خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ خب بهتر! پس برای شام می‌تونی دوباره خودت تا خونۀ هیوها پیاده بری.
غریدم و سرمو کوبوندم به پشت صندلی مامانم، که باعث شد صدای اونم در بیاد. نگاهم به پاهای جوراب‌دارم خیره موند. از آخرین باری که جوراب پوشیده بودم یه عالمه می‌گذشت، شاید نزدیک یه ماه. پس تنها توجیه منطقی براشون این بود که اونا هم از همون جایی میومدن که تی‌شرت و شلوارک ورزشی‌ِ تنم.
احساس حقارت بارها و بارها از درونم گذر کرد و ثابت می‌کرد که نفرین کادوی تولد عمه ماری از شب پیش دامنمو گرفته. ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم، دیدم باز جای شکرش باقیه که دیشب با اون لباسا نخوابیده بودم. اون وقت آبروم هزار درجه بیشتر از الان می‌رفت.
_ کاش یکی بیاد منو بکشه و از این وضع اسف‌بار خلاصم کنه.
***
برادرم جیکوب از اون دسته آدم‌هایی بود که همیشه خونسردن. مرتب، با برنامه و کمال‌گرا. برای همین هر موقع می‌خواستم حواسم رو پرت کنم و از دنیا فاصله بگیرم می‌رفتم سراغ دفترای برنامه‌ریزی و گزارش روزانه‌ش. چندتاشون برای دبیرستان بودن، یکی برای سال اول کالج و یکی دیگه که از همه مهم‌تر بود.
عنوان «برنامه‌ریزی» برای این یکی فقط یه پوشش بود. خندم می‌گرفت.
وقتی این یکی دفتر رو می‌خرید برنامۀ به خصوصی براش نداشت. صرفا از طرح جلدش خوشش اومده بود. اینو می‌دونستم چون حین خریدنش منم کنارش داشتم لوازم‌التحریر می‌دیدم.
13-7-12
برای مسابقۀ دو لوسی برم دبیرستان هایندن‌برگ.
هفتم دسامبر اون سال رو خوب یادم بود. آخرین روزی بود که ورزشی انجام دادم و اول شدم. از بچگی می‌دوییدم ولی برخلاف مامان و بابام ازش متنفر بودم. دوست نداشتم هر روز صبح زود بلند شم و برم پیاده‌روی، چه برسه به تمرینِ چهار مایل مسابقه دو دادن با دخترای دیگه تو اوج گرمای عصر.
برای همین بعد از آخرین مسابقه‌م برنامه ریختم که با کل خونواده شام بریم بیرون. به خصوص که جیکوب هم داشت از کالج می‌اومد.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 12 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
13-8-12
به خانواده در مورد تصمیمم بگم.
تصمیمش.
با خوندن این کلمه سرمو به دفتر نزدیک‌تر کردم و دیگه زیبایی برچسب ستاره‌های نقره‌ای صفحه مقابلش به چشمم نیومد. اون تصمیم درست به قشنگی همون برچسبا و درست به خطرناکی ستاره‌های واقعی و سوزانِ توی آسمونا بود.
وقتی بالاخره ذهنم خالی شد و تونستم از تـ*ـخت جیکوب بلند شم، دفتر رو به جای قبلیش توی جعبه برگردوندم و به زمان حال برگشتم.
***
زمان حال اینجا بود. توی تاریکی شب ساعت دیجیتالی ماشین نور می‌داد و انگار هر خیابونی که به خونۀ کلیتون نزدیک‌تر می‌شدیم، بهم دهن کجی می‌کرد. چون خودم حوصله نداشتم، مامانم لباسامو انتخاب کرده بود. البته ترکیب بامزه‌ای بود. پولک‌های صورتی با دامن توری. وقتی پوشیدمش یه ذره از نگرانیم کم شد، اگرچه نه برای مدت طولانی.
برای اولین بار یه فرصت «واقعی» برای رفتن به خونۀ کلیتون داشتم. چند ماه پیش فهمیده بودم که تو نزدیکی ما زندگی می‌کنن، اما هیچکس نگفته بود کدوم خیابون، چه برسه به اینکه بخوام پلاک خونشون رو هم بدونم. ولی وقتی بابام جلوی اون خونۀ نقلی با قاب پنجره‌های زرد نگه داشت، فهمیدم هر روز داشتم از جلو خونه‌شون رد می‌شدم. حتی به زردیشون هم قبلا توجه کرده بودم و فکر کرده بودم چه جذاب و هماهنگن.
اینقدر نزدیک بود ولی در عین حال این همه فاصله داشتیم.
_ خیلی خب عزیزم.
بابام اینو گفت و با یه نیشخند به سمت من چرخید. داشت به شدت از وضعیت پیش اومده لـ*ـذت می‌برد، اما اون به این خاطر بود که فکر می‌کرد من دارم سعی می‌کنم بامزه باشم و ادا در میام. کی می‌دونست چی تو سرشه؟ فقط می‌فهمیدم که نمی‌بینه تا سر حد مرگ ترسیدم.
یعنی می‌خوام بگم که رو به رو شدن با پسری که سال‌های سال روش کراش داشتی اصلا هم ترسناک نیست. به خصوص وقتی اولین بار با سر و وضع بهم ریخته و آب دهن آویزون و تقریبا بدون لباس رفته باشی خونش. مثل پارک رفتن می‌موند اصلا.
اوه صبر کنین نه، مثل پارک رفتن نبود. حین بالا رفتن از پله‌های درب جلویی خونشون داشتم به خودم می‌لرزیدم. رنگ زرد تخته‌های در کاملا به خونه میومد، اما در حالی که توی هر موقعیت دیگه‌ای اون رنگ رو تحسین می‌کردم، اون لحظه فقط کور کننده بود و باعث می‌شد احساس مریضی کنم.
با احساس بهم خوردن توی دلم اونجا ایستاده بودم، به این امید که یه مشکلی پیش بیاد و برنامه شام لغو یا به تعویق انداخته بشه.
بابام بهم سقلمه زد:«می‌خوای در بزنی بالاخره؟»
آه کشیدم.
_ خیلی خب، می‌زنم.
با هر تقه‌ای که به در می‌زدم قلبم تندتر می‌زد.
یک، دو، سه، چهار ...
لطفا جواب ندین، لطفا جواب ندین، لطفا جواب ندین...
ولی اجتناب ناپذیر بود. در باز شد. دقیقا همون آدم بوری که امیدوار بودم اونجا نباشه، با یه لبخند بزرگ و خوشامدگویان تو قاب در ایستاده بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 11 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلیتون بود و مثل همیشه خوشتیپ به نظر می‌رسید. یه پیرهن به رنگ اسطوخودوسی پوشیده بود به همراه شلوار خاکی رنگ، و جدای از این حقیقت که اون رنگ بنفش مورد علاقه من بود، مجبور شدم نفسمو حبس کنم. «اون» لبخند رو صورتش بود؛ همونی که جوری بی‌نقص بود که باعث شد لـ*ـب‌هام از خجالت بسته بمونن.
_ سلام لوسی.
اون لبخند، خدایا.
_ آقا و خانم واکر.
با حرکت سر به نشونۀ به جا آوردن والدینم سر تکون داد ولی در عین حال، یک لحظه هم چشم از من نگرفت. باعث می‌شد از درون خودمو منقبض کنم.
_ لطفا بفرمایید. مامان و بابام در حال چیدن میز هستن.
خیلی مودب بود؛ همون چیزی که همیشه رویاشو داشتم. وقتی در مورد لحظۀ ملاقات والدینمون خیال‌پردازی می‌کردم، خیلی شبیه به الان می‌شد. البته با صرف نظر کردن از بخش خواب‌گردیِ اول صبحش. به علاوۀ این حقیقت که من و اون هیچ گونه ارتباط به خصوصی با هم نداشتیم. همچنین حالت تهوعم توی خیالاتم نبود.
آب دهنم رو قورت دادم و محکم دامنم رو گرفته بودم.
_ باشه.
خدا رو شکر کردم که هوای داخل خونۀ هیوها معتدل بود و به گونه‌های گر گرفته‌ام اجازۀ خنک شدن می‌داد. قرمز شدن برای یه دختر فوق رنگ پریده فقط باعث شکل گرفتن یه موقعیت خجالت‌آورتر می‌شد.
مادر و پدر کلیتون تو اتاق غذاخوری بودن. آقای هیو داشت ظروف رو روی میز می‌چید و خانم هیو داشت ظرفی رو که انگار با نوعی تاس کباب پر شده بود سر میز قرار می‌داد. همین که صدای ما رو شنیدن سرشون رو بالا آوردن و مستقیم به من نگاه کردن. توسط آبی تیز چشماشون مورد حمله قرار گرفتم.
_ سلام لوسی!
خانم هیو بی‌مکث میز رو دور زد و اومد تا منو بـ*ـغل کنه. من هیچ وقت طرفدار لمس شدن نبودم، ولی اگه بوی خانم هیو رو می‌دین آ*غو*ش من همیشه به روتون بازه. بوی کلوچه شکری می‌داد. از اونایی که روش رو با این با چیزای رنگین‌کمونی تزئیین می‌کنن.
_ خیلی خوشحالم که دوباره دارم می‌بینمت، اون هم به این زودی.
خندید و من رو هم وادار کرد تا یک لبخند مصنوعی تحویلش بدم. مثل آدمای رو به موت به نظر می‌رسیدم.
_ خوبه که می‌بینم الان همتون خوبید.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 10 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعدش نوبت آقای هیو بود که برخلاف خانومش گویا بـ*ـغل کردن رو کار عجیبی می‌دونست. در واقع خودش اینو طی یه سخنرانی طولانی مبنی بر اینکه چقدر تو بـ*ـغل کردن بده و با دست دادن بیشتر موافقه، توضیح داد. من در یه سطح واقعا عمیقی درکش می‌کردم.
سرو شام بعد از خوشامدگویی سریع‌تر از معمول پیش رفت. صبر کردم اول کلیتون بشینه تا مطمئن شم که تو دورترین نقطه ازش می‌شینم. خانم هیو توضیح کوتاهی در مورد مِنو داد و این موضوع که قرار بود غذای نروژی بخورم ذهنم رو از کلیتون منحرف می‌کرد.
خانم هیو در حالی که با چنگال با غذاش ور می‌رفت، با متانت پرسید:
_ خب لوسی، چه احساسی داری؟
چشمای آبیش واقعا زیبا بودن. درست مثل کلیتون.
به سوالش فکر کردم.
سعی کردم چشمامو پایین نگه دارم و با پسری که اون سمت میز بود چشم تو چشم نشم:
_ من... خوبم.
دوباره سکوت حاکم شد. فقط سر و صدای مربوط به غذا خوردنمون بود. جو عجیب اونجا حتی نسبت به صبح هم یه سر و گردن بالاتر بود. هرگز تا اون حد احساس ناراحتی نداشتم. اگه زبان بدن یا جواب دادن‌های مبهمم نبود، نمی‌دونستم چطور می‌خواستم ارتباط برقرار کنم. فقط می‌خواستم خودمو تو اتاقم حبس کنم و همسترمو بـ*ـغل کنم. همۀ خاطرات امروزو پاک کنم و به زندگی بدون کلیتون هیویی ادامه بدم که حالا منو به عنوان «دختری که تا خونم خوابگردی کرد» می‌دید.
_ خب واقعا خوشحالم که می‌شنوم خوبی.
صداش آشکارا منو شوکه کرد. جوری که چنگالم از دستم افتاد تو بشقاب. همۀ نگاها به سمت من برگشت.
با ناامیدی به مامان و بابام خیره شدم و با نگاهم ازشون خواهش کردم منو درک کنن، ولی اونا هم همون نگاه گیج و منگ خانوادۀ هیو رو تحویلم می‌دادن.
کلیتون گلوشو صاف کرد تا حرف بزنه.
_ ممکنه یکم بیشتر در مورد خواب‌گردیت بهم بگی؟
خیلی تلاش کردم چشم تو چشم نشیم. خیلی سخت. بازم شکست خوردم.
چند دفعه‌ای نگاهِ هم کردیم تا به این نتیجه رسیدم که بشقاب غذاش خیلی راحت‌تره برای مخاطب قرار دادن.
_ آمم... اون از موقعی که...
گلوم داشت خشک می‌شد. از درون در حال خفه شدن بودم. اگه می‌دونستم صحبت کردن با کراشت تا این حد سخته، هرگز هرگز اون آرزوی تولد رو نمی‌کردم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 8 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ وای خدای من.
از دهنم پرید. تازه داشتم متوجه می‌شدم چی شده.
آرزوی تولدم!
دیگه نمی‌شد بی‌جواب از کنار علامت سوالی که روی صورت همه بوجود اومده بود گذشت، برای همین معذرت خواستم و بلند شدم. آقای هیو جهت دستشویی رو نشونم داد و من بدون توقف به همون سمت رفتم.
به فضا احتیاج داشتم. این چیزی بود که می‌خواستم.
برای همین وقتی وارد اون توالت تنگ شدم، جلوی آینه خشکم زد و فقط نفس می‌کشیدم. اینکه فقط بایستی و نفس بکشی آرامش‌بخش بود. احتمالا یه ساعت از آخرین نفسی که با خیال آسوده کشیده بودم می‌گذشت.
وقتی آروم‌تر شدم، تو ذهنم آرزوی روز تولدم رو مرور کردم.
آرزو می‌کنم که کلیتون هیو بفهمه من وجود دارم و اسممو یادش بمونه.
سرنوشت با من چیکار کرده بود؟ آرزوی سادۀ من تبدیل به یه فاجعه شده بود. الان اگه فقط از یه چیز مطمئن می‌بودم، این بود که کلیتون قطعا می‌دونه من وجود دارم و اسممو یاد گرفته؛ حالا اسم خودم یا لقب مضحکی مثل دختر خواب‌گرد یا چنین چیزی.
همه چیز شبیه تولد ده سالگیم شده بود. اون موقع آرزوم داشتن یه توله سگ بامزه بود و چی گرفتم؟ یه سگ پارچه‌ای که فقط یه دونه چشم داشت، چون داداشم فکر می‌کرد اون شکلی خنده‌دارتره. یادم میاد که خیلی ناراحت بودم و با همه سر دعوا داشتم، فقط به این خاطر که هیچ گونه توله سگی در انتها نصیبم نشده بود. مامان بابام اون عروسکو برداشتن و بخاطر برخورد من انداختنش دور و حالا که بهش فکر می‌کردم، می‌دیدم واقعا چقدر خنده‌دار می‌شد اگه هنوز هم داشتمش.
اگه هنوز داشتمش...
یه لبخند کوچیک از روی لـ*ـبام گذشت. محو شد، اما متوجهش شده بودم.
دل و جرئتم رو جمع کردم و دوباره به اتاق غذاخوری برگشتم. ورودم همه رو متعجب کرد. مکالمه‌ای که بین کلیتون و والدینم شکل گرفته بود برای یه لحظه متوقف شد. گوشۀ لبمو گاز گرفتم و با وقار سر جام نشستم.
_ خب آمم... شنیدم بازی جمعۀ تیم بیسبالتون با تیم جرج رنچه. برای بازی سختی که در پیش داری آماده‌ای کلیتون؟
ژاک مطمئنا بهم می‌بالید اگه این جمله رو بدون مِن و من کردن یا تپق زدن ادا می‌کردم . لحظۀ هیجان‌انگیزی بود.
کلیتون با یه لبخند آزمایشی گفت:«امیدوارم.»
اون اعجوبۀ بیسبال بود و با این حال، با تواضع و خجالت این طوری صحبت می‌کرد.
لـ*ـبام رو با زبونم خیس کردم و با یه لبخند گفتم:
_ من شکی ندا...ارم که تیمتون می‌بره.
بی توجه به لکنتم گفت:
_ ممنونم لوسی... نظر لطفته.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
باقی شب آروم، راحت و قشنگ سپری شد. درسته که گاهی عجیب رفتار می‌کردم، اما همه اینجوری بودن. اون شب نشینی خیلی چیزارو بهم یاد داد. علاوه بر این حقیقت که خانم هیو می‌تونه لپس‌کاوس¹ و پورۀ خوشمزۀ سوئدی درست کنه، فهمیدم که صحبت کردن با کلیتون اونقدرا هم ترسناک نیست.
_ از اینجا بودنتون به شدت خوشحالم. به سلامتی امشب!
خانم هیو حین بالا بردن گیلاسش خندۀ ریزی کرد. بزرگترای دیگه هم گیلاسشون رو بالا بردن، در حالی که من و کلیتون شربت سیب دستمون بود. گفتم:
_ کاش این آغاز یه دوستی فوق‌العاده باشه. نه؟
کلیتون به نروژی گفت:
_ مِست سان‌زولینگ².
از نفهمیدن معنی حرفش احساس حماقت کردم، اما حالت مهربونی که رو صورتش بود، نشون می‌داد که موافقه. و فکر دوستی با کلیتون هیو برام شیرین‌ترین احساس ممکن بود.
_ فقط در صورتی می‌تونیم دوست باشیم که جمعه برای دیدن بازیم بیای.
و چشماش خندیدن.
به راحتی گفتم:
_ معاملۀ خوبیه.
و لیوان‌هامونو بهم زدیم.
___________________
¹: غذایی که با گوشت (غالبا گاو یا گوسفند)، سیب‌زمینی و سبزیجات متداول دیگر پخته می‌شود؛ طاس کباب.
²: فکر کنم همین‌طور می‌شه در نروژی.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«در اعماق قلبم نوعی مبارزه در جریان بود که نمی‌ذاشت بخوابم.»
کلیتون
برای بازی مقابل جرج رنچ آماده نبودم. پرتاب منحنیم افتضاح بود؛ توپام هر بار سر از خاک و خل درمیاوردن. پرتاب سریعم هم در بهترین حالت به سرعتِ نه چندان دلچسب 79 مایل بر ساعت می‌رسید. حتی ضربه زدنم هم مشکل داشت. تعداد توپایی که از دست می‌دادم با اختلاف بیشتر از اونایی بود که با موفقیت بر می‌گردوندم.
همون جور که خاکو از روی شلوارم می‌تکوندم از فار پرسیدم:
_ برای بیست تا ضربۀ دیگه هستی؟
صدام ناامیدیم رو آشکار می‌کرد، برای همین مجبور شدم بلندتر حرف بزنم.
_ می‌تونی چندتا توپ دیگه برام بندازی؟ من باید بتونم تندتر تاب بخورم. جرج رنچ به من سخت می‌گیره، می‌دونم.
نور خورشید شدیدا به صورتم می‌تابید و عرق از پیشونیم جاری بود. چهار ساعت بود که تمرین می‌کردیم و در مقابل منی که عرق کرده بودم، فار خیسِ خیس بود.
_ تو فردا تمرین داری کلیتون.
اون از پشت تپه خاک پرید و دستکشش رو با کلافگی از دستش درآورد.
_ برای امروز کافیه.
نه. نمی‌تونست تموم شده باشه. من هنوز کلی جا برای کار کردن داشتم. به علاوه به یک دلیل موجه نیاز داشتم تا باهاش بتونم کورتنی رو برای دومین بار تو چند روز گذشته بپیچونم و باهاش سر قرار نرم. اولین قرارمون برای یکشنبۀ پیش بود که بخاطر داستان لوسی کنسلش کردم. انداختمش به سشنبه و حالا که روزش فرا رسیده بود، دلم هیچی نمی‌خواست به جز اینکه توی زمین بمونم و بازیمو بکنم.
_ پس من می‌مونم. با ماشین پرتاب توپ تمرین می‌کنم. آره، همین خوبه.
پشت گردنم رو مالیدم و عرق دستام رو با شلوار خاکی شدم گرفتم.
_ تا ساعت چهار بر می‌گردم.
با قیافه‌ای که فار به خودش گرفته بود فکر می‌کردم مجبورم می‌کنه تا باهاش به خونه برگردم، اما یکهو حالت چهرش عوض شد.
با لحن شوخی که از چشماش پیدا بود، پرسید:
_ این ربطی به حضور لوسی تو بازی جمعه داره؟
لبامو مزه کردم و بعد چشمامو چرخوندم. قرار نبود الان به این موضوع فکر کنم. الان نیاز داشتم تمرین کنم و مهارتم رو ارتقا بدم.
_ اوآن‌سِت فار. وی اِسناکِس سِنِره.¹
_ نه نه، به این راحتی از شر من خلاص نمی‌شی.
به جای رفتن به طرف پارکینگ، راهشو سمت من و هوم پلایت² کج کرد. نگاهم به مَت لوزی شکل بیسبال ثابت موند.
_ تو نگران بازی‌ای. مخصوصا مقابل جرج رنچ. ما همیشه شکستشون دادیم.
یه منظوری داشت. متنفر بودم وقتی با منظور حرف می‌زد.
_ پس این بار چه فرقی با دفعات قبل داره؟
و تظاهر کرد که داره فکر می‌کنه، اما هم خودش و هم من می‌دونستیم که چه فرقی داره.
_ اوه، بله، بخاطر لوسی واکره.
_ سعی داری چی بگی؟ که من بخاطر بازی جلوی لوسی استرس دارم یا همچین چیزی؟ چون اگه اینه، خیلی بی‌ربطه.
به نظر نمیومد حرفمو باور کرده باشه.
_____________________
¹: حالا هر چی، بابا. بعدا با هم حرف می‌زنیم - نروژی
²: از اصطلاحات بیسبال


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ قبلا هم رو نیمکت تماشاچیا دیدمش. پس از نظر فنی هیچ فرقی با دفعات قبل وجود نداره.
که البته کاملا صحت داشت. این فصل چند باری لوسی رو اونجا دیده بودم. اون و دوستاش همیشه یه جای خاصی می‌نشستن. به علاوه این من نبودم که اولین بار این موضوعو کشف کرد. زِکه بود که به دوست صمیمی لوسی اشاره کرد - که فکر می‌کنم اسمش ژاکلین کیت بود - و نظرش این بود که اون دختر جذابیه. در مقابل منم به آدمای اطراف ژ.ک نگاه کردم و بوم، لوسی اونجا بود. دست می‌زد و تشویق می‌کرد. از اون به بعد، هر بار همین روندو دنبال می‌کردم.
البته نه که هر بازی دنبالش تو جایگاه تماشاچیا بوده باشم، نه.
لـ*ـب‌هاش رو جمع کرد و چیزی تو چشماش درخشید.
_ بگو ببینم پسرم، چطوریه که تو من و مامانتو به سختی تو اون جمعیت پیدا می‌کنی، ولی متوجه حضور لوسی شدی؟
چرا نمی‌تونست دست از موضوع لوسی برداره؟ تو فکر من جایی برای اون نبود. همه‌ش در مورد من و بازوهای تمرین‌دیده‌ام بود. در مورد من و پیچِشم. همه چی در مورد من و فقط خودم بود.
_ می‌تونی هر جور که دلت می‌خواد فکر کنی. من واقعا اهمیتی نمی‌دم.
اینو با حالت تدافعی و ترشرویی گفتم. داشت وقت باارزشم رو هدر می‌داد.
_ می‌رم ماشینو بیارم.
نذاشتم تا به حرفاش ادامه بده. قبل اینکه چیزی بگه از اونجا رفته بودم.
***
کورتنی داشت غیرقابل تحمل می‌شد.
من از اون تیپ پسرهایی بودم که به هر کسی فرصت می‌داد و امکان نداشت بخواد احساسات کسی رو جریحه‌دار کنه. اما داشتم به جایی می‌رسیدم که دیگه یه اپسیلون هم براش اهمیتی قائل نباشم. من در کمال صداقت براش توضیح داده بودم که این هفته می‌خوام تمام تمرکزمو روی بیسبال بذارم. بهش گفته بودم. ولی چی شد؟
سر و کله‌ش با یه عالمه آدم دیگه پیدا شد و یه سیرک راه انداخت. زکه میز آورد و غذا آوردن و بیست نفر آدم ریختن توی زمین بازی. توی زمین سمت راست فوتبال بازی می‌کردن و جای هوم پلایت چند نفر مشغول غذا خوردن بودن. اون وقت من تنها روی تپۀ پرتاب‌کن‌ها نشسته بودم و دلم هیچی به جز تنها موندن نمی‌خواست.
هوا ابری شده بود و انگار حالتم رو تقلید می‌کرد و وقتی متیو مسیرش رو به طرف من کج کرد، تاریکتر هم شد.
_ هی پسر، این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟
یه بطری از خدا می‌دونه چی دستش بود.
سرمو تکون دادم و حالتی که قبلش داشتم رو انکار کردم:
_ آه عامم، فار - بابام - بهم پیام داده که کم کم باید برم خونه...
دروغ تمیزی بود.
_ ...فردا سر تمرین می‌بینمت. باشه؟
و لبخندی که بعدش زدم هرگز به چشمام نرسید.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
معمولا متیو متوجه اینجور چیزا نمی‌شد، اما وقتی اخم کرد آهی کشیدم. پرسید:
_ ولی حالت خوبه دیگه، درسته؟
در بطریشو برداشت. به طرز تعجب‌آوری بوی آب پرتقال می‌داد. وقتی جوابی ندادم ادامه داد. مثل همیشه.
_ هی می‌بینم که یه گوشی جدید خریدی...
نصفه و نیمه لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. با دو ماه کار سخت و مدام پس‌انداز کردن بالاخره تونسته بودم این جدیده رو با اون گوشی داغون عوض کنم. متیو چینی به بینیش انداخت و به گوشی خودش نگاه کرد.
_ از کی داریش؟
چرا براش مهم بود؟
با شک جواب دادم:
_ آه، از دوشنبه.
_ و از اون موقع نه زنگی بهم زدی نه پیامی دادی؟
گیجی نهفته تو صداش انقدر واقعی بود که کم کم منو به خنده مینداخت. البته تا قبل اینکه اخمش عمیق‌تر شه و نگرانی واقعی تو چهرش نمایان بشه. آخرین باری که اینجوری دیده بودمش بر می‌گشت به سال اول دبیرستان، وقتی که برینلی کورتیس سر قرارشون برای دیدن فیلم نیومد.
_ آها حتما کانتکتات رو روی گوشی جدید نداری.
و با این استدلال نفس راحتی کشید.
داشتم. اگه فرد مقابلم زکه بود شاید بهش می‌گفتم که دارم. ولی اون نبود.
_ آره برای همینه.
و موقعی که داشت شمارشو بهم می‌گفت، تظاهر به ذخیره کردنش کردم.
اون بهم لبخند زد.
_ خب دیگه می‌ذارم بری. فردا می‌بینمت داداش.
و برام دست تکون داد و جرعۀ آخر نوشیدنیشو سر کشید. بعد به سمت بقیه گروه به راه افتاد. اونجا دور هم جمع شده بودن و گوشت کباب می‌کردن.
این منو به یاد زمان‌هایی مینداخت که دقیقا همینجا دور هم جمع می‌شدیم و جشن پیروزی مسابقاتمونو می‌گرفتیم. ولی اون احساس به خصوص از بین رفته بود. از زمین بیسبال محبوبم دیگه نه برای جشن گرفتنِ بُردها، بلکه برای برآورده کردن نیاز یه مشت نوجوون استفاده می‌شد.
قبل اینکه برگردم و برم چشمم افتاد به زکه. پسرایی که قبلش با هم مشغول فوتبال بودن، به طرف همبرگرا و هات داگا حمله‌ور شده بودن و حالا اون مونده بود با یه دختر که با توپ فوتبال ور می‌رفت. دختر به طرز عجیبی آشنا بود. بهتر نگاه کردم و فهمیدم ژ. ک. است - دوست نزدیک لوسی. جالب بود که زودتر پی نبرده بودم.
لبخند اون دختر هم جالب بود. چنان به پهنای صورت لبخند می‌زد که از جای من فقط یه لبخند گنده دیده می‌شد ازش.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
  • ناراحت
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ کلیتون بیا باهامون خوش بگذرون!
زکه داد زد و برام دست تکون داد. پوزخند مغرروانۀ همیشگیش به نیشخندی تبدیل شد که واضحا به حضور ژ. ک. اشاره داشت.
با اینکه ایدۀ چپیدن تو ماشینم و جیم شدن از اونجا خیلی خوب بود، اما دوست داشتم بدونم اونجا دقیقا چه اتفاقی در جریانه. به خوبی می‌دونستم که زکه از سال دوم روی ژ. ک. کراش داره ولی هرگز اونارو با هم ندیده بودم. من و متیو همیشه می‌پرسیدیم که چرا ازش نمی‌خواد که با هم بیرون برن و هر بار اون کلا موضوعو عوض می‌کرد.
منم به شیوۀ خودم نیشخندی زدم و به طرفشون رفتم.
_ دیگه می‌تونی بری زکه. جی کی حالا یه همراه درست حسابی برا خوش‌گذروندن داره.
زکه تنها کسی بود که نخندید که البته جای تعجب نداشت. چیزی که عجیب بود سرخ شدن گونه‌هاش بود.
_ هی، ژاکلین کیت.
با لبخند بهش نگاه کردم و اونم با خجالت لبخندی تحویلم داد.
_ از سال دوم به بعد دیگه باهم حرف نزدیم نه؟ از موقعی که خانم آندرسون دبیر هندسه‌مون بود.
یکم عصبانی گفت:
_ وای خدا اصلا یادم ننداز. اون موقع هممون خیلی بد بودیم.

من هم بلافاصله سری به نشونۀ موافقت تکون دادم. اون کلاس برای همه تجربه ناخوشایندی بود.
زکه فکر کرد کار جالبیه اگه توپ فوتبالو وسط بحث به طرفم پرت کنه.
_ صدات زدم که بیای یکم بازی کنیم نه که گرم بگیری.
یه لبخند زورکی روی صورتش نقش بسته بود.
اون قسمت از شونم رو که توپ بهش خورده بود و خاکی شده بود، با دست تکوندم.
_ باشه باشه، نمی‌خواد عصبانی بشی حالا که.
ژ. ک. بهمون خندید.
_ مشکلی نیست زکه. راستش دیگه باید برم. فکر کنم جلسۀ ورزشی پسرعموم تموم شده باشه.
و به یه مجموعۀ ورزشی - تفریحی گوشۀ پارک اشاره کرد.
_ ممنون که برا بازی دعوتم کردی. اینجوری مجبور نشدم خیلی منتظر بمونم . فردا تو مدرسه می‌بینمت؟
_ اوه...
و اون لبخند زورکی جاشو با یه لبخند واقعی عوض کرد.
_ حتما! صبح بخیر.
لبـم رو گاز گرفتم و یکم گیج شدم. هوا داشت کم کم تاریکِ تاریک می‌شد.
_ منظورم اینه که شب، آره شب.
و چند قدم به سمت عقب برداشت و تظاهر کرد که داره به سمت بقیۀ گروه می‌ره.
_ خداحافظ ژ. ک.
آخرین نیشخندش رو هم زد و کاملا روشو برگردوند.
در تمام طول مدتی که زکه رو می‌شناختم هرگز ندیده بودم اینطوری با ترس فرار کنه، به غیر از همین لحظه.
وقتی که تصور می‌کردم زکه کاملا ناپدید شده، برگشتم و نگاهی به ژ. ک. انداختم تا ببینم اون لبخند کمرنگ بعد از این افتضاح هنوزم روی لـ*ـباش هست یا نه.
سرمو تکون دادم و به زور جلوی خندمو گرفته بودم.
_ منم باید برم. بعدا می‌بینمت.
_ باشه، می‌بینمت.
و برام دست تکون داد و توی جهت مخالف شروع به دور شدن کرد.
منم همین قصد رو داشتم، ولی کنجکاویم باعث شد تصمیم دیگه‌ای بگیرم.
_ هی ژ. ک.! می‌تونی شمارۀ لوسی رو بهم بدی؟


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا