رمان سکوت قلب | ELNAZ کاربر انجمن رمان ۹۸

*ELNAZ* · 22/3/21

ابرویی بالا می‌اندازم.
- تو هم که همه‌ش می پدر یکی و در بیاری بچه. بعد هم من نباید بگم، خودت باید بدونی.
چپ‌چپ نگاهم می‌کند و زیر لـب فحش رکیکی...

*ELNAZ* · 22/3/21

- چرا همیشه تو باید پشت ما باشی؟
چشمکی می‌زنم.
- ان‌شاءالله جبران می‌کنید! نگران نباش!
چشم‌هايش قرمز شده است؛ اما باز هم با لبخند چهره‌اش زیبا می‌شود.
- من که فکر نمی‌کنم. بدعادتمون کردی به بودنت، به حمایتات، به اینکه خیالمون راحت باشه هاکان هست.
لبخند تلخی می‌زنم. راست می‌گفتند که آدم‌ها سعی می‌کنند چیزهایی...

*ELNAZ* · 22/3/21

- هاکان!
خیلی وقت است که این‌گونه راحت نخندیده‌ام.
- الان چیکار کنم من؟ حرف بزن هیوا، تو که انقدر خجالتی نبودی. موضوع خانواده‌ پیمان که نیست،...

*ELNAZ* · 22/3/21

در خانه را با خستگی باز می‌کنم و همان جا کنار در می‌نشینم.
از صبح درگیر چیدن و مرتب کردن کارگاه بودم و بعد هم مطب. مجبور شدم بیشتر بیمار ویزیت کنم.
- سلام داداش.
با دیدن ترانه لبخندی...

*ELNAZ* · 23/3/21

ترانه کنارش می‌نشیند.
- تو وضعیت من بهترین کاره. اگه ازت بخوام وکالتم رو قبول کنی، توقع زیادیه؟
- نه نیست، موضوع من و هاکان کلاً یه چیز دیگه‌ست. فردا بیا دفتر، راجع بهش حرف می‌زنیم.
ترانه قدردان تشکری می‌کند.
- ممنونم! برم چای بیارم من. می‌خوری؟
نفس بلند می‌شود.
- نه ممنون! اومدم یه‌کم با هاکان حرف...

*ELNAZ* · 23/3/21

دستی به صورتم می‌کشم. ناتوانم در ادا کردن کلمات:
- نفس موجی از کلمات توی مغزمه؛ اما هیچ کدوم رو نمی‌تونم کنار هم بچینم و حرف بزنم.
صدایش بغض دارد؟ چگونه می‌تواند خوب باشد؟
- چیزی نگو، فقط بچسب به زندگیت و حل این همه مشکل. خوشحالم تنها نیستی؛ باز هم خوبه. من هم درست می‌شم، نگران نباش! ولی خب به قول یه...

*ELNAZ* · 23/3/21

فکر ‌می‌کنم به روزهایی که چه بیهوده از دستشان دادم، به‌خاطر افکار آدم‌ها، به‌خاطر ترسم از برداشت آدم‌ها. چه روزهایی که می‌توانستم شاد باشم و از ته دل بخندم؛ ولی به راحتی ذهنم را درگیر «حالا راجع بهم چی فکر می‌کنه» کردم. چه اهمیتی دارد که فلان روز فلان آدم از فلان حرف من چه برداشتی کرده و ناراحت شده؟
چه...

*ELNAZ* · 23/3/21

آرتین است دیگر. با تمام جدیتش باز هم حواسش به همه هست. لبان خشک‌شده‌ام را تر می‌کنم.
- نه داداش، مشکلی ندارم. درسا هم خوب پیش می‌ره؛ فقط یه‌کم استرس دارم. تو خوبی؟ احساس می‌کنم خسته‌ای.
دستی به صورتش می‌کشد.
- خوبم.
فقط همین؟ آن همه حرف زدم و در یک کلمه جوابم را داد هیچ وقت مسائلش را با کسی در میان...

*ELNAZ* · 23/3/21

آرتین بلند می‌شود.
- حرف عمو رو گفتم. کاری رو که قراره یه هفته‌ست انجام بدی، کردم.
آرشین به او چشم‌غره می‌رود. چانه‌ام را می‌گیرد و سرم را بالا می‌آورد.
- نگران نباش! من امروز رفتم با بابا صحبت کردم. گفت خودش می‌ره پیش آقاجون. آرتین، تو مگه خودت با آقاجون صحبت نکردی؟ چرا کامل حرفت رو نمی‌گی؟ این دختر رنگ تو...

*ELNAZ* · 23/3/21

- جدی داری می‌گی؟ باورم نمی‌شه آرشین.
- بیخود باورت نمی‌شه. من باید باورم نشه که به‌خاطر جنابعالی تو این گرمای ظهر رفتم اداره پست اینا رو تحویل گرفتم.
بعد چند وقت از ته دل می‌خندم. آرشین با دیدنم لبخندی می‌زند.
- تو تا یه نگاه به اینا بکنی، من برم لباسام رو عوض کنم.
یکی‌یکی کتاب‌ها را در می‌آورم و روی...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجع به رمان چیه؟

عالیه!

خوبه جای بهتر شدن داره!

بد نیست!

افتضاحه!

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر نیمه حرفه‌ای

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین