خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستمو گذاشتم رو شونش.
_ اولا که اون عشق زندگیم نیست!
و وقتی که در جواب برام الکی سر تکون داد، فقط محکمتر سرمو به چپ و راست بردم. ولی لبخندم سر جاش موند.
_ و آره، کلیتون قطعا اونجور فکر می‌کنه، اونم وقتی یه دخترِ کار درستی مثل کورتِنی داره رسما خودشو میندازه روش.
کورتنی فیشر دوستش بود که البته ثابت نبود و هی می‌رفت و میومد. یا این چیزی بود که خودش تو کلاس جار می‌زد. خجالتی بودن اگرچه مفید بود، ولی معایبش بیشتر بود. و وقتی مجبور بودی نزدیک مشهورترین دخترای مدرسه بشینی، طبیعی بود که فکر کنن تو هیچوقت به حرفاشون گوش نمی‌دی. ولی چجوری می‌شد گوش ندم؟! اونا همه جا بودن و من وقتی حرفای مورد دارشون رو می‌زدن درست وسطشون قرار می‌گرفتم. معلوم بود که خیلی بیشتر از اونچه که باید می‌دونستم. البته، بدون توجه به اینکه پچ پچ کردن از نظر اونا با حرف زدن عادی برای من یکی بود.
_ کیو می‌گی؟ فیش؟ عمرا. اون بلف می‌زنه و کلیتون هم اینو می‌دونه. وگرنه چرا باید میومد سراغ تو؟
و قبل اینکه بتونم حرفشو قطع کنم ادامه داد:
_ و از این مدلت خوشم میاد. خیلی غیرقابل پیشبینیه. خیلیم احساساتیه. تحسینش می‌کنم.
زل زدم بهش.
_ ژاک؟! بهم نظر داری؟
و چشامو درشت کردم و تند تند پلک زدم.
_ می‌دونستم! دیگه وقتش شده بود. چندین ساله که منتظر این لحظه‌ام!
بعد با همدیگه زدیم زیر خنده و دستای همو فشار دادیم. از اون موقع‌ها بود که باعث می‌شد احساس کنم خوشحال‌ترین آدم روی زمینم. ژاکلین کیت بهترین دوست من بود و اصلا نمی‌تونستم به این قضیه فکر کنم که بعد دبیرستان قرار بود از هم جدا بشیم. والدین اون مصمم بودن که برای دانشگاه بفرستنش به یه ایالت دیگه در حالی که من قرار بود بخاطر شرایط خوابم بازم خونه بمونم. البته که می‌تونستیم با هم ویدیوکال داشته باشیم، ولی اون اصلا جای این با هم بودنمون رو نمی‌گرفت.
من هنوزم می‌خواستم بهترین دوستمو کنارم داشته باشم، کسی که هر لحظه آماده بود یه چیزی برای خندوندنم رو کنه.
_ دیگه باید ببرمت خونه؛ اونجا به مامان و بابات می‌گم که می‌خوام بدزدمت و با هم فرار کنیم.
ژاک با همون نیشخند روی صورتش بلند شد و از بالا بهم نگاه کرد.
_ نمی‌دونی چقـدر منتظر ماه عسلمونم!


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 15 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
واقعا قرار بود بدجور دلتنگ ژاکلین کیت جنسن بشم.
باقی روز به همون خوبیِ قبل گذشت و فقط رنگ و بوش فرق داشت. ژاک و من خودمونو توی اتاقم حبس کرده بودیم و ساعت ها حرف زدیم، خندیدیم و تو سر و کلۀ هم زدیم. بعد هم به همون مدل همیشگیمون از هم خداحافظی کردیم. با یه بـ*ـغل گرم و محکم و یه چشمک. مامان و بابام بهمون خندیدن و ژاک رو بدرقه کردن و بعد از بستن در، با نارضایتی برگشتن سمت من.
چشامو چرخوندم و پرسیدم:
_ هوم؟
می‌دونستم که ناراحتن از اینکه ژاک رو بدون اجازشون به خونه آوردم. ولی خودشون بودن که همیشه بهم می‌گفتن باید اجتماعی باشم که این شامل دعوت آدما به خونمون به مناسبت غیر تولدمم می‌شد.
حرفاشون فکرمو تایید کرد.
_ فقط یه خبر کوچولو کافی بود تا حداقل خونه رو یکم مرتب می‌کردم.
_ برای ژاک مهم نیست اگه قسمتی از خونه که مال شماست بهم ریخته باشه. اتاق منم کاملا تمیز بود و ما هم اونجا رفتیم.
بعد یه گاز به ساندویچ سر هم شده‌ام زدم و ادامه دادم:
_ تقصیر من نیست که شماها یه خونۀ تمیزو به این سرعت کثیف می‌کنین.
و بعد از بینشون رد شدم تا برم از آشپزخونه سس خردل بردارم.
_ بعدشم درست شنیدم که تو امروز با یه پسر حرف زدی؟
و مامانم با گفتن این جمله اومد کنارم ایستاد. توجه بابامم به سرعت جلب شد و دوباره شدیم یه خانوادۀ کوچولو که تو آشپزخونه جمع شدن.
قیافۀ بابام خیلی جالب شده بود.
_ یه پسر؟
_ دوباره گوش وایستاده بودی مامان؟
و در یخچال رو محکمتر از حالت عادی بستم.
_ اینم یه دلیل دیگه است برای دعوت نکردن بقیه. شماها هیچ وقت سرتون به کار خودتون نیست.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی بحث زندگی اجتماعی من می‌شد این دوتا رسما یه آفت تمام عیار می‌شدن. به خونه آوردن دوستام همیشه با شستن لباسای کثیف همزمان می‌شد؛ چون اینجوری یه بهونه برای گوش واستادن داشتن. جالب‌تر این که درآوردن لباسای شسته شده هم خیلی بیشتر از حد معمول طول می‌کشید.
_ آمــم، می‌بخشید خانوم محترم، ولی کار ما تویی. حالا بگو این پسره کیه و آیا لازمه برم سراغ شات‌گان مامان یا نه.
بابام دستاشو زد به کمرش و سعی کرد ترسناک به نظر بیاد. کلیتون هیو ازش قدبلندتر بود و همین فکر باعث شد گونه‌هام سرخ بشن.
_ چی؟ الان داری بهش فکر می‌کنی؟ نه نه نه تو ممنوعی.
من و مامانم همزمان گفتیم:
_ ممنوع؟
و همون طور که می‌خندیدم به سکسکه افتادم.
اونا با بیشترِ قضیه خوب کنار اومده بودن - بیش از حد خوب - برا همین وقتی دیدم که بابام داره در مورد پسری که هرگز هیچ شانسی باهاش نداشتم تا این اندازه واکنش می‌ده تعجب کردم.
اون اخم کرده بود و دستاشو انگار با چسب به کمرش چسبونده بودن. یه جورایی منو یاد یه نسخۀ خیلی کوچولوتر از رالف خرابکار مینداخت.
_ من دیگه دارم می‌رم کادوهایی رو که امروز برام فرستادن باز کنم...
و به بابام لبخند زدم.
_ لازم نیست نگران هیچ پسری باشی بابا. اینجور دوستی‌ها دیگه یه چیز از مد افتاده است. منم نه می‌خوام و نه نیاز دارم که یه دونه داشته باشم.
یکم طول کشید ولی بالاخره نرم شد.
_ اوه خب، باشه. آمــم، باشه. خوبه خیلی خوبه.
خوشحال بودم که باورش کرده بود؛ چون قطعا خودم باورش نمی‌کردم.
***
هنوز نمی‌تونستم کادویی رو که عمه مِی برا تولدم گرفته بود هضم کنم.
لباس خواب بود، ولی نه دقیقا واسه خوابیدن. شلوارک کوتاهش باعث شد موقع پوشیدنش خودمو منقبض کنم. منو یاد نیم‌تنۀ تنگی مینداخت که قبلتر حین والیبال می‌پوشیدم. هر جاییش که نباید، تنگ بود و دور و برش چندتا سوراخ داشت. پشت شلوارکش هم یه صورتی درشت نوشته بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 13 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
حداقل بهم گفته بود که کجا می‌تونم ببرم عوضش کنم.
و اگه شلوارکش به قدر کافی بد نبود، بالاتنه‌ش بود. کلش تا یکم بالاتر از نافم می‌اومد و یقه‌اش V شکل بود که نشون می‌داد هیچی برای ارائه دادن ندارم.
بیشتر به درد یه پسر می‌خورد؛ نه کسی مثل من که می‌خواست با همچین چیزی راحت بخوابه.
واقعا نمی‌دونستم حین خریدنش به چی فکر کرده.
مامانم یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:
_ مشکلش چیه؟
و احساس کردم خیلی بدون محافظم.
_ به نظر من که خیلیم به تنت نشسته و بامزه شدی.
_ انگار که این ... واسه خوابیدن دوخته نشده مامان.
تلاشم برای نشکستن دل مامانم اغلب نتیجه نمی‌داد.
_ این واسه دختراییه که می‌خوان جذاب به نظر برسن یا چنین چیزی.
همچنان بهم زل زده بود. نفسمو دادم بیرون.
_ من هیچ کسیو ندارم که بخوام با این تحت تاثیر قرارش بدم. در ضمن الانم کم کم دارم عرق می‌کنم توش.
مامانم نچی گفت و اومد طرف من.
_ اشتباه می‌کنی لوسی.
اون اومد پشت سرم و از تو آینه بهم نگاه کرد. لبخند ملایم و زیبایی رو صورتش بود.
_ هیچ زنی چنین لباسی رو برای تحت تأثیر قرار دادن هیچکسی غیر خودش نمی‌پوشه.
لحظه‌ای طول کشید تا هضمش کنم و بعد، گوشۀ لـ*ـبام بالا رفتن. به سختی. بعد اینکه یادم رفت چقد ناراحتم توش، چشمام تمام بدنمو از زیر نظر گذروند و دیدم که مامانم درست می‌گه. اگه شلوارکشو خیلی بالا نمی‌کشیدم و تاپش سر جاش قرار می‌گرفت، خیلیم جالب بود. ولی همچنان به شدت ناراحت بودم توش. یعنی کی می‌تونست هر شب با چنین چیزی بخوابه؟
پس خواستم مامانم از اتاق بره بیرون و بهش گفتم که می‌خوام بخوابم. دلم نمی‌خواست به عمه مِی زنگ بزنه و بهش بگه که دارم می‌رم کادوشو عوض کنم. اول مقاومت کرد و گفت می‌تونیم با هم تو تـ*ـخت من فیلم ببینیم ولی بالاخره تسلیم شد و تنهام گذاشت.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم، دوباره جلوی آینه ایستادم و یه بار دیگه اندامم رو ورانداز کردم.
دخترا اکثرا پیژامۀ منو مسخره می‌کردن و می‌گفتن هنوز یه دختربچه‌ام که با چنین چیزی می‌خوابم. خودشون از همین شلوارکای کوتاه و تاپای تنگ می‌پوشیدن. فکر می‌کردم برای تحت تاثیر قرار دادن جنس مخالف باشه ولی وقتی فقط خودمون بودیم هم، وضعیت تغییری نمی‌کرد.
پس چرا من نمی‌تونستم؟
دوست نداشتم دیگه بهش فکر کنم و برای همین، خزیدم توی تختم. اولش سرد بود ولی وقتی بدنم باهاش تنظیم شد، سریعتر از همیشه خوابم برد.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 13 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بذار اون دختر بخوابه، چون وقتی که بیدار بشه کوه‌ها رو جا به جا می‌کنه.»
کلیتون
ساعت خوابم به شدت تحت تاثیر بازدید دیروز زکه و متیو قرار گرفته بود. جوری که شب یکم بعد از هشت خوابم برد و کلی استراحت کردم و موقعی که بیدار شدم، خورشید هنوز طلوع نکرده بود و تا یکم بعدش هم طلوع نمی‌کرد. می‌دونستم زکه از این گنجشکای سحرخیزه، ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم بخواد پنج صبح در خونۀ کسی رو بزنه.
به هر حال اون دوتا توضیح می‌دادن که چرا من ساعت چهار صبح با یه شکم گرسنه داشتم تو آشپزخونه دنبال صبحونه می‌گشتم. می‌دونستم مامانم روز شلوغی داشته و احتمال می‌دادم هنوزم خسته باشه، برای همین از فکر باکون و نیمرو اومدم بیرون و به غلات و شیر بسنده کردم.
همون جور که دهنمو با میوه پر می‌کردم ذهنم پرواز کرد و از دوست‌های دختر سابقم شروع کرد و به اینجا رسید که هنوز گزارش زبان انگلیسیم در مورد اقتصاد آمریکا رو ننوشتم. بعدش یادم اومد که یه چوب بیسبال رو اینترنتی سفارش دادم که همین روزا باید می‌رسید. آخرین فکرم هم قرار بعدازظهرم با کورتنی فیشر بود که توش گیر افتاده بودم.
یه داستان خیلی خیلی طولانی پشت این ماجرا بود، ولی من به اندازۀ بقیۀ بازیکن‌های بیسبال در موردش هیجان نداشتم. درسته که کورتنی ظاهر چشم‌گیری داشت، ولی زندگی که فقط این چیزا نبود. من فقط یه کلاس مشترک باهاش داشتم - شیمی - و جدا شخصیتش حالمو می‌گرفت. راستش خیلی هم منو یاد زکه مینداخت. جفتشون تا می‌شد دروغ می‌گفتن، بیش از حد غیبت دیگرانو می‌کردن و از توجه هر کس و ناکسی به خودشون لـ*ـذت می‌بردن.
متاسفانه بدون اینکه متوجه باشم افتادم تو گروه «هر کس و ناکسی».
اشتباه متوجه نشین؛ برای خود کورتنی کراش داشتن روی من مشکلی نبود، ولی همیشه فکر می‌کردم بیست و یک بار قبلی که به دعوت بیرونش جواب رد دادم، بهش می‌فهمونه که علاقه‌ای بهش ندارم. یعنی این حجم از اراده‌اش از نظر یکی دیگه قطعا یه ویژگی مثبت تلقی می‌شد و هر پسر دیگه‌ای که بود از این ویژگیش خوشحال می‌شد. فقط مسئله این بود که من اون پسر نبودم.
درست موقعی که ذهنم از متیو و زکه منحرف شده بود، دوباره خودشونو انداختن وسط.
یکی داشت در جلوی خونه رو می‌زد.
یه چیز بدی گفتم و میوه‌ای رو که تو دهنم بود از روی عصبی بودن محکم‌تر فشار دادم.
حین باز کردن در، گفتم:«بچه‌ها جدا امروز حال بیرون اومدن ندارم» و بعد، یه لحظه یادم رفت نفس بکشم.
زکه نبود. متیو هم نبود.
در عوض یه دختر اونجا ایستاده بود که برای بیرون از خونشون گشتن واقعا لباس کمی تنش بود. موهاش بهم ریخته بودن و بیشتر صورتشو پوشونده بودن. وقتی هم که زنجیر درو برداشتم تا بازش کنم دقیق‌تر گوش دادم و فهمیدم داره خیلی آروم یه چیزایی با خودش می‌گه.
ناخواسته یه قدم به جلو برداشتم و در حالی که پشت سرش رو نگاه می‌کردم پرسیدم:«حالت خوبه؟!» یه احساس بدی داشت توی شکمم شکل می‌گرفت. وقتی هم که هیچ جوابی نگرفتم فقط نگرانیم بیشتر شد.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 13 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ می‌تونی بهم بگی از کجا اومدی؟
خیلی آهسته و بااحتیاط دستم رو بردم طرفش. امیدوار بودم یه واکنشی بده و از لمس شدن بترسه.
_ بیا داخل، می‌تونم کمکت کنم، می‌تونیم به هر کسی که نیاز داری زنگ بزنیم.
پوستش سرد بود.
اون لحظه کم کم ترسم شروع می‌شد. این دختر مشخصا یه چیز غیرقابل تصوری رو پشت سر گذاشته بود. ممکن بود ازش سوء استفاده شده باشه و حالا از شدت ترس حتی نخواد در موردش حرف بزنه. و یا بدتر، تجاوزی در کار بوده باشه.
موج لرزه‌ای از ستون فقراتم پایین رفت.
باید می‌بردمش داخل خونه.
_ مواظب قدمات باش.. بپا.
اما کلمۀ مناسب به ذهنم نمی‌رسید.
_ مور(مامان)، فار(بابا)! بیدار شین!
داد زدم:
_ کمک!
دستم رو بردم طرفش تا بهتر بتونم به طرف اتاقم هدایتش کنم. می‌خواستم به اتاق نشمین ببرمش اما داشتیم تغییر دکوراسیون می‌دادیم و اونجا بهم ریخته بود. بدون یک لحظه تردید رفت توی تختم، دراز کشید و به حالت جنینی توی خودش جمع شد. کم کم داشت می‌لرزید برای همین پنکۀ سقفی رو خاموش کردم و یه پتوی پشمی انداختم روش. وقتی مطمئن شدم که راحته، دویدم سمت اتاق مامان و بابام.
اونا تو تختشون پخش بودن و خیلی عمیق خوابشون برده بود. می‌خواستم سرشون داد بکشم و بگم که یه دخترِ احتمالا قربانی شده تو اتاقمه، ولی به جاش از انرژیم برای بیرون کشیدنشون از تـ*ـخت استفاده کردم. فار کاملا عصبانی واکنش داد و می‌خواست بدونه جریان چیه در حالی که مور تلاش می‌کرد تا به در و دیوار و وسایل خونه نخوره. ولی وقتی جفتشون رو داخل اتاقم هل دادم و دختر رو که دست‌هاش می‌لرزید دیدن، ساکت شدن.
فار با صدایی که به طرز ترسناکی آروم بود، پرسید:
_ این دختر توی تـ*ـخت تو چیکار می‌کنه؟
دهنم باز بود تا حرفمو بزنم اما وحشت بهم اجازه نمی‌داد. فکر نمی‌کنم در تمام زندگیم هیچ وقت بیشتر از اون لحظه وحشت کرده باشم.
بالاخره تونستم یه چیزی بگم:
_ او..اون... جلوی در بود. نمی‌دونم مشکلش چیه، ولی یه مشکلی هست.
و فقط همین اندازه طول کشید تا غریزۀ مامانم وارد عمل بشه. خواب از سرش پریده بود و داشت می‌دویید به سمت دختره. به بابام گفت تا با 911 تماس بگیره و از من خواست تا توی معاینه کمکش کنم. تنفسم داشت نامنظم می‌شد و برای همین بهترین کاری که می‌تونستم بکنم آروم کردن خودم بود. بعد اینکه چشمامو مالیدم و نفسم به حال عادی برگشت، رو به روی مامانم ایستاده بودم و منتظر بودم تا موهارو از روی صورتش کنار بزنه.
یهو یه قدم به عقب برداشتم و مطمئن بودم که دارم مریض می‌شم.
صورتمو با دست پوشوندم و زیر لـ*ـب ناسزا گفتم:«این لوسیه.. لوسی واکر.»
کدوم آدم لعنتی‌ای تونسته بود با کسی به معصومیت لوسی این کارو بکنه؟


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 13 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
فار با تلفن توی دستش وارد اتاق شد و به حالت علامت سوال بهم خیره شده بود:«بله، یه دختر اومده در خونۀ ما. پسرم درو باز کرده، اون اینجاست. می‌تونه همه چیزو توضیح بده.»
تلفنو به گوشم چسبوندم:«بل- بله... لوسی واکر اومده بود جلوی در خونۀ ما. اون خب، آه، بهم ریخته بود... به سختی می‌تونست راه بره.»
صدای اون طرف خط گفت:«آقا، لازمه که آرامشتون رو حفظ کنین. ممکنه اسم خانم رو دوباره بگین؟»
نمی‌تونستم چشم از پلک‌های بستۀ لوسی بگیرم.
_ آقا؟
تند تند گفتم:
_ لو- لوسی... لوسی واکر.
یه وقفۀ طولانی ایجاد شد و صدای اون شخص که در حال تایپ کردن اسمش بود، ثانیه به ثانیه آزارم می‌داد. مور پتو رو کنار زد تا بدنش رو برای پیدا کردن جراحت‌های احتمالی بررسی کنه.
_ فورا یک آمبولانس و تیم به محل شما اعزام می‌کنیم.
و جدی گفت، چون چند دقیقۀ بعد اونا رسیده بودن.
اونا من و خانوادمو از اتاقم بیرون بردن و یه بهیار رو برای نگهداری از لوسی گذاشتن. می‌خواستن از ما سوالاتی بکنن. حس می‌کردم ساعت‌هاست که پشت میز غذاخوری نشستیم و داریم در مورد نقش خودمون توی ماجرای اون شب توضیح می‌دیم. یه لحظه واقعا فکر کردم که دیگه جواب سوالاشونو گرفتن و قضیه تموم شده، اما بعد دو نفر پریدن تو خونۀ ما. هر دوشون مثل خونوادۀ من پیژامه به تن داشتن و چشماشمون از نگرانی و اضطراب پر بود.
یه مامور پلیس بهشون اطمینان داد:
_ از این طرف می‌تونین برین پیش لوسی خانم و آقای واکر. اون سالم و در امانه.
اونا حتی به نگاه هم به ما نکردن و باعجله پلیس رو دنبال کردن.
بعد متوجه شدم که همه از دور میز بلند شدن و رفتن و منو با خودم تنها گذاشتن تا درد بکشم. آرزو می‌کردم که توی اون لحظه یه کاری از دستم بر میومد.
_ تو کلیتونی؟
یه صدا منو از افکار بی سر و تهم بیرون کشید. آقای واکر بود، همون مردی که یکم قبل وارد خونمون شده بود. به نظر میومد از نگرانیش کم شده. هر چیزی که خیالش رو راحت کرده بود، باعث شده بود که تنش من هم کمتر بشه.
در حالی که سرمو تکون می‌دادم، آب دهنم رو قورت دادم.
اون مقابل من نشست و باعث شد از حس تنهایی و خلا اتاق غذاخوری کاسته بشه. مامان و بابام جلوتر رفته بودن تا خودشون رو به واکرها معرفی کنن و منو با حال بدم تنها گذاشته بودن.
_ من اندرو واکر هستم، پدر لوسی. لوسی و دوستاش یکی دوباری حرفت رو زده بودن.
ابروهام بالا رفتن. چرا باید لوسی و دوستاش حرف منو زده باشن؟ من حتی متوجه نشده بودم که با اونا تو یه جا هستم. منم یکی بودم مثل همه، با همون دوستایی که همه دارن و یه دوست جنس مخالف «تزئینی». چیز به خصوصی نبود اصلا.
_ واقعا؟
سرشو تکون داد.
_ اوهوم. فکر کنم خیلی بین دخترا محبوب باشی.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahii، Elaheh_A، *KhatKhati* و 12 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
اون حجم از بی خیالی که تو لحنش بود عصبیم کرد.
_ یه وقت بی ادبی نباشه جناب، ولی چرا وقتی دخترتون توی دردسر افتاده دارین اینارو بهم می‌گین؟
سرشو محکم تکون داد و یکهو چشماش جدی شدن:
_ اون توی دردسری نیست پسرم.
انگار یه باری از روی شونه‌هام برداشته شد.
_ جدی می‌گین؟
_ بله. واقعا مشکلی نیست. البته این که حالش خوبه یه معجزه است. این همه راهو پیاده اومدن ممکن بود به اتفاقات خیلی بدتری ختم بشه.
پیاده روی؟ یه پیاده روی ساده تو محله نمی‌تونست پیژامۀ تنش، ناتوانی تو حرف زدنش و بهم ریختگیش رو توجیه کنه.
عین منگ‌ها گفتم:
_ متوجه نمی‌شم...
پدر لوسی لبخند کمرنگی زد.
_ لوسی یه شرایط به خصوصی داره که بهش می‌گن سامنامبولیسم. شاید خواب‌گردی به گوشت خورده باشه.
خواب‌گردی؟ اخم ناخواسته‌ای رو پیشونیم نشست. البته که به گوشم خورده بود، ولی تا حالا ندیده بودم کسی واقعا توی خواب راه بره. چه برسه به اینکه از خونه‌اش بیاد بیرون و این همه راه رو هم بیاد. واقعا معجزه بود که هیچ اتفاق بدی براش نیفتاده بود. ممکن بود ماشین بهش بزنه!
نگاهم بین زمین و پدر لوسی جا به جا می‌شد و حرفی برای زدن نداشتم. این یه تجربۀ عجیب بود که هرگز دوست نداشتم دوباره رخ بده. مدام فکر می‌کردم بدترین اتفاق ممکن برای اون افتاده.
_ هر شب این کارو می‌کنه. خواب‌گردی رو می‌گم. ولی امشب فرق داشت. تونسته از اتاقش، حتی از خونه بیاد بیرون.
ترس توی چهرش پدیدار می‌شد. صورتش رو با دستاش مالید:
_ نمی‌دونم دیگه چه کاری باید بکنیم. خیلی چیزا رو امتحان کردیم.
بهیاری که مسئول معاینه و مراقبت از لوسی بود وارد اتاق شد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت. گفت که به دکتر مخصوص لوسی ماجرا رو گفته و نیازی به بسـ*ـتری کردنش نیست، مگر اینکه آسیب جدی دیده باشه. که البته نداشت. برای همین بعد از پر کردن فرم‌ها و چندتا امضا، اون حجم آدم و شلوغی از خونمون بیرون رفت. ما موندیم و خانوادۀ لوسی.
خورشید داشت طلوع می‌کرد و چند باریکۀ نور به بخش کوچیکی از تختم تابیده بود. والدین من پیشنهاد کردن تا کمک کنیم و لوسی رو به خانوادش بدیم تا ببرنش خونه، ولی بعد همه سر این ماجرا به توافق رسیدن که بهتره فعلا بخوابه و خودش بیدار بشه. اون امشب به قدر کافی جا به جا شده بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 12 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
آقای واکر گفت:
_ چرا نمی‌ری بالا و یه آبی به سر و صورتت نمی‌زنی پسرم؟ اون حالش خوبه.
و وارد آشپزخونه شد. کل فضا بوی بِیکِن سرخ‌شده‌ای رو گرفته بود که مور داشت برای همه آماده می‌کرد.
نمی‌دونستم این حرفش رو بد در نظر بگیرم یا خوب، چون عملا داشت می‌گفت که خیلی بهم ریخته‌ام. ولی بعد دیدم که نمی‌شه سرزنشش کنم، چون وقتی خودمو تو آینه دیدم اصلا جالب نبودم. زیر چشمام گود افتاده بود و خودشونم کاسۀ خون شده بودن.
حموم تمام اون چیزی بود که برای شروع یه روز خوب بهش نیاز داشتم. وقتی از حموم درومدم حس سرزندگی داشتم و کم کم درک می‌کردم که لوسی حالش خوبه و لازم نیست دیگه نگران باشم. داشتم لباسای تمیزی رو که با خودم آورده بودم می‌پوشیدم که متوجه شدم یادم رفته پیرهن بیارم. لعنت بهش.
جستی زدم و از حموم تا اتاقمو دویدم؛ به امید اینکه سریع برم و برگردم و کسی منو نبینه. لوسی هم که خواب بود و نیازی نبود خجالت بکشم یا عذاب وجدان بگیرم.
ولی وقتی وارد اتاق شدم و دیدم که لوسی ایستاده و داره به قاب عکس خانوادگیمون نگاه می‌کنه، تقریبا آب شدم.
نتونستم هیجانمو پنهان کنم:«لوسی؟!»
از جاش پرید و دوباره همون صورتی رو به خودش گرفت که دیروز توی فروشگاه موسیقی از خودش نشون داده بود. فقط این بار چشماش روی نیم‌تنۀ بی‌لباسم قفل شده بود.
ولی من همچنان متوجه نبودم که دارم چیکار می‌کنم، چون بعدش بدون یه لحظه فکر جلو رفتم و بین بازوهام گرفتمش. خیلی از اینکه حالش خوب بود و بیدار بود، خوشحال بودم.
محکم‌تر بـ*ـغلش کردم و گفتم:«خدا رو شکر که حالت خوبه.»
حتی اهمیتی به بی‌حرکت بودنش هم ندادم.
تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود که در لحظه اون هوشیار، سالم و در امان بود.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 13 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بخواب، آروم بخواب. طبیعت از تو مراقبت می‌کنه. جوری که آرامشت رو بهم ریختم باعث می‌شه خوابم نبره و نتونم اون لحظه رو فراموش کنم.»
لوسی
همۀ بدنم بی‌حس بود و از لحظه‌ای که بیدار شده بودم، اون احساس کرختی از بین نرفته بود. از بیدار شدن تو اتاقی که اتاق خودم نبود بگیر تا فهمیدن این که توی تـ*ـخت‌خواب کلیتون هیو خوابیده بودم، تا بـ*ـغل کردنمون و آشنا شدن با خانواده‌اش. حتی حالا که داشتیم با ماشین به خونۀ خودمون بر می‌گشتیم هنوز بی‌حس بودم. تنها چیزی که متوجهش می‌شدم یه سوزش گنگ تو همه‌جای تنم بود.
بابام اون سکوت سنگین رو شکست:
_ امشب با خانوادۀ هیو شام می‌خوریم لوسی.
انقدر توی افکارم عمیق بودم که صداش رو نشنیدم. مجبور شد دوباره و با صدای بلندتری تکرارش کنه تا من بهش واکنش بدم:«چی؟؟»
نه نه نه. امکان نداشت این اتفاق بیفته. اصلا دوست نداشتم کلیتون یه بار دیگه ریخت منو ببینه. حتی همون لحظه هم داشتم به عوض کردن کلاس شیمیم فکر می‌کردم تا دیگه هیچوقت رو به رو نشیم.
نالیدم:
_ نه بابا. لطفا نه. نه. خواهش می‌کنم نه. نمی‌تونم.
مامانم به بحث پیوست:
_ چرا نه؟ همۀ ما از دیدن این که تو سالمی فوق‌العاده خوشحالیم و می‌خوایم این شادی رو جشن بگیریم. به اضافۀ این که خانوادۀ هیو خیلی خانوادۀ خوبی هستن.
واقعا انقدر بی‌توجه بودن یا بهش تظاهر می‌کردن؟ یعنی نمی‌تونستن ببینن که روی تمام صورتم نوشته شده بود «د-ر-د»؟ قطعا می‌دیدن و این تظاهر بود. حداقل مطمئن بودم که مامان داره تظاهر می‌کنه، چون تو آخرین چکاپ چشمش همراهش بودم و هر دو تا چشماش عالی می‌دیدن. شاید هم تقصیر خودم بود. اگه سعی نمی‌کردم با گاز گرفتن لـ*ـب‌هام و تند تند پلک زدن جلوی اشکام رو بگیرم، قطعا می‌تونستن متوجه ترس توی صورتم بشن؛ اون احساس حقارت، اون دل شکستگی.
اگه موضوع سر رفتن به هر خونۀ دیگه‌ای بود - حتی خونۀ رئیس جمهور - یکی از احساسات فعلیم رو نمی‌داشتم: دل شکستگیم؛ چیزی که حتی کلیتون هم باعثش نبود، ولی با حضور اون کنار تمام فکرهای دیگه‌ای که توی سرم داشتم و با رفتن به این مهمونی شام خودم رو از بین می‌بردم.
_ خواهش می‌کنم، نه. من ...
چیزی به ذهنم رسید و فورا گفتمش:
_ ... خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.
سکوت برقرار شد و با دقت کردن به چهرۀ بابام از توی آینۀ راننده، می‌شد گفت که حالا ذهنش درگیر شده.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا