خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
به لوسی: سلام لوسی، کلیتون هیواَم. شمارت رو از ژ. ک. گرفتم.
این متن ساده رو دوباره و دوباره خوندم. سر تمام بخش‌هاش شک داشتم. هر بار که می‌خواستم به یه آدم جدید پیام بدم این حس رو پیدا می‌کردم. به مرور از این مرحله عبور کرده بودم و دیگه برای دوستام احمقانه‌ترین پیامای ممکن رو هم می‌فرستادم، ولی با لوسی هنوز انقدر راحت نبودم. دوست داشتم بامزه باشه ولی نه انقد که مثل خنگا به چشم بیام. ولی بعد فرستادن این پیام فکر کردم که الان فقط به یه چیز شبیه شدم و اونم یه آدم هوله که خیلی وقته دنبال شمارشه.
وقتی دکمه ارسال رو زدم برگشتم سر خرد کردن سیب‌زمینی‌ برای مور. اون و فار مدام داشتن منو یاد لوسی و خواب‌گردیش مینداختن و می‌پرسیدن با کسی توی رابـطه هست یا نه. از علاقه‌شون به دوست جدیدم خوشحال بودم، اما اونا از موقعی که خانوادۀ واکر رو دیده بودن حسابی شیفته‌شون شده بودن. ممکن نبود که به زبون بیارن که دلشون یه دوست خانوادگی جدید می‌خواد، اما از زمان مهاجرت به آمریکا روابط اجتماعیشون تقریبا به صفر رسیده بود.
از یکشنبه به بعد آقای واکر روزی حداقل دوبار میومد خونه‌مون؛ حالا یا برای کمک به فار تو بعضی از کارای خونه یا دورهمی تست کردن نوشیدنی‌های جدید.
مور وقتی کار نمی‌کرد زنگ می‌زد به خانم واکر و دوتایی راجع به هزارتا چیز غیبت می‌کردن. انگار که دوستی نوپای اونا مدت‌ها قبل از دوستی من و لوسی شکل گرفته باشه و حالا هم از ما جلو زده باشن.
البته ما هم توی کلاس و سالن هر جا همو می‌دیدیم، سلام می‌دادیم. اینم یه پیشرفت محسوب می‌شد، مگه نه؟
لوسی: سلام کلیتون. چه خبغر؟
_ خبز*
_ خبر. اوف.
همون جور که نگاهم به گوشی بود لبخند زدم. توجه مور جلب شد. چشماشو باریک کرد و اومد از رو شونه‌م نگاه کنه: «چی انقد خنده داره؟» با این که گوشیو برگردوندم تونست اسمشو بخونه.
_ آها، لوسیه.
مکثی کرد و ادامه داد:
_ از این دختر خوشم میاد. به نظرم باید یه سر با هم برین بیرون.
مسخره کردم.
_ مور! من حتی یه درصدم به اون چشم نگاهش نمی‌کنم. چون تو و بابا تو نگاه اول عاشق خانم و آقای واکر شدین دلیل نمی‌شه من و لوسی هم همین طوری شده باشیم که.
چینی به بینیم افتاد.
_ تازه من اصلا خیلی نمی‌شناسمش... برا همینه که می‌خوام دوست باشیم. انقدر تحت فشارم نذار.
دوباره مکث کرد و گفت:«باشه، خیلی خب.»
به لوسی: منم مدام اشتباه تایپ می‌کنم. نگران نباش. تکلیف شیمی رو شروع کردی؟
تکلیف خودم رو درست بعد مدرسه تموم کرده بودم و راستش اصلا خود تکلیف اهمیتی برام نداشت. اما به یه گفت و گوی کوچولو احتیاچ داشتم.
به لوسی: نمی‌پرسم که جوابات رو بخوام ‌ها، فقط از سر کونـجکاوی.
قلبم تقریبا اومد تو دهنم. چرا پیام دادن اینجوری بود دیگه؟ نه، مشکل پیام نبود. مشکل زکه و متیوخان بودن که گوشی قبلیمو به فنا داده بودن و باهاش انقدر اشتباه تایپ نمی‌کردم.
به لوسی: کنجکاوی*. منظورم اون نبود اصلا...
خوشبختانه این امکان رو داشتم که استرسم رو با پختن شام کم کنم. گوشت گاو کبابی و سیب‌زمینی سرخ کرده داشتیم. مثل اکثر وقت‌های دیگه. مور می‌گفت این غذا رو زیاد می‌خوریم چون اصالتش نروژیه ولی می‌دونستم اینو می‌پزه چون از باقی غذاها ساده‌تره؛ حداقل برای خودش.
داشتم آخرین بشقاب رو روی میز می‌گذاشتم که صدای هشدار گوشیم اومد. سریع گوشی رو از توی جیبم درآوردم و هیجان وجودمو پر کرد. کم کم فکر می‌کردم که دیگه نمی‌خواد جوابمو بده.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 9 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوسی: به نظر بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم وجه اشتراک داریم. به جامعۀ دست‌شکسته‌ها خوش اومدی. لوسی‌ هستم، رئیس گروه.
_ بامزه هم که هست. حالا بیشتر از قبل داره خوشم میاد ازش.
وقتی صدای مور رو از اون فاصله شنیدم نزدیک بود گوشی رو بندازم زمین. چه روباهی بود این آدم.
_ بَلــه؟!
حرفی که قبلا زده بودم رو اصلاح می‌کنم. کورتنی به مراتب خیلی قابل تحمل‌تر از مامان بابام توی یه شرایط خاصی بود. در حال حاضر اونا بودن که غیر قابل تحمل بودن.
_ مور، لا مِگ وائِره آلِنه. [1]
شروع کرد به نروژی صحبت کردن در مورد این که چطور می‌تونم در مورد همه احساساتم بهش اعتماد کنم - به خصوص در مورد عشق زندگیم - و اینکه بهترینا رو برای من می‌خواد.
_ پس می‌شه انقد روباه بازی در نیاری؟ این قطعا جزو اون بهتریناییه که می‌خوای.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و رفتم سمت پذیرایی تا از خونواده دور بشم. روی کاناپه لم دادم و دوباره توجهم برگشت به گوشیم.
به لوسی: چجوری می‌تونم جزو هیئت مدیره بشم؟
فوری جواب داد.
لوسی: هِم... خیلی سخت نیست. فقط تو اولین جلسه حاضر شو و بعدش دست راستم می‌شی.
خوشم میومد که بازی رو ادامه می‌داد. نه متیو نه زکه هیچوقت حوصلۀ این کار منو نداشتن.
به لوسی: نظرت چیه اولین جلسه رو فردا تو شیکرز[2] برگزار کنیم؟ ساعت هشت؟
یکم طولانی‌تر از انتظارم طول کشید تا جواب بده. این باعث شد گوشیو سفت بگیرم تو دستم. یه بخشی از من نگران بود که نکنه دلش بخواد به این زودی صمیمی بشه. اما بالاخره جواب داد.
لوسی: فکر خوبیه. خیلی وقته شِیک چیزکیک اوریو نخوردم.
دستمو گذاشتم رو قلبم. این شیک محبوب من بود و در عین حال مردم خیلی به ندرت از این طعم خوششون می‌اومد.
به لوسی: لوسی واکر، از الان می‌تونم بگم که یه دوستی فوق‌العاده در انتظارمونه.
_____________
1: تنهام بذار در نروژی.
2: shakers


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 9 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«می‌خوام چشمامو ببندم و از واقعیت فاصله بگیرم. دنیای رویا جاییه که من بهش تعلق دارم.»
لوسی
چه فکری کرده بودم؟
نه، مشکل این نبود. من موقع پرت کردن اون توپ اصلا فکر نکرده بودم.
_ اوه خدایا، ببخشید جیکوب.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا شرم خالص چهرم رو بپوشونم. توپ بیسبال داشت از سراشیبی به پایین سر می‌خورد و با هر سانتی‌متری که جلو می‌رفت انگار منو سرزنش می‌کرد.
داداشم سرشو تکون داد و زیر نور خورشید، اون لبخند خونسرد همیشگیش رو چهرش نقش بست. برای کسی که سال به اون سختی رو گذرونده بود، انرژی خیلی خوبی برای پرت کردن توپ داشت. اگه من به جاش بودم حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم تا کارای روزانمو انجام بدم، چه برسه به اینکه بلند شم با خواهر کوچیکم بیام بیسبال.
_ مشکلی نیست. میارمش.
جیکوب مخالفت کرد. اخم کردم.
_ اوه نه لوسی. نمی‌خواد بیاریش.
اونو نادیده گرفتم و دوییدم به طرف توپ.
_ می‌دونی، من متخصص توپ جمع کردن از روی زمینم.
قبل از اینکه توپو براش بندازم، محکم تو دستام گرفتمش. معلومه که می‌تونست بره توپو بیاره. جیکوب واکر از اون آدمایی بود که امکان نداشت چیزیو بخواد و انجامش نده. ولی این نمی‌تونست احتمال شکست خوردنش رو از بین ببره.
_ ممکنه ناتوان شده باشم-
_ ولی عاجز نشدی.
حرفش رو تموم کردم و لبخند ملایمی رو لـ*ـبام اومد.
جیکوب پای راستش رو بلند کرد و چشماش برق زدن.
_ من حتی می‌تونم بدون از دست دادن تعادلم روش بایستم. خفنه، مگه نه؟
هر دومون به پای مصنوعیش نگاه کردیم در حالی که دقیقا کاری رو که گفته بود، انجام می‌داد. اون واقعا داشت کنترل شرایطش رو به دست می‌آورد.
_ یه مدت دیگه یه چاقو توش قایم می‌کنم و بعدش یه نینجای تمام عیار می‌شم. حرکتاشونم یاد می‌گیرم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 8 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
انقدر هیجان زده شده بود که تلو تلو خورد. قلبم یه عالمه ضربان رو جا انداخت و حتی بعد از اینکه دوباره روی دوتا پا ایستاده بود، به این وضع ادامه داد.
_ اما فعلا...
نفسشو بیرون داد.
_ ... رو گرفتن مدرکم تمرکز می‌کنم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
خندیدم:«راستی مدرسه چطور پیش می‌ره؟»
با اینکه بیست و یک سال داشت، فقط یه ترم کالج نرفته بود. بعد از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان یه تصمیم انگیزشی برای پیوستن به ارتش گرفت که یک سال و نیم از عمرش رو درگیرش بود. اگه بخاطر حادثه نبود، ممکن بود حتی مدت بیشتری اونجا بمونه، اما اوضاع تغییر کرد. و جیکوب از این تغییرات شدید خوشش نمی‌اومد؛ من اینو می‌دونستم. ولی هیچ وقت اینو نشون نمی‌داد. همون طور که گفتم، اون لبخند عین چسب به صورتش چسبیده بود.
دستش رو بین موهای سرش برد.
_ می‌گذره... ولی بیخیالش. نیومدم خونه که بتونی در مورد مدرسه ازم سوال کنی!
و توپو به سمتم پرت کرد. سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم. اما بازم تونستم بگیرمش و به همین خاطر لبخندم پررنگ‌تر شد.
_ ولی به عنوان برادر بزرگ‌ترت باید ازت در مورد این پسره کلینتون بشنوم که مامان و بابا یه سره حرفشو می‌زنن.
ناخواسته اصلاحش کردم:
_ اسمش کلیتونه.
_ اوه! پس یکی هست واقعا.
توپو رو به صورتش نشونه گرفتم و پرت کردم. البته که به راحتی گرفتش.
_ نخیرم نیست. اون دوست معمولیمه جیکوب.
نگاهش نشون می‌داد که باورم نکرده برای همین چشمامو چرخوندم.
_ بنداز دیگه توپو.
پوزخند زد.
_ از کی تا حالا به بیسبال علاقه‌مند شدی؟ آخرین بار یادمه نظرت این بود که خیلی بازی خسته‌کننده‌ایه.
با تمسخر گفتم:
_ بله ولی اون سه سال پیش بود.
_ دقیقا. و اصلا هم بخاطر این نیست که کلیتون تو تیم بیسبال مدرستون بازی می‌کنه.
_ بسه دیگه.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Meysa، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
نخندیدن خیلی سخت بود، ولی یه طوری از پسش براومدم. آخرین چیزی که لازم داشتم این بود که جیکوب منو در رابـ*ـطه با کلیتون تحت فشار بذاره. به قدر کافی با مامان و بابام این مشکلو داشتم.
_ واسه شامم خودت یه فکری کن. اگه تونستی هم برگرد مدرسه.
دستکشمو به سمتش پرت کردم و این بار نگران بهم خوردن تعادلش نبودم. اگه کسی می‌تونست تو اون وضع خودشو نگه داره، اون جیکوب واکر بود.
من اما اصلا تحمل صحبت کردن در مورد کلیتون هیو رو نداشتم. ترجیح می‌دادم تنهایی برم میدون جنگ و تیر بخورم.
_ چی می‌گی؟ تو که از اولم قرار نبود شام درست کنی. بابا گفت امشب با کلینتون قرار داری یا همچین چیزی.
و پشت سرم راه افتاد تا آستانۀ تحملمو بسنجه.
_ درسته، داداشا همه چیزو می‌دونن.
_ همون طور که من می‌دونم تو و ورنیکا یه ماه پیش بهم زدین.
و هدفمند نگاهش کردم.
_ با اینکه با گوشای خودم شنیدم به مامان و بابا گفته بودی که قضیه بینتون جدیه.
فورا منو ساکت کرد.
_ لازم نیست در موردش حرف بزنیم. داستانش پیچیده است.
_ پس لازمم نیست در مورد کلیتون هیو و قرار دوستانۀ امشبمون حرف بزنیم.
و بهش زل زدم.
_ حله؟
فضای مجازی واقعا جای عجیبیه. ورونیکا چهار ماه با جیکوب دوست بود و والدینم خیلی دوستش داشتن. اونا اون رو به چشم کسی می‌دیدن که جیکوب رو سر پا نگه داشته. معلوم شد اوضاع درست برعکس بوده و وقتی جیکوب باهاش قطع ارتباط کرد، اون یه سره توی توییتر و اینستاگرام چرت می‌گفت. بعد از اینکه ازش به قدر کافی روی گوشیم مدرک جمع کردم، بلاکم کرد.
از کجا می‌دونستم لازم می‌شه؟ از اونجایی که جیکوب داداشم بود و من تمام زیر و بمشو می‌شناختم.
بالاخره غرید:«خیلی خب.»
برای اینکه ذهنمو از فکر کردن به قرارِ کاملا و صد در صد دوستانه‌مون پرت کنم، خودمو مشغول تکالیفم کردم. درس خاصیتی داشت که منو تماما تو خودش فرو می‌برد و تقریبا هیچ پسری نمی‌تونست منو از اون حالت بیرون بکشه. ولی جیکوب تا الان جایگاه دومو داشت. هر پونزده دقیقا یک بار کله‌شو از در میاورد تو و به پهنای صورت می‌خندید.
وقتی ساعت هفت شد و من شروع کردم به آماده شدن، لبخندش به نیشخند بدل شد.
_ می‌بینم که داری موهاتو اتو می‌کشی.
مشخص بود چی تو سرش می‌گذره. به همخونی کردن با رادیو ادامه دادم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Meysa، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ شرط می‌بندم کلینتون خیلی خوشش میاد.
قبل اینکه بتونم بزنمش درو بست و فرار کرد.
وقتی آخرین دستۀ موهام رو تو دست گرفتم تا صاف کنم به این فکر کردم که واقعا جیکوب راست می‌گفت؟ کلیتون از موی اتوکشیدۀ من خوشش میومد؟
من حتی به ندرت موهامو شونه می‌کردم و حالا داشتم اتو می‌کشیدم. ژ. ک. همیشه بخاطر شونه نزدنشون بهم غر می‌زد، اما موهام واقعا احتیاجی بهش نداشتن مگه اینکه وارد یه اتاق با پنکه و کولر می‌شدم یا یکی عمدا بهمشون می‌ریخت. ولی امشب یه شرایط خاص بود. یعنی در حدی که یه قرار دوستانه می‌تونه خاص بشه. برای همین باید یکم بیشتر مایه می‌ذاشتم و اتو می‌کردمشون.
اینکه بخوای خودتو تحت تاثیر قرار بدی هیچ اشکالی نداره. فقط ممکن بود این موضوع یه پسرو هم تحت تاثیر قرار بده که خب، کاملا اتفاقی بود.
و به همین منوال در حالی که فوق‌العاده خوشگل شده بودم از خونه درومدم.
یعنی این چیزی بود که بعد از فرستادن عکسم، ژ. ک. بهم گفت. حالا اینکه یه پسر چه فکری می‌کرد، خودش یه داستان جدا بود.
_ خب، گوشیت پیشته دیگه؟
وقتی جلوی شیکرز رسیدیم، بابام پرسید.
ساعت تقریبا هشت بود و به همین خاطر وقت برای این چک کردناش نداشتم. فقط تند سرمو تکون دادم.
_ اسپری فلفلتم آوردی؟
ای خدا. دوباره سرمو تکون دادم.
_ بذار کیفتو چک کنم تا مطمئن بشم.
_ بابا! من فقط با یه دوست قرار دارم. این هیچ فرقی با قرار گذاشتن با ژ. ک. ، اَبی یا کارا نداره!
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد.
_ فقط داشتم مطمئن می‌شدم. نذار پسرا ازت سوء استفاده کنن.
_ باشه باشه. دیگه باید برم. بهت پیام می‌دم که کی بیای دنبالم. خداحافظ!
از ماشین بیرون پریدم و یه چهرۀ با اعتماد به نفس به خودم گرفتم. اما در حقیقت ترسیده بودم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Meysa، Elaheh_A، *KhatKhati* و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
من و کلیتون تا اون موقع فقط سر شام با هم یه گفت و گوی واقعی داشتیم و اگرچه اون خیلی راحت و بی مشکل جلو رفت، ولی به هر حال مامان و بابامون هم حضور داشتن. اونا مثل یه سنگر بودن که اگه اوضاع یه وقت عجیب شد بتونیم به سمتشون عقب نشینی کنیم.
خیابون هنوز از بارون سبکی که عصر باریده بود، نمناک بود برای همین قبل از رسیدن به در اصلی چندتا گودال آب رو دور زدم. شِیکرز برخلاف هر جای دیگه‌ای که تا اون موقع دیده بودم یه زنگ ورودی داشت. و اگه شما ریتم به خصوص زنگ زدن رو می‌دونستید، بهتون میلک شیک مخصوصشون رو می‌دادن. حالا اینکه چجور میلک شیکی بود، خدا می‌دونست، ولی یه شایعه‌های در موردش بود. انگار بسته به اینکه کجای در ورودی ایستاده باشی ممکن بود شیک توت فرنگی، شکلات یا وانیل گیرت بیاد. خیلی باحال بود.
همون طور که موهام رو پشت گوشم می‌دادم اطرافو از نظر گذروندم. یه عالمه آدم اونجا بودن ولی خبری از کلیتون نبود. دست بردم و یه گوشه از دامنم رو که یه خورده جمع شده بود صاف کردم.
پشت یه میز که گوشه قرار داشت نشستم تا بتونم کارکنای شیکرز رو پشت کانتر در حال درست کردن اون شیک‌های جادویی دید بزنم. شده بود که گاهی با خودم یه دفترچه بیارم و کارایی که می‌کردن رو بنویسم تا شاید خودمم بتونم اون جور شیکی برای خودم درست کنم.
گوشی رو صاف روی میز گذاشته بودم تا اگه کلیتون پیامی داد همون موقع متوجه شم.
وقتی وارد شیکرز شدم ساعت دقیقا هشت بود.
وقتی اولین نفر برای گرفتن سفارشم اومد دقیقا 8:14 بود.
سفارشی ندادم و گفتم منتظر کسی هستم.
بعد یک ربع دیگه سپری شد و یه نفر دیگه برای گرفتن سفارشم اومد. اون موقع اخمام تو هم رفته بود، ولی تلاشمو کردم تا خوب جلوه کنم.
_ نه ممنون، من منتظر کسی هستم. الاناست که بیاد.
قلبم به شدت می‌تپید.
سی دقیقه تاخیر بدون هیچ پیامی؟
گارسون لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت:«باشه عزیزم. اگه چیزی نیاز داشتین صدام کنین.»
و همون طوری نشستم. یه ربع دیگه هم رد شد و به زودی، ساعت تقریبا نه شده بود.
شاید کلیتون هیو اونقدری هم که فکر می‌کردم جنتلمن نبود. شاید خودش و دوستاش فکر کرده بودن اگه سر به سر یه دختر خواب‌گرد بذارن سوژۀ خوبی برای خنده می‌شه.
تو سـ*ـینه‌ام احساس خفگی داشتم.
_ خانم!
همون گارسون قبلی بود. با لبای آلبالویی‌رنگش بهم لبخند می‌زد.
_ می‌خواین سفارش بدین؟
حداقل هنوز می‌تونستم از وقت گذرونی با شیک اوریوی محبوبم لـ*ـذت ببرم. راستشو بگم، این از وقت گذرونی با هر پسر دیگه‌ای بهتر بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Meysa، cute_girl، Elaheh_A و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ بله لطفا، من یه میلک شیک اوریو بدون گیلاس می‌خوام. ممنون.
و منویی که برای یه مدت خیلی زیاد دستم بود، بهش پس دادم.
یکم بعد اون با شیک من برگشت. دوتا اسکوپ بزرگ خامه روی شیکم بود و با نگاهی که رو صورتش بود فهمیدم از روی دلسوزی این کارو کرده.
هر چند لایق اون دلسوزی نبودم. باید خودم می‌فهمیدم که پسری مثل کلیتون هیو هرگز نمیاد وقتشو خارج از مدرسه با من بگذرونه. شاید اون لحظه توی یه دورهمی دیگه بود. شاید با هر دختری که دلش می‌خواست داشت وقت می‌گذروند. دختری که قطعا من نبودم.
وقتی که آخرین امیدمم از دست دادم و به لطف آقای اوریو و طعم خوبش یه ذره حالم بهتر شده بود، کلیتون با گرمکن ورزشی وارد شیکرز شد و قبل اینکه بتونه منو ببینه تند تند به اطراف نگاه کرد.
احساس آسودگی خاطر منو پر کرد.
پس منو نپیچونده بود.
همون طور که به طرفم میومد، متوجه شدم شلوار بیسبالش خاکی شده و هر چی نزدیک‌تر می‌شد، می‌دیدم که کفشاشم حسابی خاک و خلی شدن.
_ وای خدای من، متاسفم لوسی. مربی بیشتر از اون چیزی که تو برنامه بود نگهمون داشت و برای کار داوطلبانۀ هفتۀ بعد کلی فرم باید پر می‌کردم. می‌دونی- یه مینی لیگ بیسباله که هفتۀ بعد به میزبانی مدرسۀ ما برگزار می‌شه...- البته که نمی‌دونستی.
خواست عرق رو از روی صورتش پاک کنه که رد خاک روش موند.
_ ببخشید... من وقتی می‌ترسم و خجالت زده می‌شم یا کنترل اوضاع از دستم در می‌ره این طوری می‌شم.
و نیشخند تلخی زد.
_ برای همین در واقع بیست و چهار ساعته همین طوریم.
نی نوشیدنیم رو تو دهنم نگه داشتم. فقط کلیتون بود که می‌تونست ترکیب عرق و گرد و خاکو اونقدر جذاب نشون بده. حالا هر چقدر که می‌خواست، «اینطوری» می‌بود. من که راضی بودم.
هر چند اون لازم نبود که اینو بدونه. قرار بود من عصبانی باشم. یه دقیقۀ قبل هم واقعا بودم، ولی اومدنش کافی بود تا دوباره لبخند بزنم.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:«نگران نباش.»
کلیتون سر تکون داد:«نه این درست نیست. حسابتم پرداخت کردی؟ اه - امشب یک بند شکست می‌خورم.»
دوباره سعی کردم بهش بگم.
_ جدی می‌گم. مشکلی نیست.
کلیتون احتمالا بازم می‌خواست مخالفت کنه، ولی وقتی اِفی ویلیامز اومد پشت سرش توجهمو به خودش جلب کرد. اون برگشت سمت و من فکر کردم اون دختر کنار کلیتون حتی بیشتر از همیشه کوچیک به نظر میاد. به نرمی گفت:
_ ببخشید کلیتون، ولی تو باید فروشگاهو ترک کنی.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: cute_girl، Elaheh_A، *KhatKhati* و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
و به جای خاک کفشش روی زمین که کل مسیر کشیده شده بود، اشاره کرد.
کلیتون یه نفس عمیق کشید. اون ترکیبی از خستگی، اضطراب و شرمندگی بود و همین طور خاک. چطوری این آخری رو یادم رفت؟
افی دوباره گفت:«ببخشید.»
اگه قرار بود افی ویلیامز تو یه جمله خلاصه بشه، اون همین «متاسفم» بود. حتی وقتی چیزی واقعا تقصیر اون نبود این جمله از دهنش خارج می‌شد. مثلا وقتی خانم کالوین سر کلاس ریاضی اسمشو گفت و اون نمی‌دونست باید چیکار کنه، معذرت خواست، در حالی که افتضاح بودن معلم تقصیر اون نبود. یا موقعی که بهش خوردم و باعث شدم همۀ کتاباش بریزن زمین، باز از من معذرت خواست.
_ خب، آه، باشه. باشه مشکلی نیست. الان می‌رم.
افی قبل از اینکه برگرده پشت کانتر با موفقیت چند بار دیگه معذرت خواهی کرد.
در همون حال من مشغول سر کشیدن آخرین جرعه‌های میلک شیکم بودم. وقتی کلیتون ازم خواست تا به اینجا بیایم، توقع یه چیز خیلی متفاوتو داشتم. قطعا انتظار نداشتم ساعت یک ربع به هشت با کت و شلوار منتظر من باشه و آماده برای این که پول همۀ میلک شیکای تو منو رو بده. اینطوری بگم که عصبانی نبودم ولی خب واقعا ناامید شده بودم.
_ من واقعا عذر می‌خوام لوسی.
حالا اونم داشت شبیه افی می‌شد.
وقت عذرخواهی کردن نبود. برنامه این بود که با کلیتون هیو باشم و می‌خواستم که همین کارو هم بکنم. حتی اگه فقط در حد مسیر برگشتن به خونه بود.
یکهو بلند شدم و غافلگیرش کردم.
_ می‌تونی منو برسونی خونه؟ تو راهم از یه جا خوراکی بخریم و بخوریم.
گونه‌هاش قرمز شدن.
_ آه البته. اگه بخوای.
بعد برای بار دوم توی روز به عقلم شک کردم. باید بهش می‌گفتم اول خوراکی بخریم و بعد برگردیم تا بتونیم اونارو تو ماشین بخوریم.
فکر بودن تو ماشین کلیتون... از همه چیز تو دنیا جدا می‌شدیم و فقط خودمون دو نفر می‌موندیم. این همزمان یه ذره حس هیجان و ترس بهم می‌داد. من تا قبل از اون هرگز سر یه قرار واقعی نرفته بودم، ولی با چیزایی که توی فیلما دیده بودم باعث می‌شد اون شب برام مثل یه قرار کامل به نظر بیاد.
گوشیمو باز کردم تا ساعتو ببینم و دیدم هنوز تو صفحۀ پیامک کلیتونم.
کلیتون: لوسی واکر، می‌تونم ببینم که این شروع یه دوستی فوق‌العاده است.
باید به خودم یادآوری می‌کردم که تمام چیزی که کلیتون از من می‌خواد یه دوستی ساده است. نه بیشتر نه کمتر. و در حالی که این یه جورایی ناامید کننده بود، باهاش مشکلی نداشتم. کلیتون پسر خیلی خوبی بود، هر چند که رفیقاش آدمای جالبی نبودن.
برای دختر پشت کانتر دست تکون دادم. «خداحافظ افی!»
دختر مو طلایی عینکش رو جا به جا کرد و گفت:«خداحافظ لوسی، خداحافظ کلیتون. بازم شرمنده.»
به نظر می‌رسید نمی‌تونه معذرت نخواد.
وقتی بیرون اومدیم، بارون سبکی می‌بارید. منم از فرصت استفاده کردم تا سر به سرش بذارم.
_ شاید باید بیشتر این بیرون بمونیم تا یه خورده تمیز بشی.
خندیدم و لـ*ـب پایینمو گاز گرفتم.
وای خدا، یعنی داشتم لاس می‌زدم؟ چون بیشتر شبیه حرفایی بود که ژ. ک. می‌گفت تا من.
کلیتون همراهی کرد.
_ درست می‌گی. دوش و صابون به چه کاری میاد وقتی مادر طبیعت هست؟
لهجه‌ش خیلی بانمک بود. باعث می‌شد بعضی چیزا رو کامل تلفظ نکنه به خصوص وقتی حرف «س» توی کلمات بود.
_ پس بیچاره مادر طبیعت. کلی کار داره که بکنه.
_ نه دیگه. ببین من اصلا استایل بیرون اومدنم امروز خاکی بود.
خندیدم.
_ منم باید خاکی تیپ بزنم از این به بعد؟
با جدیت بهم نگاه کرد.«اصلا. تو همین طوری که هستی عالیه.»


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Meysa، cute_girl، Elaheh_A و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلیتون جلوی خونه‌مون پارک کرد.
_ متاسفم که امروز جوری که باید پیش نرفت.
رفته بودیم خوراکی بخریم که به در بسته خورده بودیم. اما هنوز تو پارکینگ نشسته بودیم و حرف می‌زدیم.
نمی‌تونستم تو تاریکی صورتشو ببینم، ولی مطمئن بودم داره به من نگاه می‌کنه.
_ شاید جلسۀ انتخاب معاون رو باید بندازیم این آخر هفته؟
می‌دونستم داره لبخند می‌زنه. قلبم تو سـ*ـینه می‌کوبید.
_ اوه آره... دفعۀ بعدی دیر نکن وگرنه...
مغزم دنبال جمله گشت.
_ ... وگرنه معاونتو می‌دم به یکی دیگه.
این همون چیزی بود که برای برداشتن فشار از اون فضا لازم بود. شاید کلیتون حسش نکرده بود ولی من متوجه شدم که آرامش بیشتری پیدا کردیم.
کلیتون بریده بریده گفت:«آلدری! عمرا!» خودش هم برام ترجمه کرد.
عاشق وقتایی بودم که نروژی حرف می‌زد. جوری که صداش به قالب اون زبان در میومد غیرقابل وصف بود. انگار اون زبون یه یادگاری از زادگاه حقیقیش بود. باعث می‌شد دلم بخواد نروژی یاد بگیرم تا بتونم به اون زبون باهاش حرف بزنم.
وقتی خنده‌مون تموم شد ساعتو نگاه کردم. پنج دقیقه مونده به ده بود و شبای مدرسه باید سر این ساعت خواب می‌بودم.
_ خیلی خب، من دیگه باید برم. ساعت ده شد.
اون هم فورا موافقت کرد.
_ منم همین طور. مامان بابام سلام می‌رسونن.
مامان باباش خیلی دوست داشتنی بودن. تعجبی نبود که اینطور پسری از این خانواده بیرون بیاد.
_ سلام منم بهشون برسون!
و در ماشینو باز کردم:«می‌بینمت دیگه؟»
_ اگه نصفه شب نیای خونمون فردا تو مدرسه می‌بینمت.
و خندۀ ریزی کرد.
_ بازی اصلیمون جمعه است. بخاطر اومدنت حسابی هیجان زده‌ام.
هیجان زده بود؟ اگه اون لحظه تو اتاقم تنها می‌بودم، باید تمرین تنفس می‌کردم چون برای چند لحظه کاملا یادم رفت چطوری باید دم و بازدم انجام بدم.
_ منتظرش هستم!
انگار یه باری از رو شونه‌هام برداشته شده بود ولی نمی‌دونستم این چیز خوبیه یا نه.
_ خداحافظ کلیتون.
اون به نرمی خداحافظی کرد و وقتی یه بار برگشتم تا ببینم رفته یا نه، هنوز اونجا بود.
صدای باز شدن قفل در منو به واقعیت برگردوند.
_ صبر کن لوسی!
اون یکهو صدام کرد.
چرخیدم. آیا این همون لحظه‌ای بود که اون می‌دوید به طرفم و احساسات غیرقابل انکارشو بهم اعتراف می‌کرد؟ بخش خیلی بلندپروازم اینو می‌خواست و دعا می‌کرد، ولی مغزم چیز دیگه‌ای بهم می‌گفت. بعدشم ما هنوز به سختی همو می‌شناختیم.
_ از این به بعد کلِی صدام کن.
چراغای ماشینشو روشن کرد و لبخند زد.
_ کلی؟ آهان.
یکم پا به پا شدم.
_ شب خوبی داشته باشی کلی.
یک لحظه سکوت برقرار شد تا اینکه کلیتون بالاخره گفت:«شب بخیر، واکر.»


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: Meysa، cute_girl، Elaheh_A و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا