سوزنم برهنه و دامن همی کشم


شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم


از عجز همچو گل سپر از آب بفکنم
وانگه ز عجب تیغ چو سوسن همی کشم


در می کشم بتار مژه قطره های اشک
دردانه بین که در سر سوزن همی کشم


معذورم ارز گریه مرا صبر دل نماند
از بیم سیل رخت ز مسکن همی کشم


این جورها ببین که من از دوست می برم
وین طعنها نگر که ز دشمن همی کشم


رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست
با آنکه نیست تاب کشیدن همی کشم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ما حالی از نشاط کناری گرفته ایم
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم


پرورده ایم دشمن جانرا بخون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم


چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم


دیدم نبهره بود بمعیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم


هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم


جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم


کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم


آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
***

یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم


نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته بگل و لاله چو شبنم بودیم


هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم


هر کجا بستگیی بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگیی آمد مرهم بودیم


در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم


روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم


حلقة زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم


هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
بدل ایشان نزدیک تر از غم بودیم


آنچنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترک سر خویشتن بگویم
نام تو در در انجمن بگویم


تا چند چو غنچه زی لـ*ـب در؟
چون گل بهمه دهن بگویم


خورشید قفا خورد ز رویت
در روی مه این سخن بگویم


در سجده شوند سرو و سوسن
گر وصف تو در چمن بگویم


پیش رخ تو جمال دادند
من با گل و یاسمن بگویم


ترسم که خجل شوی اگر من
شرح غم خویشتن بگویم


خود می گویند چشم و رویم
حاجت نبود که من بگویم


وصف رخ و زلف تو بتعریض
چون سنبل و نسترن بگویم


داند همه کس که من چه گفتم
گر پیش هزار تن بگویم
***

ای بتو چشم نکویی روشن
وی ز تو خانۀ دلها گلشن


بسته ام در سر زلفین تو دل
مشکن آن زلف و دلم را مشکن


هر سیاهی که رخت با من کرد
اندر آمدش همه پیرامن


خط خود بر رخ خوب تو نوشت
حسن چون دیدش وجهی روشن


درکشی دامن ازین چشم پر آب
تا نخوانند ترا تر دامن


چه زنی آتش در خرمن من؟
که زد آتش دل من در خرمن


خوش درآمد خصلت ای جان چه شود
گر درآیی تو چو خطّت با من؟


تا تخلّص کنم از وصف رخت
بثنای سر احرار ز من


فخر دین صاحب عادل که مدام
دشمنش باد بکام دشمن


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
راه بگشادند بر آیندگان
آفرین بر جان آسایندگان


جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان


در نگر در عالم انـ*ـدام بدن و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان


میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان


گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان


سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر بفلک سابندگان


بلبلان گویان بآواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
***

نگارا چند ازین پیمان شکستن
ز پیشانی دل سندان شکستن


کمان ابروان در هم کشیدن
وزو در جان من پیکان شکستن


سر زلف تو ان نا تندرستت
که باشد عادتش پیمان شکستن


لـ*ـبت را رسم باشد گاه خنده
گهر را کار در دندان شکستن


شکر را عیش شیرین تلخ کردن
قدح را خنده اندر جان شکستن


دهانت راست عادت وقت گفتار
زشکّر پستۀ خندان شکستن


دلم زندان غم گشتست و این راست
همیشه عادت زندان شکستن؟


چه مردی باشد اندر عهد بستن
بدشواری و پس آسان شکستن؟


بدین سستی که پیمان تو باشد
بیک ساعت دو صد بتوان شکستن


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز دیدی که ابر تر دامن
باغ را کرد پر گهر دامن؟


گل ز بهر نثار بر چیدن
پیرهن کرد سر بسر دامن


غنچة تنگ چشم را گر چه
هست پر خرده های زر دامن


از گدایی چو قرص خور بیند
باز گیرد ز یکدگر دامن


سرو آزاد بین چو چالاکان
در زده چست در کمر دامن


پای در آب می نهد زیراک
کرد از ساق ز استر دامن


گر چه ار خار خیمة گل را
میخها کوفتند بر دامن


روی نگشاده رخت می بندد
درچده از پی سفر دامن


وانک وانک چنار پنجه کشید
کش بگیرد برهگذر دامن


کف برآورده پای در زنجیر
آب دیوانه شکل تر دامن


وانک اندر قفای دیوانه
کوه کردست سنگ در دامن
***

بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟


نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من


خالی از خون دل نیم گویی
شد سرشته ز خون دل گل من


جان ستاند سپهر و عشوه دهد
لیست انصاف با معامل من


وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من


زان همه رنجهای بی ثمرت
وان همه سعیهای باطل من


گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کجایی ای بدو لـ*ـب آب زندگانی من ؟
کجایی ای غم تو اصل شادمانی من؟


ببوی وصل توام زنده، وز غمت مرده
اگر چه فارغی از مرگ و زندگانی من


بپرس حال دل من بشرح از غم خویش
که آگهست خود از حال سوزیانی من


چنان که بر دل من هست سر گرانی تو
مباد در پی حسن تو دل گرانی من


غریب شهر توام، رحمتی بکن آخر
مکن جفا و ببخشای بر جوانی من


بشهر خویش مرا پاسبان بدند کسان
کنون همه ز پی تست پاسبانی من


بدین صفت که منم از زمانه سر گشته
نبود در خورم این عشق ناگهانی من


ز آب چشم برنج اندرم که هر لحظه
بخلق بر شمرد محنت نهانی من
***

ای رنگ عارض تو، آتش در آب بسته
وی چین طرّة تو ، از مشک ناب بسته


جادوی غمزۀ تو ،بگشاده دست صنعت
بر عارض تو از خط، نقشی بر آب بسته


نرگس ز شرم چشمت، در پیش سرفکنده
غنچه بدست حسنت، بر رخ نقاب بسته


روی تو کرده روشن آفاق را وانگه
پی کور کرده، آنرا ، بر افتاب بسته


هم شاخ ارغوانرا ، لعل تو خون گشاده
هم چشم نرگسانرا، جزع تو خواب بسته


در چنگ فرقت تو ، هستم من شکسته
در چار میخ محنت، همچون رباب بسته


آخر بدیدم ای جان، در دور خوبی تو
دست خطا گشاده، پای صواب بسته


گفتی که بی وفایی، شرمت ز خود نیاید
افسوس اگر نبودی، راه جواب بسته


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلی دارم ز جان دل برگرفته
پس از پیشم پی دلبر گرفته


بترک خوشدلیها گفته وانگه
غمش را تنگ اندر بر گرفته


شده در سایۀ آن زلف دلگیر
گرفته خانه و در خور گرفته


غمت از نازنینی عاشقانرا
سراسر در زر و گوهر گرفته


لـ*ـب شیرین تو انگام نکته
هزاران خرده در شکر گرفته


خیال زلف تو اندیشه ها را
همه در مشک و در عنبر گرفته


ز عکس زلف و تاب و چهرۀ تو
دل من صورت مجمر گرفته


زهی از پرتو رخسار خوبت
چراغ آسمان اندر گرفته


همی خندم بر غم دشمن خویش
وگر چه همچو شمعم سر گرفته

ز بار عشق آن مشکین رسنها
قد من عادت چنبر گرفته


مثال خزطّ تو در باغ دیده
بنفشه نسختی زان بر گرفته
***

دلی دارم ز جان دل برگرفته
پس از پیشم پی دلبر گرفته


بترک خوشدلیها گفته وانگه
غمش را تنگ اندر بر گرفته


شده در سایۀ آن زلف دلگیر
گرفته خانه و در خور گرفته


غمت از نازنینی عاشقانرا
سراسر در زر و گوهر گرفته


لـ*ـب شیرین تو انگام نکته
هزاران خرده در شکر گرفته


خیال زلف تو اندیشه ها را
همه در مشک و در عنبر گرفته


ز عکس زلف و تاب و چهرۀ تو
دل من صورت مجمر گرفته


زهی از پرتو رخسار خوبت
چراغ آسمان اندر گرفته


همی خندم بر غم دشمن خویش
وگر چه همچو شمعم سر گرفته


ز بار عشق آن مشکین رسنها
قد من عادت چنبر گرفته


مثال خزطّ تو در باغ دیده
بنفشه نسختی زان بر گرفته


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدان و آکه باش ای دل ستمکاره
وگر چه گفته امت این حدیث صد باره


که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری
بجان من که بدست خودت کنم پاره


تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟
بپای خود ببلا می روی تو بیچاره


نه دستیاری مال و نه پایداری صبر
برو که نیست ترا دست و پای این کاره


اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا
کنند همچو وفا از جهانت آواره


بدست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک
سبو درست نیاید ز آب همواره


ز دست عشق پر آتش کنند سینة تو
اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره


تودست برد بلاها ندیده یی آنجا
که ماه رویان پیدا کنند رخساره


چو آتش درخشان جان عاشقان سوزد
کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره


بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر
چو در نگیرد بیهوده یست گفتاره
***

مرا دلیست هـ*ـوس خانۀ غم آبادی
که گر بدور فتادی مرا به افتادی


طرب نکوهی، انده کشی، غم اندوزی
ز کار عیش پشیمان، بدرد دل شادی


درو بهر سر مویی نهفته درد دلی
درو بهر سر انگشت، خار بیداری


بسان شعلۀ انگشت هر نفس که زنم
برو چنان که بر آتش براوفتد بادی


تنم ز خون جگر گشته بود مالامال
اگر نه نایژةۀ خون ز دیده بگشادی


بدام خوبان صد ره فتاد و بیرون جست
ولی فتاد ازین ره بدست استادی


بدین صفت که منم یار ار بدانستی
به پرسش ار نشدی رنجه، کس فرستادی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای باد صبا خبر چه داری؟
از زلف بتم اثر چه داری؟


از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟


گر مردم چشم من نیی تو
بر خاک درش گذر چه داری؟


بوی سر زلف و خاک کویش
دانم داری دگر چه داری؟


ما را ببهای نیک بفروش
زین جنس متاع هر چه داری


دل را بجز این دو نیست حاجت
از تو مثلا خود ارچه داری


از من بریار بر پیامی
تو خود بجزین هنر چه داری؟


گو از تو چو حال من چنین شد
دریاب، غمی بخور، چه داری؟


گر هست ترا بکشتنم رای
تعجیل کن ای پسر چه داری؟


بی فایده صد هزار دل را
سر گشته بزلف در، چه داری؟


در بسته میان بعشوه ما را
بر هیچ نه چون کمر، چه داری


بد عهدی و جور و یار دیگر
کردی همه، زین بترچه داری؟


بردی دل و صبر و جان، نگویی
تا چشم هنوز بر چه داری؟


ترسم که جوابم این فرستی
دانم که تو خود سر چه داری


جان و دل و صبر هیچ باشد
اندیشه بکن که زرچه دادی؟
***

رویی، چگونه رویی؟ رویی چو آفتاب
زلفی، چگونه زلفی؟ هر حلقه یی و تابی


هر پرتوی ز رویت، در چشم عقل نوری
هر حلقه یی ز زلفت، در حلق جان طنابی


گر عکس عارض تو، بر صحن عالم افتد
گردد ز سایۀ او، هر ذرّه آفتابی


آب حیات کبود؟ خلد برین چه باشد
بر روی تو نگاهی ، بر یاد تو شرابی


در دور چشم مستت، هست از نوشیدنی فتنه
افتاده همچو نرگس ، هر گوشه یی خرابی


آن چشم نرگسین را، از خواب خوش برانگیز
تا هر زمان نبیند، در راه فتنه خوابی


بر جان عاشقانت، بخشایش ار نیاید
گه گاه چشم بد را، بر میفکن نقابی


در خشک سال هجران، هو دولت رخ تست
گر هیچگونه ماندست، در چشم بنده آبی


هر کس که پرسد از من، احوال سوزیانم
باشد سرشک خونین، حاضرترین جوابی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـب و دندان یار من نگرید
خوشی روزگار من نگرید


تیر دیدی که در کمان باشد
قامتش در کنار من نگرید


اختیار منست خوبی او
خوبی اختیار من نگرید


ترسم از نازکی برنجد اگر
تیز در روی یار من نگرید


نظر از چشم من اوام کنید
هرکه اندر نگار من نگرید


یا چو در روی او نگاه کنید
باری هم از شمار من نگرید


دوش هندی خویش خواند مرا
اینهمه اعتبار من نگرید


بـ*ـو*سه یی خواستم همی ز لـ*ـبش
گفت: خه! کار و بار من نگرید


با دهانت فتاد بـ*ـو*سۀ من
چشم بد دور کار من نگردی
***

من از وجود برنجم مرا چه غم بودی
اگر وجود پریشان من عدم بودی؟


همه عذاب وجودست هر چه می بینی
اگر وجود نبودی عذاب کم بودی


نه بیم مرگ بود در عدم نه حسرت عمر
نه آرزو که مرا بیش ازین درم بودی


نه ترس آتش دوزخ نه هول رستاخیز
که خود تمام بدی گر همین دو غم بودی


نه از تهی دستی بار بر دلی بودی
نه از قوی دستی بر کسی ستم بودی


کری کند که عدم بر وجود بگزینند
اگر خود آفت هستی همین شکم بودی


نبود می من ازین سان در آرزوی عدم
اگر وجود نه بار درد دل بهم بودی


اگر وجودی بودی در امن و آسایش
از آن وجود مرا نیز رزق هم بودی


ولی وجود که در ترس و رمج و بیم بود
اگر نبودی خود غایت کرم بودی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا