- عضویت
- 20/12/20
- ارسال ها
- 487
- امتیاز واکنش
- 10,771
- امتیاز
- 303
- محل سکونت
- مازندران
- زمان حضور
- 33 روز 3 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
سورن
وقتی رفتیم خونه، بابا انقدر با دیدن دلآرام خوشحال شد که احساس کردم اون مریضی لعنتی دیگه از بدنش رفته.
من کنار در وایساده بودم و آرشام روی مبل نشسته بود.
دلآرام کنار بابا نشسته بود و باهاش حرف میزد.
رفتم طرف آرشام و اشاره زدم که بلند شه.
بلند شد و باهم رفتیم آشپزخونه.
-چیشده سورن؟
نگاهش کردم و جدی گفتم:
-آرشام، من فردا قراره...
وقتی رفتیم خونه، بابا انقدر با دیدن دلآرام خوشحال شد که احساس کردم اون مریضی لعنتی دیگه از بدنش رفته.
من کنار در وایساده بودم و آرشام روی مبل نشسته بود.
دلآرام کنار بابا نشسته بود و باهاش حرف میزد.
رفتم طرف آرشام و اشاره زدم که بلند شه.
بلند شد و باهم رفتیم آشپزخونه.
-چیشده سورن؟
نگاهش کردم و جدی گفتم:
-آرشام، من فردا قراره...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
در حال تایپ رمان اسیر دست تو | Neginii کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: