خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«کسی هم وجود داره که وقتایی که خوابش نمی‌بره، به من فکر کنه؟»
کلیتون

تق تق تق.
صدای در زدن تو کل خونه پیچید و باعث شد چشامو باز کنم. اول فکر کردم دارم توهم می‌زنم ولی بعد دیگه مطمئن شدم. سعی کردم رو ساعت زنگدارم دقیق بشم و فهمیدم تازه پنج صبحه. یا از همون سری کارای رو مخ دخترای پیشاهنگ بود - چون صدای در زدن خیلی محکم بود و طرف احتمالا زورش زیاد بود - که از همین اول صبحی شروعش کرده بودن و یا یکی قصد داشت از در جلویی بیاد تو.
در حالی که سعی داشتم از حالت خواب بیرون بیام داد زدم:
_ مامان، بابا! یکی داره در می‌زنه.
وقتی یه دقیقه گذشت و جوابی نشنیدم، عینکمو زدم به چشم. با خودم گفتم:
- معلومه که خودم باید درو باز کنم؛ مگه همیشه غیر از این بوده؟! سِلفُلگلی (البته که همین طوره به نروژی)
برخلاف میلم بلند شدم و عینکم رو روی بینیم تنظیم کردم. یکهو خستگی بهم هجوم آورد و به شدت دلم خواست بچپم توی تختم و هیچ توجهی به آدم سمجِ دمِ در نکنم. ولی بالاخره با یه اخم رو صورتم رفتم بیرون و خودمو اینجوری قانع کردم که حداقل امروز مدرسه ندارم. اگه اونطوری می‌بود دیگه واقعا عصبانی می‌شدم.
ولی همین که وارد اتاق نشیمن شدم، در زدن متوقف شد. یعنی طرف رفته بود؟ یه لحظه امیدوار شدم، ولی فقط همون یه لحظه رو دووم آورد چون دوباره شروع کرد به در زدن. گرفته بود منو مثل اینکه.
قبل اینکه درو باز کنم از تو چشمی در نگاه کردم و چندبار پلک زدم.
زمزمه کردم: «نا تولار تو مِی مای!» (داری باهام شوخی می‌کنی! به نروژی)
این دفعه مثل اینکه مزاحمت از طرف دخترای پیشاهنگ نبود؛ به جاش دوتا از دوستای صمیمی سابقم دم در بودن: زِکه سامز و متیو ریاکِن. ترجیح ‌می‌دادم پیشاهنگا رو ببینم تا اینا.
سعی کردم بدون اینکه توجه مامان و بابامو جلب کنم حرفمو بهشون بزنم. اگه اونا می‌فهمیدن که این دوتا اومدن خیلی جالب نمی‌شد.
_ چه مرگتونه شماها؟ پنج صبحه الان!


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: لاله ی واژگون، Elaheh_A، *KhatKhati* و 21 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ اوه ببخشید! نمی‌دونستم تکرار شرلوکو از دست دادم!
زکه با گفتن این جمله چشمای آبیشو تو حدقه چرخوند. موهاش ریخته بود رو پیشونیش و یه جوری بود که انگار تازه از خواب بلند شده.
_ هی بیخیال؛ داریم می‌ریم بازی کنیم الان. برات یه دست لباسم آوردیم چون بعد بازی می‌خوایم بریم بگردیم.
درسته انگلیسیم عالی نبود ولی کلمه به کلمه حرفاشو فهمیدم. ولی در عین حال منتظر موندم یه سوالی رو بپرسن. اینکه آیا اصلا می‌تونم همچین موقعی بیام بیرون؟ در نهایت در جواب اون نگاه‌های بی قرار گفتم:
_ خب، باشه.
اصلا ممکن نبود همچین سوالی رو بپرسن.
_ یه دقیقه وایستین.
قبل اینکه پسرا خودشونو بندازن تو و بهم غر بزنن که زودتر باشم، لباسای کثیفو انداختم بیرون، سریع لباسای تمیزمو انداختم تو کیف بیسبالم و عینکمو عوض کردم. اگه یه ثانیه بیشتر طولش می‌دادم اومده بودن تو اتاقم. ولی وقتی منو دیدن تا همونجایی که تو اومده بودن وایستادن.
بهشون گفتم:
_ من با ماشین خودم میام. شماها برین بیرون تا من برای مامان بابام بنویسم برنامه چیه.
زکه یه نفس عمیق کشید و حرفیو که نباید می‌گفتش خورد. اون آدم با برنامه‌ای بود و احتمالا رفتنمون با دوتا ماشین متفاوت تو برنامش نبود. احتمالا چیزای تند و تیزی می‌خواست بپرونه ولی خب، این کارو نکرد. برا همینم بود که وقتی ایندیا لوگان رو تو جشن دید و نهایتا کارش با اون به اتاق خواب کشید خیلی تعجب نکرد. چون از قبل یه اتاق توی هتل رزرو کرده بود. اگه دختره نمی‌خواست، مجبورش می‌کرد ولی خودش ناراحت و حتی گیج می‌شد. دوست داشت همه چیز همون طوری پیش بره که برنامشو ریخته بود.
متیو عوضش آدم ساده‌تری بود. با چشمای قهوه‌ایش و مدل موش که مثل زکه بود، یه دنبال‌کننده به حساب میومد.
زکه دستشو بین موهاش برد و بالاخره گفت:
_ باشه، می‌بینمت.
موقعی که می‌رفتن سوار ماشین زکه بشن، نگاهشون کردم.

_ امیدوارم تو مسیر اومدن به اونجا گیر نکنی، چون تو زمین حین دوییدن خیلی واست پیش میاد!
و اینو داد زد. بعدشم همۀ شیشه‌های ماشینشو پایین کشید تا موزیکشو با کل دنیا به اشتراک بذاره.
منم در جوابش لبخند زدم. اگه می‌خواستم چیزی بگم قطعا به نروژی می‌گفتم و خب، چیز خیلی خوبی نمی‌گفتم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: لاله ی واژگون، Elaheh_A، *KhatKhati* و 18 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی از نقطۀ دیدم خارج شدن سریع برگشتم تو. غریزم بهم می‌گفت والدینمو بیدار کنم و بهشون بگم که دارم می‌رم بیرون. ولی به جاش برگشتم سر همون ایدۀ یادداشت گذاشتن. تند تند نوشتم که دارم با هم تیمی‌هام برای تمرین می‌رم و نمی‌دونم که ممکنه کی برگردم. خودم فکر می‌کردم تا دوازده دیگه برمی‌گردم. نه خیلی دیر بود، نه خیلی زود.
ولی ظاهرا زکه برنامه‌های دیگه‌ای داشت.
بیشتر روز به ورزش کردن و بیسبال گذشت ولی وقتی بعد هشت ساعت دیگه تصمیم گرفتیم که تمومش کنیم، زکه اصرار کرد که بعد دوش گرفتن بریم پاساژ. قبلا اینو به عنوان یه موقعیت برای خرید کردن در نظر می‌گرفتم ولی الان این پسرا رو اونقدری می‌شناختم،که بدونم اونجا رفتنمون فقط برای دیدنِ خرید کردن جنس مخالفه.
_ هی، اون دختره مدرسه ما نمیاد؟
این سوال زکه باعث شد ما دوتا دور و بر فروشگاه موسیقی چشم بگردونیم. تعداد نسبتا زیادی آدم اون جا بود ولی من هیچ کدومو نمی‌شناختم که بین هم مدرسه‌ایامم باشه.
_ اون دختره که اونجا وایستاده، همونی که هدفون رو گوشاشه. به نظرم بامزست. مگه نه؟
وقتی نه من نه متیو فهمیدیم کیو می‌گه، یه آه کشید و با دست نشونش داد.
_ اوناهاش.
زوم کردم رو دختره ولی قبل اینکه بتونم چهرشو ببینم پشتشو به ما کرد. برا همین پرسیدم:
_ اسمش چیه؟
زکه بشکن ‌زد:
_ اَه می‌دونما... صبر کن... فکر کنم اولش ل داشت...
لبامو جمع کردم؛ خیلی مرموز شده بود و منم کم کم برای دونستن اسمش کنجکاو می‌شدم. یکی از پسرا سوت زنان از جاش بلند شد و گفت:
_ من می‌رم آمارشو بگیرم.
و با این حرفش توجه خیلیا رو تو فروشگاه جلب کرد. فکر کنم دختره خیلی از آهنگی که داشت گوش می‌داد لـ*ـذت می‌برد چون داشت سرشو به جلو و عقب تکون می‌داد.
_ هُلد کِژِفت.
وقتی دیدم هیچکس حرفم رو نفهمید، چشم‌هام رو چرخوندم و گفتم:
_ برگرد سر جات ببینم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • قهقهه
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 18 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی وقتا زکه و متیو هیچ با منطقم جور در نمیومدن. من اصلا نگفته بودم که می‌خوام برم از دختره بخوام تا با هم بریم بیرون. همۀ چیزی که می‌خواستم این بود که برم و ببینم اصلا کیه و اسمشو بفهمم. شاید این فرق من با پسرای آمریکایی بود. هیچ چیزی از جمله دخترا برای من کیس گپ زدن به حساب نمی‌اومد. ولی در مورد این یکی اگه ازش خوشم میومد، فقط یه ذره اونم شاید می‌رفتم که حرف بزنم.
صفحه‌های قدیمی∗ که مدام برشون می‌داشتم و سر جاشون می‌ذاشتم، انگار تو دستم هی نرم تر به نظر میومدن. وقتی دیدم که آلبوم گروه «برده‌ها» رو برداشت یه لبخند کم رنگ رو لـ*ـبم اومد. آلبوم متعلق به گروه راک مورد علاقم بود و جالب اینکه اعضای گروهش نروژی بودن. اصلا فکرشم نمی‌کردم که یک نفر آمریکایی این گروهو بشناسه؛ اونم همچین دختر ریزه میزه‌ای. تصور اینکه چجوری با آهنگای اونا قر می‌ده و می‌خونه باعث شد حتی بیشتر لبخند بزنم.
_ خیلی گروه خوبیه.
همونجور که یه صفحۀ دیگه بیرون می‌کشیدم اینو گفتم. منتظر جوابش موندم و با انگشتام رو جلد صفحه ضرب گرفتم. ولی وقتی حتی نگاهمم نکرد فهمیدم که احتمالا صدامو نشنیده. پسرا پشت سرم داشتن به شکستم می‌خندیدن. یه بار دیگه بلندتر گفتم:
_ خیلی گروه خوبیه.
دختره به وضوح شوکه شد و آلبوم از دستش سر خورد و چشای سبزش مستقیم به نگاهم گره خوردن. با اینکه انگار کاملا منو شناخت - و اینو تو چهره‌اش دیدم - بازم خشکش زده بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد. با اون نگاهش حس کردم بیشتر شبیه یه هیولام تا کسی که دوست داره باهاش حرف بزنه.
خجالت آور هم بود، چون زکه یه جورایی در رابـ*ـطه با بامزگی این دختر حق داشت. یادم اومد که خودمم همین نظرو داشتم چون تو کلاس شیمیمون دیده بودمش. موهاش موج دار و بهم ریخته بود ولی یه طوری که انگار مدلشون همین بود و باید همین شکلی می‌بود.
برخلاف مدرسه یه پیرهن تنش بود که خیلی به این خجالتی بودنش میومد و باعث شد که سر تا پاشو ورانداز کنم. وقتی اون نگاه ترسیده رو دیدم و فهمیدم که حتی بیشتر از قبل بی‌حرکت شده درجا از کارم پشیمون شدم. زکه و متیو تاثیرات بدی رو من گذاشته بودن.
قبل اینکه از هم بپاشم یه لبخند ملایم بهش زدم و برگشتم طرف دوستام. بچه‌ها منو بردن بیرون تا بتونم به خودم بیام.
زکه همچنان می‌خندید. ازم پرسید:
_ خب حالا مدرسه‌مون میاد یا نه؟
پیشونیمو مالیدم. پوست صورتم خیلی داغ شده بود.
_ آره... لوسی بودش. لوسی واکر.
_____________
∗: برای گرامافون استفاده می‌شوند.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 17 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ خب خب خب، ببین کی حتی بدون پرسیدن اسم طرفشو بلد بوده.
متیو بعد از گفتن این جمله به گونه‌ام سیخونک زد.
_ ولی خیلی جذابه، سرزنشت نمی‌کنم.
یه چین به دماغم دادم.
_ بله؟! من نمی‌تونم اینجوری بهش نگاه کنم اصلا!
متیو می‌تونست فکر کنه که اون جذابه، ولی مدل من اصلا اینطوری نبود. یک جوری درست نبود که این صفتو بهش نسبت بدن.
_ آه خب، شاید.
دستمو بین موهام بردم.
_ ولی احتمالا اصلا از پسرایی مثل ما خوشش نمیاد.
زکه از شدت خندیدن چپه شد.
_ از پسرایی مثل ما خوشش نمیاد؟
و لحنش بیشتر حالت تمسخر داشت تا تعجب.
_ درسته که بد چیزی نیست ولی حتی یه ذره هم به معیارای ما نمی‌خوره. اگه هم اینجور چیزی باشه قطعا برعکسشه.
و بعد جفتشون با هم خندیدن در حالی که حالت من کاملا جدی بود. به نظر من چیز خنده‌داری اون وسط نبود - غیر از اینکه اون دوتا چقد رقت‌انگیز بودن -. منم می‌تونستم یه ساعت به اینکه چقدر خنگ بودن و چقدر تصور می‌کردن زرنگن، بخندم.
ولی دیگه کافی بود. گلومو صاف کردم و سعی کردم بحثو عوض کنم.
_ باشه دیگه؛ پاشین جمع کنین باید برگردیم خونه‌هامون.
زکه هیچ حقی برای تحقیر کردن اون دختر نداشت. حتی اگه خیلی خوشگل و فوق‌العاده نبود، لیاقت داشت که بهش احترام گذاشته بشه.
_ در مورد لوسی هم حرف نباشه. فراموشش کنین.
قبل اینکه تو پروژۀ تعویض دانش‌آموز شرکت کنم، بابام یه چیزی بهم گفت؛ یه چیز رمانتیک. گفتش چیزی که در نهایت عاشقش می‌شی، بدن طرفت نیست، بلکه قلبشه. حتی یه مثال از خودش و مامان هم برام زد.
_ به نظرت چجوری یه دختر خوشگلی مثل مامانت می‌تونست عاشق من بشه؟!
و در حالی که لوسی واکر بی نقص نبود، کاملا مطمئن بودم که پشت خجالتی بودنش یه شخصیت فوق‌العاده رو پنهان کرده بود. بعد این زکۀ احمق داشت یه جوری به این موضوع می‌خندید که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد لوسی یه هیولایی چیزیه.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 17 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ اوه اوه یه مورد غیرتی داریم اینجا!
و حس کردم همونطور که داشتم سمت ماشینم می‌رفتم، یکیشون برام پا گرفت.
_ یعنی پسر نروژی کوچولومون بالاخره کراش زده رو یکی؟
و پوزخند زدن.
_ چقدر عاشقانه!
_ هِفوفو اِر ژِگ وِن مِد دِر تو (واقعا چرا من با شماها دوستم؟ در نروژی)
و صورتمو به حالت نارضایتی جمع کردم.
آها، چون اونا بودن که منو با زندگیم - بیسبال - آشنا کرده بودن.
_ گلِم دِت (فراموشش کن در نروژی)
چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و من یکهو فکر کردم واقعا فهمیدن چی گفتم. ولی حواس اونا به خانمی بود که داشت از خیابون رد می‌شد. باد داشت می‌زد و دامنشو می‌داد بالا برای همین اون خانم داشت سعی می‌کرد دامنشو پایین نگه داره و برخلاف من، اون دوتا یه لحظشو هم از دست ندادن. چه احمقی بودم من که فکر کردم این دوتا پخمه نشستن فقط بخاطر من نروژی یاد گرفتن.
وقتی دوباره به حالت عادیشون برگشتن زکه با نیشخند گفت:
_ تو هم می‌شه دیگه اینقدر قلمبه سلمبه حرف نزنی؟ خیلی رو مخه.
بابام از بچگی باهام انگلیسی کار می‌کرد، ولی اونقدری نبود که راحت بتونم حرف بزنمش. ولی موقعی که می‌خواستم با زکه و متیو صمیمی بشم کلی رو انگلیسیم کار کردم. همۀ چیزی که می‌خواستم این بود که بتونم باهاشون بیشتر ارتباط برقرار کنم، ولی اصلا نمی‌شد چنین چیزی رو در مورد اون‌ها گفت.
برای همین بود که از یه جایی به بعد فقط هر وقت خودشون کاری داشتن میومدن سراغم، و من دیگه باهاشون کاری نداشتم.
_ راستش دیگه باید خونه باشم. مامان بابام پیام دادن بهم الان.
دروغ گفتم.
متیو شونه‌امو فشار داد و گفت:
_ باشه پسر، بعدا می‌بینمت.
در حالی که زکه قبل دست تکون دادن فقط زل زده بود بهم.
می‌خواست یه چیزی بگه - می‌تونستم اینو از نگاهش بخونم -. حتما برنامش این بود که بریم خونۀ خودش.
ولی وقتی هر کدوممون تو جهت‌های مختلف رفتیم و از هم جدا شدیم، نه تنها اصلا از حسش ناراحت نشدم، بلکه یه نفس راحت کشیدم.​


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 17 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
باید به غریزه‌ام گوش می‌کردم.
_ یه یادداشت دو خطی واسه یک روزِ کامل خونه نبودن کافی نیست کلیتون!
وقتی رسیدم خونه بابام از عصبانیت کبود بود. قیافۀ «حتما خودت بهتر می‌دونی» رو به خودش گرفته بود.
_ حتما خودت بهتر می‌دونی!
در جواب فقط یه ناله از گلوم خارج شد. شاید اگه اون موقع که صداشون می‌زدم، بیدار می‌شدن و درو باز می‌کردن، روزم رو طور دیگه‌ای سپری می‌کردم. نفسمو دادم بیرون.
_ خب حالا نرفتم جایی رو بترکونم یا خودمو بکشم که.
بابا یه ذره هم قانع به نظر نمی‌رسید.
_ بعدشم زکه و متیو منو تقریبا کشیدن از خونه بیرون. من خوبم، ولی خسته‌ام. از پنج صبحه که بیدارم.
خوشبختانه بابا از اون مدل باباهایی نبود که تا تهشو در نیارن ول نمی‌کنن. هرچند مامانم دقیقا همین جوری بود. یکمی هم آزاردهنده بود این رفتارش، ولی قسمت بدش اونجا بود که اگه دروغ می‌گفتم می‌فهمید. متاسفانه آدم صادقی بودم و نمی‌تونستم هیچ جوره این خصلتمو عوض کنم. همیشه آرزو می‌کردم بعضی ویژگی‌هام یه روز خود به خود از بین می‌رفتن.
یه تیکه شیرینی از تو یخچال برداشتم تا به عنوان شام بخورمش.
_ شب خوش.
بابا به نظر هنوز از اینکه هیچ پشیمونی‌ای تو رفتارم نمی‌دید، عصبی بود.
_ شب خوش!
برای همین بود که از کار کردن مامانم تا اون وقت شب راضی بودم. اگه خونه بود تا یه ساعت دیگه باید تو آشپزخونه بازجویی می‌شدم.
ظرف میوه‌ها رو هم برداشتم و راه افتادم طرف اتاقم. کیفمو انداختم زمین، لباسامو کندم و شیرجه زدم تو تـ*ـخت. خیلی خوشایند و دلپذیر بود. چیزی که به ندرت می‌تونستم در مورد زکه و متیو بگم. هر چند اونا هم گاهی خوب می‌شدن و یه رفاقتی از خودشون نشون می‌دادن. مثل وقتایی که بیسبال بازی می‌کردیم. عشقمون به بیسبال عین چسب مارو کنار هم نگه می‌داشت. حتی اگه با هم دعوامون شده بود، به محض اینکه می‌رفتیم تو زمین، دوباره همون بچه‌های کلاس نهمی و پر شور و ذوق می‌شدیم.
شیرینیو تو دهنم چپوندم و یه نگاه به ساعت انداختم. اگرچه شیرینش رو زبونم حس خوبی داشت، نتونست جلوی خمیازه کشیدنمو بگیره. گوشیِ صفحه شکستم بـ*ـغلم بود. همون گوشی‌ای که زکه و مت فکر کردن خیلی جالب می‌شه اگه ازش به عنوان توپ بیسبال استفاده کنن و پرتش کنن سمت هم. البته که متیو هم بهترین دریافت کنندۀ توپ نبود، و خب، گوشیم محکم خورد به زمین. والدینم وقتی دیدنش حسابی عصبانی شدن. بعدم گفتن که عمرا دیگه برام گوشی نمی‌گیرن و اگه می‌خوام خودم باید کار کنم و بخرم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 15 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی وقتا حس پشیمونی می‌کردم؛ از پروژۀ تعویض، از اینکه مامان بابامو مجبور کردم بیایم آمریکا و از همه مهم‌تر ترک کردن نروژ. اونجا خیلی قشنگ بود - یا حداقل خودم اینطوری فکر می ‌کردم - ولی ممکن هم بود که یکم متعصبانه نظر داده باشم در موردش. بالأخره اونجا جایی بود که بزرگ شده بودم.
می‌دونستم دل مامانم هم برای نروژ تنگ شده. چند بار شد که برم سراغش و ببینم داره عکسای قدیمی‌‌ای رو که از نروژ گرفته نگاه می‌کنه. حتی وقتی بهش گفتم، انکار کرد و اصرار کرد که حالش خوبه و خوشحاله. و خب نمی‌تونستم بگم که داره دروغ می‌گه.
_ اینکه دلم برای چیزی تنگ شده، به این معنی نیست که از اون چیزی که الان هست ناراضیم.
اغلب با این جمله منو قانع می‌کرد.
چهارسال از وقتی که به ریجوود اومده بودیم می‌گذشت و با این حال داشتم از خودم می‌پرسیدم که آیا واقعا خوشحالم؟ اولش عالی شروع شد. دوستایی داشتم که فکر می‌کردم می‌تونم روشون حساب کنم، دخترا بهم توجه می‌کردن و یه ورزشی بود که توش خوب بودم. ولی همینطور که زمان گذشت، دوستام عوض شدن. یا من عوض شدم. دخترا هنوزم بهم توجه می‌کردن ولی برای من دیگه جذابیتی نداشت. به ندرت از یکیشون خوشم میومد و هیچ وقت هیچ کدومشون سعی نمی‌کردن بیان سراغم. تنها چیزی که هنوز خوب بود بیسبال بود، و بدون اون در چشم به زدنی بر می‌گشتم نروژ.
بعد همونطور که دراز کشیده بودم، سعی کردم بخوابم و حینش رو چیزای مثبت تمرکز کنم. والدینم باهام بودن و به اونچه که تونسته بودم بهش برسم، افتخار می‌کردن. البته به جز وقتایی که بخاطر زکه و متیو تو دردسر می‌افتادم. مدرسه هم سخت بود ولی خوب مدیریتش کرده بودم تا اون موقع. یه عالمه دانشگاه هم بودن که دوست داشتن من تو تیمشون باشم. پس در کل بد نبود.
یه نفس عمیق کشیدم و تو بالشتم فرو رفتم و بعد، فورا به خواب رفتم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 16 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«شبا نمی‌تونم بخوابم. صبح‌ها نمی‌تونم بیدار شم.»
لوسی
_ هی یه لحظه وایستا! گفتی چی شده؟
همونجوری که دستای ژاکو گرفته بودم، بالا و پایین می‌پریدم. به محض این که از فروشگاه موسیقی بیرون زدم یه راست رفته بودم سراغ ژاکلین و رسما از وسط کلاس رقص کشیده بودمش بیرون. با همدیگه اومده بودیم پاساژ و برنامه از این قرار بود که من توی فروشگاها بگردم تا موقعی که تمرین اون تموم بشه؛ ولی از لحظه‌ای که کلیتون هیو سعی کرده بود با من ارتباط برقرار کنه و حرف بزنه و بهم لبخند بزنه (خدای من!) همه چی فرق کرده بود. البته این موضوع هم بود که بعدش ازم فرار کرد، ولی خب، با کارایی که اون کرده بود کاملا می‌تونستم ندیده بگیرم این بخششو.
صورتم برانگیخته و داغ شده بود.
_ کلیتون هیو بود! خود خودش بود!
بعد تندتر بالا پایین می‌پریدم.
_ موقعی که جای رکوردا ایستاده بودم اومد سراغم. فهمیدم یکی داره نگاهم می‌کنه ولی توجهی نکردم. اون حتی بهم لبخند زد ژاک و خدایا خیلی خوشگل و فوق‌العاده و همه چی بود.
یه کم که گذشت، ژاکلین هم تونست متوجه قضیه بشه و بعد جفتمون با هم داشتیم بالا و پایین می‌پریدیم.
_ جدی می‌گی؟
به نفس نفس افتاده بود.
_ بعد تو چیکار کردی؟
چه سوال خوبی. اونقدر خوب بود که پاهام چسبیدن به زمین و از ابرا پایین اومدم، چون یادم افتاده بود که من در واقع هیچ کاری نکرده بودم. هیچیِ هیچی. صد در صد مطمئن بودم که عین گوزنی که تو تاریکی روش چراغ قوه گرفته باشن - یعنی همونقدر ترسناک و از همه جا بی‌خبر - زل زده بودم بهش. بگو چرا فرار کرده بود! ترسونده بودمش.
لبخندم کم کم از بین رفت و ژاکم متوقف شد. صورتمو با دستام پوشوندم و ناله کردم:
_ وای نه، گند زدم.
و شدیدا احساس گنـ*ـاه کردم.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 14 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
فقط لوسی واکر می‌تونه کراششو بترسونه. کی دیگه تو دنیا همچین خریتی می‌کرد؟!
ژاک سعی کرد دستامو از صورتم جدا کنه و هنوز براش سؤال بود که مشکل چیه. ولی دلم می‌خواست همونجوری بمونم. می‌خواستم باقی عمرم از کل دنیا و از همه مهمتر از کلیتون هیو قایم بشم. ولی غیرممکن بود. دوشنبه باید می‌رفتم مدرسه و اون دوتا میز جلوتر از من می‌نشست.
_ خشکم زد ژاک! عین یه تیکه سنگ خشکم زد.
و از کنار خیابون شروع کردم به تند راه رفتن. ژاکلین کیت توی آروم کردن من بهترین نبود؛ اگه همچین کسی وجود داشت اون اَبی بود. ولی باز هم داشت تلاششو می‌کرد.
اما کم کم داشت عصبی می‌شد.
_ بابا آروم باش.
و سعی کرد همونجور که دور و بر و نگاه‌های خیرۀ مردمو می‌دید، منو ساکت کنه.
_ مطمئنم به اون بدی هم که می‌گی نبوده.
سعی کردم یه بار دیگه به اون صحنه فکر کنم، و همش یادم اومد. کامل و واضح. دقیقا همونقدر بد بود. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به هیستریک خندیدن.
وقتی واسه تولدم آرزو می‌کردم باید اینو هم اضافه می‌کردم که: ای کاش وقتی فرصت حرف زدن باهاش نصیبم می‌شه آبروی خودمو نبرم.
البته مطمئن بودم دست روزگار باز هم یه راهی واسه بردن آبروی من پیدا می‌کرد.
_ نه.
از روی ناراحتی آه کشیدم و جلوی ویترین نزدیکترین فروشگاه وا رفتم. سرم به چرخش افتاده بود. همۀ اینا برای اتفاق افتادن تو یه روز زیادی بود.
_ ببخشید ژاکلین کیت...
بهش نگاه کردم و یه لبخند از روی معذرت خواهی زدم. بعد نفسمو دادم بیرون.
اون هنوزم گیج بود. اعتراف کرد:
_ راستش من هنوز نمی‌دونم چی شده و دوست داشتم دقیقتر بهم بگی، ولی یکم... می‌ترسم دوباره حالتو بد کنم.
بعد پوزخند زد و گفت:
_ ولی دختر، عشق زندگیت بهت لبخند زده، مگه نه؟ حتما فکر کرده خیلی خوشگلی.
و بهم چشمک زد.
_ اگه همچین فکری نکرده باشه واقعا خنگه.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • ناراحت
Reactions: Elaheh_A، *KhatKhati*، M.hate و 15 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا