خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: خواب‌گرد | Sleepwalker
نویسنده: Humored
مترجم: Erarira
ژانر: طنز، عاشقانه
خلاصه:

زمانی که دختر ساکتِ کلاس شیمیِ کلیتون هیو، پنج صبح درِ خانه‌شان را می‌زند؛ در حالی که پیژامه‌اش به سختی تنش را پوشانده، ناهوشیار است و آب دهنش آویزان شده، او چه انتخابی غیر از راه دادن دختر به خانه‌ش دارد؟
اما موقعی که لوسی واکر داخل اتاقی بیدار می‌شود که قبلا هرگز آنجا نبوده آن هم در حالی که تیشرتی بزرگتر از اندازه‌اش با شلوار ورزشی تنش است، سخت نیست که تصور کنیم چه حالی به او دست می‌دهد. ورود ناگهانی کلیتون به اتاق با نیم تنۀ لـ*ـخت هم کمک زیادی به شرایط نمی‌کند.
بعد از سه سال دست و پا زدن، در نهایت این خواب‌گردی اوست که توجه کلیتون هیو را به خودش جلب می‌کند.
▰▰▰▱▱▱▱▱▱▱



ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 37 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«اگه امشب تنها می‌خوابی، بذار لالایی‌ت باشم.»
لوسی

مامان و بابام همیشه آلارمشون رو روی ساعت شش تنظیم می‌کردن. اینجوری می‌تونستن به موقع برای سر کار رفتن آماده بشن و منم برای مدرسه رفتن حاضر می‌شدم. به این ترتیب، حتی یک بار هم مجبور نشدم برای رفتن سر کلاس برگه ببرم و برای یه بچۀ ابتدایی این همه چیز بود؛ یه جورایی مثل داشتن بیشترین رنگ مدادرنگی. همینطور هم موند تا موقعی که کلاس سوم شدم و بی‌نظمی شروع شد.
سۀ صبح سه‌شنبه بود که مامان و بابام با یه صدای ناجور و بلند که از آشپزخونه می‌اومد، بیدار شدن. بابام به سرعت تلفن رو برداشت و با 911 تماس گرفت؛ در حالی که مامانم اونی بود که رفت تا به شرایط رسیدگی کنه. چوب هاکی بابام دستش بود تا اگه کسی از آشپزخونه بیرون اومد محکم بکوبه تو سرش. بابامم اومد تو اتاق من تا منو برداره.
- بهتره بزنی به چاک! من اسلحه دارم.
و مامانم صدای کشیدن ضامن اسلحه رو درآورد. اولین باری نبود که در جریان یه دزدی قرار می‌گرفت و سعی می‌کرد حقه‌هایی رو که بلد بود اجرا کنه تا بترسونتشون. حتی یه سیستم امنیتیم نصب کرده بود ولی کار نکرده بود؛ برای همین حدس می‌زد که مزاحما از طریق پنجره یا چنین چیزی تو اومده باشن.
صدای بهم خوردن و افتادن ظروف بیشتر شد و مامانم محکم‌تر به چوب هاکی چسبید. هر شب دعا می‌کرد که مجبور نشه یه وقتی اینجوری از خانوادش دفاع کنه ولی به نظر میومد هیچ حق انتخابی نداره. اونجا یا جای متجاوزا بود یا جای خونوادمون.
مامانم نفسشو حبس کرد تا انگیزۀ کافی به دست بیاره و یه نگاه توی آشپزخونه بندازه. تو تاریکی به سختی می‌تونست کابینت و کف رو از هم تشخیص بده ولی سایۀ تنهای یه آدمو دید.
برخورد محکم یه ظرف با زمین باعث شد از جاش بپره و برگرده عقب؛ جایی که بابام ایستاده بود، و هلش بده عقبتر. اون چرخید، و نیروشو جمع کرد تا وقتی طرف اومد بیرون بزنتش. ولی بابام برنامۀ دیگه‌ای داشت.
اون با یه قدم رفت تو آشپزخونه و جرئت کرد که برقو روشن کنه. مامانم داشت از ترس می‌مرد تا اینکه دنبال بابام اومد تو آشپزخونه و مزاحم کوچولو رو دید.
اون پایین من توی لباس خواب باربیم وایستاده بودم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 33 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
- لوسی! محض رضای خدا این موقع شب داری چیکار می‌کنی؟
مامانم با دستای لرزون چوب هاکی رو انداخت و منو بـ*ـغل کرد.
انتظار داشت منم بـ*ـغلش کنم ولی وقتی اتفاقی نیفتاد، منو چرخوند. با چشمایی مواجه شد که بی‌هدف به نقطه‌ای خیره شدن؛ دهنی که کلمه‌های بی‌ربطو زمزمه می‌کرد و یه رودخونه از آب دهن که داشت از چونم می‌ریخت پایین. به دلایلی اون ریختِ من مامان و بابامو حتی بیشتر از حالتی که با یه دزد مواجه می‌شدن، ترسوند.
یا حداقل این چیزی بود که اونا در کمترین حالت هزاربار برام تعریفش کرده بودن. ظاهرا از موقعی که خواب‌گردیام شروع شده بود، تبدیل به یه زامبی شده بودم و نمی‌تونستم خاطرۀ اونچه که رخ می‌داد رو طولانی‌مدت در خاطرم نگه دارم. چون اونا هیچوقت از بازگویی این قصه دست ور نمی‌داشتن. هیچوقت.
- جدی می‌گم. امشب نگران منو دوستام نباشین. جایی رو قفل نکنین، وسطای شب نیاین چک کنین و اوه، حسگر حرکتیم در کار نباشه. خواهش می‌کنم این موردو. چون مثانۀ کارا اندازۀ یه بادوم زمینیه.
داشتم آخرین درخواستای قبل جشن رو از مامان بابام می‌کردم و براشون چشم و ابرو می‌اومدم. وقتی با نارضایتیشون رو به رو شدم، تقریبا التماس کردم:
- باشه، چک کردن ایرادی نداره. ولی بی سر و صدا بیاین. دلم نمی‌خواد که بیدار شن یا چنین چیزی. چیه؟ چرا این شکلی بهم زل زدین؟
- چرا باید بهت نگاه کنیم اصلا؟
بابام تو قایم کردن لبخندش خیلی با مهارت عمل کرد.
- جز اینکه تو یه دختر هفده سالۀ خوشگلی.
- حالا که اینو گفتی...
و لبامو بهم فشار دادم.
- امشب از این چیزا نگو. ازین چیزای عجیب غریب. الان گفتم عجیب غریب؟
خوشبختانه گذاشتن عصبی بودنم بدون کمکشون فروکش کنه و در حالی که پچ پچ می‌کردن از آشپزخونه رفتن بیرون. اونا هیچوقت حد و مرزا رو نفهمیدن - حتی با همدیگه - و این می‌شد که من همیشه توی موقعیت‌های اینجوری تنها می‌موندم. حالا این باعث می‌شد که هر وقت دلشون می‌خواست برن تو هم - جنبۀ هولناکش - یا در ملأ عام یکهو لطف و محبت بی‌پایانشونو نثارم کنن. هیچوقت از لمس شدن خوشم نیومد و هنوزم با اینکه می‌دونن این کارو باهام ‌می‌کنن. هر موقع یکی از دوستای مدرسمو اتفاقی توی پاساژ می‌دیدم، یه مـ*ـاچ گنده و آبدار رو گونه نصیبم می‌شد. یا یه بـ*ـغل محکم که منو از زمین تقریبا جدا می‌کرد.
صدای دینگ فِر، باعث شد از فکر لحظه‌ای که مامان و بابام داشتن سرمو می‌بـ*ـو*سیدن در بیام. مرسی خدا. رفتم و دستکشای فِرو دستم کردم. بوی کیک توت فرنگی با اون رنگ صورتیش که با عشق پخته شده بود، هوش از سرم می‌برد.
- اِی لعنتی.
و تقریبا زوزه کشیدم. چندین بار تا حالا به بابام گفته بودم که یه جفت دستکش جدید بخره و همیشه هم با یه «باشه» مانع از ادامۀ بحث می‌شد. دو هفته از اون موقع گذشته بود و حالا روز تولدم داشتم خودمو می‌سوزوندم. تنها کلمۀ مناسب این موقعیت، «لعنتی!» بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 32 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبل اینکه گرمای ظرف قابل تحمل بشه از دستم افتاد. یه جورایی انتظار داشتم که با صدای آشنای زمین خوردن ظرف سر و کلۀ مامان و بابام پیدا بشه ولی نشد. خدا رو شکر بلایی سر کیک نیومد ولی نمی‌شد همینو در مورد دستکشا هم گفت. با عشقی که توأم با تنفر بود انداختمشون سطل آشغال. بعد دستامو نگاه کردم. سعی کردم جلوی خودمو از متهم کردن بابام به دروغگویی بگیرم. واقعا باید حواسش به چیزایی که می‌گفت، می‌بود.
قبل اینکه فرصت کنم خامه رو روی کیک بریزم گوشیم که گذاشته بودمش تو جیب عقب شلوارم، زنگ خورد. سریع کشیدمش بیرون. اسم جوجه کوچولو رو صفحش افتاده بود. دوستی واقعا چیز جالبیه؛ می‌تونستی مسخره‌ترین اسم ممکنو رو دوستت بذاری بدون اینکه از دست هم ناراحت بشین. مثلا ژاکلین کیت جِنسِن منو اون دختره که رو مخمه ولی رو مخم نیست سیو کرده بود. به بعضیا ممکنه بر بخوره ولی من این اسمو همون اندازه دوست داشتم که خود ژاکلینو.
- میشه زودتر بیام؟ مامان و بابام خیلی... شدن دوباره.
انتخاب ایموجیش منو به خنده انداخت. گویا مامان باباش شبیه یه تکه مدفوع شده بودن تو اون لحظه. البته این چیز عجیبی نبود. مامان و بابای ژاکلین دیوونه بودن. اونا رو هر قدمی که ژاکلین تو طول زندگیش بر می‌داشت سختگیری می‌کردن. به خصوص چون فارغ‌التحصیلی سال بعد داشت نزدیک می‌شد، تقریبا هر روز هفته داشتن در مورد کالج باهاش حرف می‌زدن.
باید سریع جوابشو می‌دادم. نوشتم: معلومه! می‌تونی بیای تو درست کردن کیک کمکم کنی.
ژاکلین نوشت: باشه! باحال به نظر میاد.
یکم بعد ژاکلین رسید و کار منم با کیک تقریبا تموم شده بود. دو ساعت گذشته بود و نیم ساعت تا شروع جشن باقی مونده بود که ژاکلین اومد و کیف خرت و پرتاشو گذاشت کف زمین. وقتی کیکو دید اخم کرد.
- به مامان بابام گفته بودم بدون من تمومش می‌کنی.
زیر لـ*ـب غرغر کرد.
- می‌تونستم یه کاری کنم که به نظر بیاد چند میلیون دلار پولشه ولی متأسفانه به اصرار اونا مشغول ایمیل بازی با دانشگاه شده بودم.
با تعجب گفتم:
- چی می‌گی؟ بد شده؟ خوب تزئینش نکردم؟
ژاک می‌ترسید احساساتمو جریحه دار کنه.
- می‌شه گفت...امم چی می‌گم، این چیزی نیست که باید به دختر متولدمون می‌گفتم.
و وقتی سعی کرد یکی از اون بـ*ـغلای کمیابش نصیبم کنه، هلش دادم عقب. اون فقط لبخند زد و یه بار دیگه امتحان کرد. این بار موفق شد.
- تولدت مبارک لوسی!
- مرسی ژاک!
خندۀ ریزی کردم و محکم فشارش دادم.
- هیچ حواست هست چقدر بزرگ شدیم؟
- می‌دونم باورش سخته.
و با انگشت خامۀ آویزون از کنار کیکو - کیک منو - پاک کرد.
- دیگه بزرگ شدیم. خیلی ترسناکه این موضوع.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 32 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
این فکر یهویی به ذهنش رسید و واقعا هم ترسناک بود. من حتی از پس خودمم نمی‌تونستم بر بیام. به سختی تازه رانندگیو شروع کرده بودم، حالا می‌خواستم تنهایی خونه بخرم و کار گیر بیارم؟ نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم.
- حتی اسمشم نیار.
و صدام می‌لرزید.
زمان به سرعت سپری شد و یهو دیدم توی یه خونه‌ام که پره از دخترای گرسنه و پر سر و صدای نوجوون که با چشم‌های بزرگ به کیکم زل زدن. خیلی حال می‌کردم با این حالتشون ولی قصد داشتم تا آخرای شب صبرکنم برای خوردنش. پس صدام رو صاف کردم و توجهشون رو جلب، تا تونسته باشم اینجوری یه مقدار وقت تلف کنم.
کارا اینین هم اینجا بود - که داشت آبجوی شیرینی رو که متعلق به من بود می‌خورد. تازه از تمرین فوتبال برگشته بود و از نوشیدن آب و شیر تو خونشون خسته شده بود. باباش رو رژیمش سخت‌گیری می‌کرد و نوشابه کاملا ممنوع بود. برا همین هر دفعه که میومد خونمون خودشو با انواع نوشابه‌ها خفه می‌کرد. حتی اونایی که مزۀ آلبالو می‌دادنو هم می‌خورد؛ با وجود اینکه در واقع ازشون متنفر بود. پس طبیعی بود که اونو اینطوری ببینیم؛ با تیشرت ارتشی تمرین فوتبالش، پنجمین بطری نوشابش دستش بود.
_ دکتر فلفل نداری لوسی؟ (یک نوع نوشیدنی)
و اینو در حالی می‌پرسید که داشت آخرین جرعه‌های قبلیو سر می‌کشید.
_ نه نداره.
اَبی به جای من جواب داد و کارا با اخم بطری خالی رو تو سطل انداخت. وقتی دور شد اَبی روشو به من کرد. یه پوزخند رو لـ*ـباش بود:
_ دکتر فلفل داری؟
خندم گرفت.
_ آره پشت یخچالمونه.
اَبی چنان با سرعت چرخید و رفت سمت یخچال که موهای قرمزش به صورتم خوردن و جاشون یخورده سوخت. اَبی یه بمب خنده‌آور بود و اون لحظه هم همین‌طور. یکسال پیش تو کلاس هنر با هم آشنا شدیم که اونم سر یه جوک بود. اون بامزه و خنده‌دار بود مگه اینکه پای چیزایی که دوسشون داشت وسط می‌اومد. دقیقا به همین دلیل بود که حین برداشتن یه دکتر فلفل از پشت یخچال با جدیت داشت کارا رو می‌پایید. اون همشونو برا خودش می‌خواست. اَبی بود دیگه.
آخرین مهمون خیلی ویژم ژاکلین کیت بود که حس می‌کرد دیگه وقت خوردن کیکه و تونسته بود مامان و بابامو که داشتن دوباره تو هم می‌رفتن قانع و فضا رو برای خوندن «تولدت مبارک» آماده کنه.
_ همگی بیاین دور اُپن لطفا. می‌خوایم ندای قلبمونو بیرون بدیم.
بابام اینو گفت، در حالی که لبخندی به پهنای صورت می‌زد.
_یا می‌تونیم یه راست بریم سر وقت کیک.
من یه نگاه معنی‌‌دار حوالش کردم.
_ باشه خب، فکر کنم باید اول آواز بخونیم.
و خیلی زود صدای حیوونای در حال جون دادن فضا رو پر کرد و حتی گربم ریچلو ترسوند. ولی با این وجود هم نمی‌تونستم لبخندو از صورتم پاک کنم. توسط آدمایی که برام مهم بودن احاطه شده بودم و یه کیک خوشمزۀ توت فرنگی درست جلوم بود؛ کیه که خوشحال نباشه تو چنین شرایطی؟


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 29 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
مامانم دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
_ خیلی خب عزیز دلم، یه آرزو بکن.
چند لحظه‌ای مکث کردم و اون آرزو رو خیلی جدی گرفتم. از موقعی که تو شیش سالگیم آرزوم واقعا برآورده شده بود، وقت می‌ذاشتم و سر آرزوهام فکر می‌کردم. پس اون لحظه هم همین کارو کردم. می‌تونستم درخواست موفقیت و سلامتی بکنم ولی چیز خیلی خودخواهانه‌تری تو ذهنم بود. می‌خواستم یه فرد خاصی بهم توجه کنه. لازم نبود ازم بخواد که با هم بریم بیرون یا با هم صمیمی بشیم. تمام چیزی که می‌خواستم این بود که متوجه بشه وجود دارم و اسممو یادش بمونه. چیز بزرگی که نمی‌خواستم، می‌خواستم؟
پس شمعامو فوت کردم و فقط همینو آرزو کردم.
***
بعد از اینکه بچه‌ها نصف کیکمو بلعیدن و دور همی یکم بازی کردیم، موقعی به خودم اومدم که دیدم همه دارن میان تو اتاق من. فکر می‌کردم باقی شب دیگه مامان و بابام نباشن ولی انگار متوجه این موضوع نشده بودن. قضیۀ حد و مرزا رو هم که می‌دونین.
حالا باید چیکار می‌کردیم؟ موهای همو می‌بافتیم و غیبت می‌کردیم؟
یه چین به دماغم دادم و جلوی اونارو که یه ظرف پفیلا دستشون بود، گرفتم. گفتم:
_ چیکار می‌کنین؟
یه نگاه بهم انداختن و مامانم گفت:
_ خب معلومه داریم میایم فیلم ببینیم!
وقتی واکنشمو دید اخم کرد و گفت:
_ خیلی خب باشه، تو اتاق خودمون می‌بینیم.
بابام هنوز متوجه نشده بود و نمی‌فهمید که چرا نمی‌تونستن بیان با ما فیلم ببینن ولی فقط دنبال مامانم رفت. همین که از دیدم خارج شدن در اتاقمو بستم.
_ خیلی خب! حالا که مامان بابام رفتن کی دلش می‌خواد مثل دیوونه‌ها بشینیم پای نتفلیکس؟ (سرویس پخش فیلم و سریال)
و یه لبخند شیطانی زدم. وقتی صدای تشویق و هورای بچه‌ها رو شنیدم سرمو با افتخار بالا گرفتم:
_ ببینین! همینه که ماها با هم رفیق شدیم دیگه. همدیگه رو می‌فهمیم.
همه خندیدن. همه بجز ژاک که بهت‌زده به گوشیش خیره بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 30 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
نزدیک‌ترین چیزی که دم دستم بود - جورابای کارا - رو برداشتم و پرت کردم سمتش. اولش حتی متوجهشم نشد؛ ولی وقتی به خودش اومد و بهم نگاه کرد، حس کردم اون چشمای سبز و تندش دارن روحم رو سوراخ می‌کنن. به نظر می‌اومد داره دنبال کلمه‌های مناسب می‌گرده:
_ ببخشیدا...
و جورابو دوباره پرت کرد طرف من.
_ ... یه دختر نمی‌تونه یه لحظه هم به پست جدید اینستای کلیتون هیو زل بزنه؟ نمی‌دونستم زل زدن به چیزی که حتی یه بارم فرصت لمس کردنش برام پیش نمیاد جرمه.
_ کلیتون؟
و این بار من بودم که زور می‌زدم تا کلمه‌ها رو پیدا کنم. با این حرف همۀ چشم‌ها سمت من برگشتن. انقدر تابلو بودم؟
_ شک دارم عکسش لیاقت بیشتر از یه ثانیه نگاه کردنو داشته باشه! بده ببینم.
تو این لحظه ژاک ابروهاشو بالا داد. می‌تونستم طوری رفتار کنم که انگار واسم بی‌اهمیته ولی این رو ژاک جواب نمی‌داد. اون می‌تونست تومو ببینه.
_ اوه که اینطور. کدوم پسری از خودش با نیم‌تنۀ بدون لباس سلفی می‌گیره وقتی باید چمنای جلو خونشو بزنه؟
_ مشخصا کلیتون.
کارا با این جمله گوشیو گرفت و به پسر نیمه برهنۀ تو عکس نگاه کرد. دلم می‌خواست گوشیو بگیرم و ببینم می‌تونم زوم کنم رو چشای سبز-آبیش یا نه. ولی جلوی خودمو گرفتم. بعدا باید تنهایی بررسیش می‌کردم اینطوری فایده نداشت. کارا یه آه عمیق کشید و گفت:
_ خیلی جذابه. نمی‌شد همۀ پسرا این شکلی باشن؟
_ برا من که خیلی جذاب نیست.
اینو اَبی گفت. یکم شکلات دستش بود و آماده بود که فیلمو شروع کنیم. کلیتون برای اون فقط یه حواس پرتی محسوب می‌شد. هیچوقت از بازیکنای بیسبال خوشش نیومده بود و حتی یه بار کلیتونو سرباز کله گوشتیِ بی‌مزه خطاب کرده بود. اَبی یه آدم به خصوص و جالب می‌خواست که خیلیم بی نقص نباشه؛ یا حداقل من اینطور فکر می‌کردم.
همون طور که داشت یه بسته توییکس (شکلات) باز می‌کرد، نالید:
_ حالا می‌شه لطفا دیگه شروع کنیم فیلمو؟

____________________________________________________________________
پ.ن: ممنون از زحمات مدیر عزیز بخش ترجمه، جاسمین جان که وقت می‌ذارن و هر قسمتی رو که آپلود می‌شه بازبینی و اصلاح می‌کنن. :گل:


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 29 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگه بخوام صادق باشم واقعا دوست داشتم فیلم ببینیم، ولی حرف زدن راجع به پسرا این حسو می‌داد که انگار خودمون تو فیلمیم. فکر عجیبی بود، می‌دونم، ولی حس می‌کردم نشستیم داریم خاله خاله بازی می‌کنیم. می‌خواستیم در مورد پسرا حرف بزنیم، شاید جرئت - حقیقت بازی می‌کردیم و شاید حتی یکیمون وسط شب جرئت می‌کرد بره بیرون و دنبال عشق یه پسر بگرده.
دور از منطق بود ولی فکر کردن بهشو دوست داشتم. به خصوص اگه اون پسر کلیتون می‌بود.
***
کلیتون هیو از هر نظر بی‌نقص به حساب می‌اومد. با اون موهای موج دار بلوند و اون لبخند دلگرم کننده‌اش، چهرۀ به خصوصی داشت. یه پرتاب‌کننده و توپ جمع کن حرفه‌ای (بیسبال)، فریبنده، باهوش و اگه همۀ اینا هم کافی نبود، بازم می‌شد به ذوق هنریش اشاره کرد. و تازه اینا بدون توجه به این نکته بود که اون در واقع یه خارجی بود و یه ته لهجۀ بامزۀ نروژی داشت. سه سال پیش با پروژۀ تعویض دانش‌آموز اومده بود مدرسۀ ما و همه‌چیز از همون موقع شروع شد. همون چیزی که باعث شد هیفدهمین آرزوی تولدمو خرجش بکنم.

_ باشه، بیاین دیگه. بالأخره هممون باید کلیتونو به حال خودش بذاریم چون کلش متعلق به لوسیه.
ژاک با گفتن این جمله زد رو زانوم و بهم چشمک زد.
_ هر چی نباشه عاشقشه.
_ عاشقشم؟!
و برای صدمین بار تو اون شب احساس خفگی کردم.
_ نه داداش چی می‌گی! حس من بهش حتی یه ذره هم شبیه عشق نیست.
و اینو با اوقات تلخی گفتم. ژاک یه ابرو بالا انداخت و من آه کشیدم.
_ منظورم اینه که درسته ازش خوشم میاد، ولی حسم بیشتر شبیه کراش یا اینطور چیزیه. نمی‌دونم راستش.
که کاملا هم حقیقت داشت. اون لحظه کلیتون هیو فقط کراش یه دختر مدرسه‌ای بود. یه حس شیرین و پاک. من مثل باقی دخترا دنبال هیکلش نبودم. همۀ چیزی که می‌خواستم این بود که باهاش حرف بزنم، یکم از زندگیش تو نروژ بپرسم و شاید باهاش سر یه قرار برم. چیزایی که باقی دخترا تو مدرسه - به جز اَبی - هیچ علاقه‌ای بهش نداشتن.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 29 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ باشه ولی وقتی بچه‌دار شدین...
ژاک مستقیم نگاهم کرد.
_ ... بهم می‌رسیم.
طی همین مسخره بازیا کنترل تلویزیونو از دستش گرفتم. ژاکلین کیت بعضی وقتا خیلی غیرقابل تحمل می‌شد. این شد که مجبور بودم هیچی در مورد صحنه‌های کلیشه‌ای فیلم نگم تا مورد کنایه‌هاش قرار نگیرم.
نزدیکای چهار صبح بود و بعد چهارتا فیلم و یه خروار کیک بچه‌ها تقریبا خوابشون برده بود. به نظر می‌اومد جاشون تو کیسه خواباشون خیلی دنجه؛ یه طوری که باعث می‌شد منم دلم بخواد خوابم ببره. ولی به جاش به گشت و گذار تو نتفلیکس ادامه دادم تا یه فیلم دیگه پیدا کنم ببینم که حس کردم چشام قرمز شدن و می‌خارن.
وقتی بابت تولد هیفده سالگیم از مامان و بابام خواستم که بذارن شبو بیدار بمونم، بهم هشدار داده بودن که چنین چیزی ممکن بود رخ بده. نگرانیم باعث شده بود کل شبو یه گوشه بیدار باشم و اگه بالاخره خوابم می‌برد، خواب‌گردیم شروع می‌شد که احتمالا برای خودم و دور و بریام خطرناک بود.
باید به حرفشون گوش‌ می‌دادم و زودتر می‌خوابیدم، ولی اون یه ذره امیدواری‌ای که به داشتن یه زندگی معمولی داشتم منطقمو کور کرده بود.
صدای باز شدن در اتاقم به سختی توجهو جلب کرد و تا موقعی که بابام چندبار اسممو صدا نزد نفهمیدم کسی تو اومده. حتما دیگه چهار شده بود چون والدینم به صورت شیفتی ساعتی یه بار چکم می‌کردن.
_ دیگه باید بخوابی لوسی.
و وقتی سرمو به علامت مخالفت تکون دادم آه کشید.
_ پس می‌خوای همین جوری بیدار بمونی؟ این چیزیه که می‌خوای؟
با حرکت سر تایید کردم. خسته‌تر از اون بودم که کار دیگه‌ای بکنم.
_ می‌خوای تو اتاق جیکوب بخوابی؟
و مدت زمان نسبتا زیادی طول کشید تا تونستم درک کنم چی می‌گه.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 29 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ اونجا می‌تونیم در اتاقو هم قفل کنیم و اگه بخوای حسگرای حرکتی رو فعال کنیم.
قیافۀ من رو اونم تاثیر گذاشت و خمیازه کشید.
_ فقط بیا، قبل اینکه دوستات بیدار شن.
نسخۀ مبهم من همینجوری از روی آدمای خوابیدۀ تو اتاق گذشت. تو خواب خیلی معصوم به نظر میومدن. دوست داشتم منم تو خواب همون شکلی باشم.
بعد متوجه شدم تو مسیر اتاق داداشمم. چند باری تلو تلو خوردم و حین راه رفتن خوابم برد ولی خوشبختانه بابام با اینکه خودشم خیلی خسته بود، حواسش به من بود.
_ دیگه رسیدیم.
و از بین خرت و پرتای جیکوب کف زمین راهنماییم کرد سمت تـ*ـخت.
_ آفرین دیگه تموم شد.
انگار یه نینی کوچولو بودم.
_ حالا دیگه می‌تونی بخوابی.
خودمو به پتو پیچیدم و از بوی داداشم حسابی کیف کردم. دو سال بود که رفته بود ولی بوش همچنان رو تختش مونده بود و حس خوب می‌داد. بعد اینکه بابام گونمو بـ*ـو*سید، حسگرو روی زمین فعال کرد و از اتاق رفت بیرون؛ درو هم قفل کرد.
چشام بسته بود. آروم نفس می‌کشیدم. قلبم تو سـ*ـینه می‌تپید و انقد احساس راحتی داشتم که انگار هیچ چیز بدی تو دنیا ممکن نبود رخ بده.
شاید امشب شبی بود که بالاخره خواب‌گردیام تموم می‌شد. شاید.
با این فکر لبخند ملایمی رو صورتم نشست و خوابم برد.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: لاله ی واژگون، سویل، Elaheh_A و 27 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا