خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
687474703a2f2f692e696d6775722e636f6d2f343959556361322e676966.gif
«نمی‌تونم وقتی کنارم نیستی استراحت کنم»
کلیتون
تو طول این هفتۀ پر استرس کذایی چیو کم داشتم که بشه نور علی نور؟
باختن به جورج رنچ.
حس ناباوری تو چهرۀ همه پیدا و به سختی قابل نادیده گرفتن بود و بیشتر از همه فار بود که این شکلی بود. من حتی جرئت نکردم به جایی که لوسی نشسته بود و با ناامیدی اون وضعیتو تماشا می‌کرد، نگاه کنم. فقط وقتی که برای سومین بار ضربۀ برگشتمو خطا زدم، بهش نگاه کردم. تنها صدایی که میومد صدای دست زدن ضعیف طرفدارای تیم مقابل بود و غیر از اون هیچ صدای دیگه‌ای شنیده نمی‌شد. مربی دیگه سرمون داد نزد و گذاشت تو خجالت و شرم زمین بازی رو ترک کنیم، که البته یه هفته زودتر انتظار این اتفاق رو داشتم.
هفتۀ پیش به فار گفتم نیاز دارم بیشتر تمرین کنم. بهش گفتم و اون گفتش که عمرا به تیمی به بدیِ جرج رنچ نمی‌بازیم و اون حتی یادش نمیاد که آخرین باری که اونا یه بازی رو بردن کی بوده.
زکه دستکش‌های بیسبالش رو محکم پرت کرد و رو به من گفت:«دست مریزاد کلیتون.» در حالی که نفس نفس می‌زد، کلماتی رو زیر لـ*ـب ادا می‌کرد که البته نیازی نبود بلند بگه تا بفهمی فحشه. باختن چیزی نبود که تو کتش بره و اصلا اون شب باختن تو کت هیچکدوممون نمی‌رفت.
چیزی نگفتم و نگاهمو به پایین دوختم. چیزی برای گفتن نبود.
دستکش‌های خودمو تو کیفم گذاشتم و آماده شدم که قبل از اومدن لوسی از اونجا برم.
آخرین باری که یه بازی رو باخته بودیم سال پیش بود - سال دوم - ولی اون باخت تماما به خاطر من نبود. کل تیم بد ضربه می‌زدن و در نتیجه نمی‌تونستی شخص خاصی رو سرزنش کنی. اما الان هیچ شکی نبود که تنها مقصر این باخت من بودم. تا قبل از اینکه من وارد زمین بشم چهار به دو جلو بودیم و از لحظۀ ورود من همه چیز افتاد توی سرازیری. سر چندین ضربه از جام تکون خوردم و این به قیمت هفت تا ران [1] برای تیم ما تموم شد. هفت تا.
از شدت افتضاح بودن شرایط آب دهنمو قورت دادم.
مربی با صدای یکنواختی گفت:«بچه‌ها ما امروز سخت بازی کردیم که نمی‌دونم چیز خوبی بوده یا نه، اما تلاشمونو کردیم و این تنها چیزیه که مهمه. هفتۀ بعد مقابل دالبی های بازی داریم، پس انتظار یه حریف سرسختو داشته باشین. سشنبه تمرینه. می‌بینمتون.»
زکه حتی برای بـ*ـغل دسته‌جمعی تیم هم نیومد. مشغول جمع کردن وسایلش بود و می‌خواست هر چه زودتر از اونجا بزنه بیرون و طوفان احساساتشو هم با خودش ببره. استعداد بیسبال نداشت، ولی می‌تونست اینجور صحنه‌های احساسی رو خوب بازی کنه.
آروم همراه جمع گفتم:«یک، دو، سه، استینگرز. [2]»
گروه متفرق شد یا به عبارت دقیق‌تر، گروه از من متفرق شد. فقط مربی بود که یه نگاهِ «حالا واستا کار دارم با تو» تحویلم داد. نه اینکه منم انتظار چیز دیگه‌ای رو داشتم.
اما فار دقیقا همون کاری رو انجام داد که ازش انتظار داشتم. اون آهسته به طرفم اومد و می‌خواست براش تمام اشتباهاتمو مرور کنم تا بتونم در آینده بهتر بشم. فورا شروع کردم.
_ به قدر کافی تمرین بازو نکرده بودم.
با دندونای بهم فشرده اعتراف کردم.
_ باید همون طوری که بهم گفته بودی پای برنامه می‌موندم.
اون سرشو تکون داد و مخالفتی نکرد ولی می‌خواست ادامه بدم.
_ آره. دیگه چی؟
__________________________
1. ران: مدت زمانی که توپ در هوا پرواز می‌کند و تیم مقابل باید مسافت معینی را در زمین بدود.

2. استینگرز: نام تیم / نیش‌زننده‌ها


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، Mahii، Elaheh_A و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهی کشیدم و گونه‌هامو مالیدم. دقیقا می‌دونستم دنبال چیه. می‌خواست بگم که اونجا بودن لوسی روی تمرکزم تاثیر گذاشته و باعث شده از بازی منحرف بشم.
سعی کردم سر و تهشو هم بیارم:«توجهم کاملا معطوف به بازی نبود.»
اگه اون لحظه لوسی به طرفمون نمیومد احتمالا بیشتر تحت فشارم می‌ذاشت. از اینکه ناامیدش کرده بودم خجالت‌زده بودم و بازدم عمیقی انجام دادم، ولی در واقع به این هم فکر می‌کردم که چقدر پیرهن تیممون بهش میاد.
فار با جدیت دستی به شونه‌م زد و گفت:«تو خونه بیشتر در این مورد صحبت می‌کنیم.» و رو کرد به لوسی
_ سلام لوسی خانم. لطفا به بابات بگو اگه وقت داره این آخر هفته یه قرار بولینگ بذاریم.
اون لبخند شیرینی زد.
_ چشم حتما.
دقیقا همون لحظه می‌خواستم بهش بگم چقدر دوست داشتنیه. اون مدل لبخند زدن و با نگرانی دست‌هارو بهم مالیدن رو حتی آگاهانه انجام نمی‌داد.
فار برگشت تا بره و قبلش بهمون چشمک زد که باعث شد اعصابم خورد شه و یه لنگه دستکشمو پرت کنم طرفش. انتظار داشتم لوسی از این کارش برنجه، اما در عوض اون کاملا به خودش مسلط بود. یا به شوخی‌های فار عادت کرده بود یا واقعا این براش چیزی به حساب نمیومد. یعنی همین حالتشو حفظ کرد تا اینکه من با سکوت طولانی بعدش خرابش کردم.
لـ*ـبام بهم فشرده شده بودن.
_ خب آه، در مورد بازی، باید بگم که متاسفم.
موهای بلندش رو بافته بود و داشت با انتهای گیسش بازی می‌کرد.
_ نه لازم نیست متاسف باشی. پیش میاد.
دوباره سکوت برقرار شد. همین طور که زمان می‌گذشت، از حجم جمعیت هم کم می‌شد.
به طرز احمقانه‌ای پرسیدم:«جایی که نشسته بودی دید خوبی داشت؟» خب معلومه که داشت. برای همین بود که هر دفعه همون جا می‌نشست.
لـ*ـبش رو گاز گرفت و سر تکون داد.
امشب شب شکست خوردن کلیتون هیو بود. حالا از حرف زدن با یه دختر خوشگل عاجز شده بودم. بعدی چی بود؟ موقع رانندگی هول بشم و بزنم به یه درخت؟
لوسی پرسید:«الان که بازی تموم شده می‌تونیم بریم توی زمین؟»
ابروهام با تعجب بالا رفتن. «آره. چطور؟»
کاری که انجام داد حتی از باختن استینگرز به بولز هم شگفت‌آورتر بود. اون به دستکش بیسبالم توی کیف اشاره کرد تا بهش بدم.
علی‌رغم سردرگمیم خاکو از روش تکوندم و دادم دستش.
_ می‌خوام نشونت بدم که چطوری باید توپو پرت کنی.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، Mahii، Elaheh_A و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوسی واکر یه دختر پر از شگفتی بود؛ نه تنها به شدت به ژورنال ساختن و نویسندگی علاقه داشت، بلکه می‌شه گفت به اندازۀ خودم از بیسبال لـ*ـذت می‌برد. شاید دارم زیاده‌روی می‌کنم، ولی حداقل معلوم بود که برای این بازی ارزش قائله و از توپ پرت کردن لـ*ـذت می‌بره.
با صدای بلند گفتم:
_ خوب میندازی ها!
و یکی دیگه از پرتاب‌هاشو گرفتم. سرعت زیادی نداشتن، ولی دقیق و به جا بودن. نقطۀ مقابل چیزی که من اون شب بودم.
_ بابا یا داداشت تو رو وارد بیسبال کردن؟
چهرۀ لوسی با شنیدن این حرف از هم شکفت و لبخند زد.
_ راستش نه. هیچکدومشون علاقه‌ای به بیسبال ندارن.
توپو پرت کردم سمتش.
_ خب پس، از کجا این همه چیزو بلدی؟
اون ایستاد و نیشخند کمرنگی زد. بانمک بود.
_ راستشو بگم؟
لبخندشو جواب دادم:«آره!»
آهی کشید و گفت:
_ تا موقعی که بازی تیم سال اولی‌های مدرسه‌مونو ندیده بودم هیچ علاقه‌ای به بیسبال نداشتم. شماها همتون خیلی خوب بودید. یعنی هنوزم هستید. ژ. ک فقط بخاطر بازیکنا میومد ولی قضاوتش نمی‌کنم چون بینتون متیو واقعا بامزه بود.
بخشی از من بخاطر این حقیقت که لوسی بخاطر بازی من به بیسبال علاقه‌مند شده بود واقعا خوشحال شد، اما بیشتر تمرکزم روی اون قسمت حرفش بود که فکر می‌کرد متیو بامزه است.
توپو محکم‌تر فشار دادم.
_ متیو؟
احتمالا قیافم خنده‌دار شده بود، چون لوسی به واکنشم خندید. می‌دونستم که ما فقط دوست همدیگه‌ایم - حتی دوست هم نمی‌شد گفت - ولی یک مقدار محبت نسبت به خودم همون چیزی بود که لازم داشتم تا حالمو کاملا عوض کنه. لوسی تا اینجاش هم برای بهتر کردن حالم عالی عمل کرده بود.
در نهایت گفت:«ولی تا الان بهترین بازیکن تو بودی.»
بهترین؟ بعد از فاجعۀ بازی امروز این حرف مثل یه جوک می‌موند.
برای همینم به سرفه افتادم و کاملا حرفشو رد کردم.
_ اینکه یه بازیو باختی که دلیل نمی‌شه. تا الان حداقل هزارتا بازی دیگه داشتی که توشون فوق‌العاده ظاهر شدی کلی. مگه تو همون بازیکن شمارۀ 10 نیستی که هفتۀ پیش گرَند اِسلم [1] زد؟ یا نکنه تو رو با متیو اشتباه گرفتم؟
فورا گفتم:«نه آره خودم بودم.» و از حالت دریافتم خارج شدم. آخرین باری که متیو تونسته بود هوم ران کنه کی بود؟
لوسی چینی به بینیش انداخت و پرسید:
_ متیو اصلا تا به حال تونسته همچین کاری بکنه؟
_ بهتره بگی آخرین باری که دستش به توپ رسیده کی بود.
با هم خندیدیم.
_ واقعا ته بدشانسیه این آدم. تقریبا هر بار پاش می‌ره روی تشکچه.
از این که متیو رو دستمایۀ خنده کرده بودم فقط یه ذره عذاب وجدان داشتم ولی این در مقایسه با چیزی که اونا پشتم می‌گفتن اصلا به حساب نمیومد.
_ حتی منم تو خواب اندازۀ اون اشتباه نمی‌کنم.
داشت با مسئلۀ خواب‌گردیش شوخی می‌کرد و خیلی از این کارش خوشم اومد.
_ در مورد خواب‌گردیت، تا حالا سعی کردی از شرش خلاص بشی؟ البته اگه اصلا بشه همچین کاری کرد.
به چمن زیر پام لگد زدم. روی جورابای سفیدم حالا لکه‌های قهوه‌ای خاک و سبزی چمن نشسته بود. به طرف پارکینگ راه افتادیم.
_ احتمالا اگه بشه منشا مشکلو پیدا کرد، می‌شه خواب‌گردی رو هم متوقف کرد، نه؟
با احتیاط بهش نگاه کردم و امیدوار بودم منظورمو بد برداشت نکرده باشه، چون این اتفاق زیاد میفتاد، اما وقتی شونه‌هاشو بالا انداخت نفس راحتی کشیدم.
_ قبلا با دکتر مشورت می‌کردیم، ولی از خیلی وقت پیش دیگه نرفتم. گفته بود که ممکنه با بزرگ‌تر شدنم از سرم بیفته ولی من امید چندانی به این موضوع ندارم.
متوجه شدم که داره لگد زدن من به چمن زیر پاشو تقلید می‌کنه.
_ دوست ندارم الکی امیدوار باشم.
کاملا موافق بودم. امید واهی فقط درد شکست خوردن رو بدتر می‌کرد. دقیقا برای همین بود که فار باید دست از زدن «حرفای پدرانه‌ش» بر می‌داشت. شاید مقصر این وضعیت هم خودش بود. منو چشم زده بود.
_ می‌فهمم چی می‌گی ولی...
جلوش ایستادم و شروع کردم به عقبی راه رفتن.
_ ...چیزی هم که برای از دست دادن نداری؟
از مدل جدید راه رفتنم یکم جا خورد اما این جلوی فکر کردنش به سوالمو نگرفت. می‌دونستم که اون با مدرسه، دوستاش، خانوادش و چیزای دیگه مشغول بود، ولی اگه تلاش می‌کرد تا خواب‌گردیشو از بین ببره هم هیچکدوم اینا رو از دست نمی‌داد. شاید این باعث می‌شد احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه، چون می‌شد بگم که این وضعیت اگه ناراحتش نمی‌کرد، باعث افتخارش هم نبود. این قضیه توجه منو بی‌اندازه به خودش جلب کرده بود.
_ نه واقعا
اول آهسته گفت و بعد بلندتر.
_ هیچ چیزی.
وقتی به پارکینگ رسیدیم دوباره رو به جلو راه رفتم. ماشینم خیلی از ما دور نبود.
_ پس چرا یه چیزی رو امتحان نکنی؟ هر چیزی که شده. مطمئنم اگه بری دنبالش کلی راه و روش هست.
وقتی دوباره نگاهش کردم اعتماد به نفس بیشتری رو تو چهرش دیدم.
_ فکر می‌کنم بشه یه چیزایی رو امتحان کرد.
سرش رو به عقب و جلو تکون داد.
_ ولی نه چیزایی که به دارو و درمان مربوط می‌شن. از قرص‌هایی که دکتر اِلوِر بهم می‌داد متنفر بودم.
خوشبختانه اخماش از هم باز شدن.
_ پس تمومه دیگه.
با یه لبخند به پهنای صورت، قفل ماشینو باز کردم.
_ البته که منم کمکت می‌کنم.
سکوتش به نظرم نشونۀ خوبی نبود، چرا که اون هنوزم مردد بود، ولی در نهایت پذیرفتش. اما می‌دیدم که هنوز آسیب‌پذیره و باید آهسته پیش بریم.
_ خیلی خب، دکتر هیو. چی پیشنهاد می‌کنید؟
خندشو خورد، ولی نه به اون سرعتی که من متوجهش نشم. اما بعد خودم با صدای بلند خندیدم.
_ اول باید با همکارم آقای گوگل مشورت کنم خانم واکر. چطوره تا قبل از اون من شما رو به یه میلک شیک تو سونیک مهمون کنم؟
_ فکر خوبیه دکتر هیو... فکر خوبیه.
_________________________
1: حرکتی که در طی آن بازیکن بعد از زدن ضربه باید چهار گوشۀ زمین را پیش از فرود آمدن توپ بپیماید.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Meysa، Mahii، Elaheh_A و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«ما رؤیای چیزهایی رو می‌بینیم که بیشتر از همه دوستشون داریم.»
لوسی
خورشید اون هفته از همیشه درخشان‌تر بود؛ شدید و بی‌وقفه می‌تابید. تقریبا داشت باورم می‌شد که دوباره تابستون شده - که به شخصه من و لباسایی که ترجیح می‌دادم بپوشم هیچ مشکلی باهاش نداشتیم. بالاخره من از اون آدمای دیوونه‌ای نبودم که تو داغ‌ترین ساعت روز برن تو حیاط پشتی و حصار شکسته رو تعمیر کنن. اما از اونایی بودم که با یه لبخند ملایم مسئول گرفتن آب لیموها روی آبمیوه‌گیر می‌شد.
بابای من کلا آدمی نبود که تو خونه کار تعمیرات انجام بده و خودشم اینو می‌دونست. اما ارتباط فوق دوستانۀ جدیدش با آقای هیو (که اگرچه با پیش آوردن موقعیت‌های سوال‌برانگیزی همراه بود) مزایای خودشو هم داشت. و یکی از اون مزایا این بود که آقای هیو و بابام به سختی داشتن روی جمع و جور کردن خساراتی که طوفان شن چند سال پیش به جا گذاشته بود، کار می‌کردن.
_ جیکوب، می‌شه لطفا اون برگای نعنا رو بهم بدی؟
و خودم برای برداشتن چیزی که نیاز داشتم به اون طرف آشپرخونه رفتم. اون پسر به خودش جرئت داد تا درخواستمو دوباره بررسی کنه. بعد سرشو تکون داد.
_ یعنی واقعا؟ الان جدی اینو ازم خواستی؟
خب مگه چیز بدی بود که دلم می‌خواست زمین خوردنشو ببینم؟
_ خیلی رو مخی...
خارج از انتظارم سر و کلۀ کلیتون از پشتش پیدا شد و جیکوب برای یه لحظه دست از نیشخند زدن برداشت.
هیچکس بهم نگفته بود که کلیون اومده. حتی خودشم خبر نداده بود که میاد و با توجه به نگاه داداشم فهمیدم که اون خبر داشته.
با احساس تاسف از اینکه اون روز موهامو با شلختگی پشت سرم جمع کرده بودم، دستای لیموییمو بینشون فرو بردم. لازم نبود خودمو تو آینه ببینم تا بدونم موهام به هر طرفی که عشقشون کشیده شاخ شدن و از خوشحالی دیدن ناگهانی کلیتون دارن تو هوا تکون می‌خورن.
برای همین بود که می‌خواست بره تو ایوون هوا بخوره؟ می‌خواست قبل اینکه کلیون زنگ درو بزنه بره سراغش تا من تا آخرین لحظه نفهمم که اومده؟
پسره‌ی...
کلیتون گفت:
_ هی لوسی!
و لبخندی تحویلم داد که لیاقتشو نداشتم. خیلی قشنگ بود. خودشم قشنگ بود.
_ فکر کنم شنیدم که یکم برگ نعنا لازم داری، آره؟
و اومد جلوتر تا به دستم برسونتشون.
اون لحظه باید عصبانیتم از دست جیکوبو قورت می‌دادم و تمرکزمو روی کلیتون می‌ذاشتم. لباس تمرین تنش بود؛ یه تاپ آستین حلقه‌ای ورزشی که تمام چیزایی رو که تو زندگیم لازم داشتم نمایان می‌کرد و شلوارک ورزشی مشکی. موهاش بهم ریخته بودن. از روی عادت انگشتاشو تو فر طلایی کوچیکی که جلوی موهاش بود برد.
_ مرسی.
و چون حس کردم صدای ضربان قلبم از حرفی که زدم بلندتر بوده، دوباره تکرار کردم:«مرسی. واقعا ممنون کلیتون. تو حداقل یه کمکی می‌کنی برخلاف اون پسره‌ی... اه»
خیلی سخت بود که جلوی خودمو از نگاه کردن به اون قسمت از قفسه سـ*ـینه‌ش که از این زاویه نمایان بود، بگیرم. فقط اگه یه ذره به چپ می‌چرخید دیگه می‌تونستم به سیکس پکشم دید داشته باشم...
_ بگذریم!
محکم گفتم و سریع نفسی کشیدم.
_ چه خبرا؟ نمی‌دونستم میای.


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، Mahii، Elaheh_A و 3 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ آها آره. در اون مورد متاسفم. بابام درست بعد از اینکه تمرینمون تموم شد پیامک زد که اینجاست و ممکنه کمک لازم داشته باشه. باباتم موافقت کرد برای همین...
جفت دستاشو بالا برد و تو هوا تکون داد. [*]
_ منم اومدم!
تک خنده‌ای زدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم. هنوز کلی کار مونده بود که باید انجام می‌دادم و کلی لیموناد مونده بود که باید خورده می‌شد. و اگه قرار بود کلیتون اونو بپوشه و اون بیرون سخت کار کنه، منم هر چقدر لیموناد که می‌خواستن براشون درست می‌کردم. همین که به عنوان جایزه می‌تونستم اونو تماشا کنم کفایت می‌کرد.
_ خب باید بگم که به موقع اومدی. لیموناد تقریبا آماده است.
و آب لیمو رو توی یه پارچ پر از یخ خالی کردم. کلیتون با خوشحالی نگاه می‌کرد.
_ اگه می‌خوای بری کمک، برو. من کارم که تموم بشه براتون میارم.
انگشت شستشو به نشونۀ موافقت بالا برد و برگشت تا بره. با جیکوب هم دست داد.
_ راستی، از آشنایی با شما هم خوشبختم.
جیکوب با لبخند کنایه‌آمیزی سرشو کمی پایین آورد.
_ من بیشتر، کلینتون.
_ اسمش کلیتونه!
_ اسمم کلیتونه...
همزمان حرفشو اصلاح کردیم، ولی چیزی که من گفتم خیلی بیشتر به چشم اومد.
_ آهان درسته...
جیکوب آگاهانه نگاهم کرد.
_ متاسفم کلیتون.
به محض اینکه کلیتون پاشو از در پشتی بیرون گذاشت و مطمئن شدم که صدامو نمی‌شنوه، یه ثانیه رو هم برای محکم کوبیدن به تـ*ـخت سینۀ جیکوب تلف نکردم.
داد زد:«چیه؟!»
همچنان تظاهر به بی‌گناهی می‌کرد.
_ از دهنم در رفت دیگه.
خیلی آدم باهوشی بود که اون لحظه از آشپرخونه بیرون رفت. اگه مجبور می‌شدم یه ثانیه دیگه باهاش اونجا بمونم فقط چند میلی‌ثانیه طول می‌کشید تا پخش زمین بشه. فراموش کرده بودم که زندگی کردن باهاش چقدر سخته، اما همزمان از حضورش لـ*ـذت می‌بردم. فکر اینکه اون همون بیرون توی هال نشسته به ذهنم آرامش می‌داد؛ چه مشغول موبایل بازی کردن می‌بود، درس می‌خوند یا حتی برای خجالت‌زده کردنم جلوی کلیتون برنامه‌های جدید می‌ریخت.
قبل از اینکه برگردم سر لیموناد یه لحظه به خودم فرصت دادم تا دوباره سر حال بیام. ظرف شکرو با احتیاط از داخل کابینت بیرون کشیدم و سعی کردم تو استفاده ازش خوش‌دستی کنم. همون طور که عمه مِی می‌گفت، با بالا رفتن سن هر چقدر شکر بیشتری تو بدنت داشته باشی خوشحال‌تری.
شاید می‌تونستم با لیموناد فوق شیرینم کلیتون رو انقد خوشحال کنم که یه دونه از اون بـ*ـو*سه‌های ناگهانی و بی‌خبر تحویلم بده.
فکرش باعث شد بلند بخندم. مگه تو خوابم می‌دیدم.
یه عالمه شکر ریختم و از هیچ پیمانه‌ای هم استفاده نکردم تا اینکه خودم طعمشو پسندیدم. بعد از اینکه خوب همش زدم تا حل بشه، قسمت نهایی رو اضافه کردم: برگ نعناهایی که بابام با عشق تو باغچه‌ش پرورش داده بود.
اون شاید جلوی آقای هیو مثل یه آدم ساده و بی‌اطلاع از همه چیز رفتار می‌کرد، اما من اندرو واکر واقعی رو می‌شناختم. اون باغبانی بود که فیلمای عاشقانه و خنده‌دار رو به اکشن ترجیح می‌داد؛ تر و فرز بود - که باعث شده بود مامانم عاشقش بشه - و یکمی هم شلخته بود. اگرچه، تو این زمینه انگشت کوچیکۀ مامانمم نمی‌شد.
سه تا لیوانو پر کردم و حتی لبه هر کدوم یه چتر کوچیکم گذاشتم. بعد اینکه تستشون کردم - که بیشتر به آنالیز آزمایشگاهی می‌موند - روی سینی چیدمشون و رفتم بیرون. زیبایی‌ای که با چشمام می‌دیدم رو فقط می‌تونستم تصور می‌کنم. متوجه شدم کلیتون زیر نور خورشید داره برق می‌زنه. حس کردم دهنم خشک شده. خدا رو شکر که یه عالمه لیموناد درست کرده بودم؛ چون واقعا تشنه‌م شده بود.
______________________
*:
the-office-comedy.gif


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، Mahii، Elaheh_A و 3 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
«من کارم با لیمونـ...»
خیلی خب، حرفمو پس می‌گیرم. دیگه تشنه‌م نبود. در واقع شکمم تحمل هیچ‌چیزی رو نداشت.
اونجا زیر اون آفتاب سوزان بابام و آقای هیو بدون پیرهن مشغول بودن. اونا بهترین سیب‌های رو درخت محسوب نمی‌شدن، به خصوص بابام با اون بدن پر موش که همیشه رو اعصابم می‌رفت. شکر خدا اونا بلند شدن. ولی خط نگاه من با اونا بالا نیومد. چیزی که اون پایین بود خیلی بیشتر اشتیاقمو برانگیخته می‌کرد.
«اوه آوردیشون» صدای کلیتون منو تکون داد ولی نوشیدنی‌ها همچنان تو دستم مونده بودن. چشمام روی اون سیب بالا پایین می‌رفتن و حس می‌کردم الان از حدقه در میان.
نه، باید یه چیزی می‌خوردم که خنک بشم. هوا چرا یهو بیست درجه گرمتر شده بود؟
کلیتون بدون تاپش ایستاده بود و خیلی به پدرش شباهت داشت، ولی نگاه کردن بهش ضیافتی بود برای خودش. آخرین باری که اینطوری دیده بودمش از ترس داشتم می‌مردم. اون بار فرق می‌کرد. یعنی خیلی فرق می‌کرد.
یک تفاوت بزرگش این بود که اون الان توی یه دستش گوشی رو نگه داشته بود و دست دیگه‌ش ابزار بود. قبل اینکه دوباره توجهش معطوف به صفحه گوشیش بشه بهم نگاه کرد تا یه لبخند مهربون تحویلم بده.
بازم داشت از اون سلفی‌هایی لـخت و توی حیاطی می‌گرفت که هر دفعه تو اینستای ژ. ک بودم یکیشونو می‌دیدم؟
بعد از چندتا عکس موبایلشو روی چمن گذاشت.
_ ببخشید. من اونقدرا هم که الان به نظر اومد خودشیفته نیستم. قسم می‌خورم، این یه ماجراییه بین من و یه دوست قدیمی تو نروژ.
البته که من قصد نداشتم چیزی بپرسم. اگه احساسی هم اون لحظه داشتم خوشحالی محض بود.
اون تیکه چوبی رو که دستش بود انداخت و به سمت من اومد.
_ مرسی لوسی.
و در حالی که از گرمی هوا نفس نفس می‌زد ادامه داد:«نجاتم دادی.»
سعی کردم بخندم.
_ نجاتت دادم؟ پنج دقیقه هم نشده که این بیرونی!
اون یه لیوان برداشت و فورا سر کشید.
_ آره دیگه. پس دوست‌ها برای چه روزین؟
دوست‌ها، دوست‌ها، دوست‌ها.
دوست‌ها جوری بهم دیگه زل نمی‌زنن که انگار طرفشون یه تیکه گوشت پخته شده و آمادۀ خوردنه. لازم بود اینو به خودم یادآور شم.
برای همین در جواب لبخند دوستانه‌ای زدم و لیوان‌هارو به به بابام و آقای هیو دادم.

***
اینکه دست از خواب‌گردی در طول شب بردارم برام تبدیل به تابو شده بود. حتی دیگه نمی‌تونستم شب‌هایی رو که راحت خوابیده بودم به یاد بیارم؛ طوری که هیچ حرکت چشم‌گیری نکرده باشم. چیزی که یادم مونده بود وحشت شبانه‌ای بود که بعد از چند دفعۀ اول سراغم میومد. این ترس برای هفته‌ها - و در واقع ماه‌ها گریبان‌گیر من بود و قضیۀ «خواب‌گرد کوچولوی بانمک» مامان و بابام رو به موضوع خیلی جدی‌تری تبدیل کرد.
اون موقع بود که به دکتر الوِر معرفی شدم. اون یه عالمه تست از من گرفت و حتی سعی کرد برام دارویی رو تجویز کنه که هنوز توی فاز آزمایشی بود. والدینم به سرعت مخالفت کردن که کار خوبی بود. اون دارو مقدار زیادی عوارض جانبی داشت که در حقیقت وضعیت بچه‌های دیگه رو بدتر کرده بود. من فکر می‌کردم ترس‌های شبانه‌ام بده. مال اونا احتمالا بدتر بود. این وضعیت ادامه داشت تا موقعی که یه داروی تایید شده وارد بازار شد که والدینم اجازه دادن تا برام تجویز بشه. به زودی من دوباره به حالت عادیم برگشتم.
البته اگه عادی به معنای فقط راه رفتن تو خواب باشه.
و تا سال‌های بعد از اون هم خواب‌گردی برام عادی بود. اون بخشی از برنامۀ من شده بود و فکر متوقف کردنش باعث می‌شد ناخونامو بجوم.
تعهدی که کلیتون نسبت به این مسئله داشت برام قابل ستایش بود ولی احتمال اینکه واقعا بتونه کاری از پیش ببره نزدیک به صفر بود. از دست اون چه کاری بر میومد که دکتر الور تا حالا انجامش نداده بود؟
وقتی بالاخره کار اونا با حصار حیاط تموم شد، مامان منم از سر کار برگشته بود و ازشون خواست برای شام بمونن. حتی گفت خانم هیو هم بیاد، اما اون انگار توی بیمارستان مشغول کارش بود و فرصتشو نداشت. البته که مامانم بلد نبود غذای نروژی بپزه ولی هر کسی رو که می‌شناختم حاضر بود برای خوردن اِنچیلادای [1] معروفش تا ماه هم بره.
و دقیقا بخاطر همین بود که من و کلیتون توی اتاقم نشسته بودیم و داشتیم توی لپتاپم دنبال «درمان خواب‌گردی» می‌گشتیم. این اسمی بود که کلیتون روش گذاشته بود. البته که به لطف بابام در اتاقم کاملا باز بود و سکوت بینمون با خنده‌ها و نظرات اونا در حال تماشای تلویزیون از بین می‌رفت.
«این به نظر معقول میاد.» و به یه جایی رو مانیتور اشاره کرد، برای همین دیگه صفحه رو پایین‌تر نبردم.

محل خوابیدن فرد را تغییر دهید. چه به اندازۀ خوابیدن در یک اتاق‌خواب کوچک دیگر باشد یا خوابیدن در یک خانۀ دیگر، مواردی بوده‌اند که نشان می‌دادند گاه فرد در آن فضای همیشگی دچار اضطراب می‌شود.

راست می‌گفت. در ضمن این چیزی بود که قبلا هرگز امتحانش نکرده بودم؛ البته اگه خوابیدن تو نقاط مختلف خونۀ خودمون رو حساب نمی‌کردیم.
والدینم ترجیح می‌دادن که من شب خونۀ کسی نخوابم؛ البته نه اینکه دوستامم خیلی مایل بوده باشن. خواب‌گردی من اونقدرا هم جنبۀ راز با خودش نداشت. بیشتر افرادی که باهاشون در ارتباط بودم در موردش می‌دونستن ولی هیچوقت حرفشو نمی‌زدن. شاید فکر می‌کردن این کار ناراحتم می‌کنه. نظری نداشتم.
کلیتون ادامه داد:«ارزش امتحان کردنو داره نه؟»
امیدواری رو توی لحنش تشخیص می‌دادم.
_ البته اگه قبلا این کارو هم نکرده باشی...
و بعد یادم اومد.
_ قبلا توی هتل خوابیدم. برای همین فکر نمی‌کنم مشکلم با محیط باشه.
و سرمو تکون دادم.
اخمش دلسردکننده بود اما نمی‌خواست تسلیم بشه.
_ خب این چطوره؛ طی روز سعی کنی بیشتر گیلاس و پشن فروت [2] و...
نگاهی به یادداشت‌های روی دستش که از سایت‌های دیگه نوشته بود کرد.
_ ... موز و بادوم‌زمینی بخوری.
سعی کردم خندمو نگه دارم.
_ چقدر... مغذی بود.
و لرزشی که ناشی از نگه داشتن خندم بود، باعث شد جفتمون به قهقهه بیفتیم.
پرسید:
_ پس برای اولین آزمایش قراره چیو امتحان کنی؟
و به طرف دیگۀ اتاق رفت تا خودشو روی کاناپۀ بادیم ولو کنه. به خودش کش و قوسی داد باعث شد و انقباض ماهیچه‌هاش به چشمم بیاد.
ای خدای بزرگ.
اِهِمی گفتم. باید قبل از اینکه بخواد چنین کاری کنه بهم هشدار می‌داد.
_ می‌دونی چیه، فکر کنم همون خوراکیایی رو که گفتی امتحان کنم. گیلاس بودش؟
با دندونای بهم فشرده لبخند زدم.
همون لحظه مامانم برای شام صدامون زد و باعث شد از یه سکوت سنگین دیگه با کلیتون نجات پیدا کنم. من نمی‌دونستم تو ذهن اون چی می‌گذره ولی خودم حس می‌کردم دوستی تازه‌شروع‌شدۀ ما یه مشکلی داره. حالا اینکه دلیلش این بود که من از بار اولی که دیدمش ازش خوشم میومد یا اینکه از لحاظ محبوبیت هم‌سطح نبودیم، نمی‌دونستم. ولی این مشکل وجود داشت.
یعنی اونم حسش می‌کرد؟
_ از آخرین وعدۀ غذایی کاملت لـ*ـذت ببر لوسی.
و با بدجنسی لبخند زد.
_ من حتما موقع ناهار میام و چک می‌کنم که مطابق دستور دکتر پیش رفته باشی.
و این حرفش باعث شد خیلی بیشتر از چیزی که دوست داشتم لبخند بزنم.
چرا باید انقدر سختش می‌کرد؟
___________________
1: انچیلادا یک تورتیلای ذرت است که دور یک فیلینگ می‌غلتد و با یک سس خوش طعم پوشانده می‌شود. انچیلادا که در اصل از غذاهای مکزیکی تهیه شده است را می توان با مواد مختلفی از جمله گوشت، پنیر، لوبیا، سیب زمینی، سبزیجات یا ترکیبات پر کرد.​
2: میو‌ۀ گل ساعتی​


ویژه رمان۹۸ رمان خواب‌گرد | Erarira کاربر انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Mahii، Elaheh_A، M O B I N A و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا