ویژه رمان۹۸ رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

MĀŘÝM · 15/11/22

پارت نوزده:
هیچ‌وقت از رنگ بخصوصی خوشم نیامد. به نظرم بحث رنگ مورد علاقه، موضوع مزخرفی محسوب می‌شد؛ رنگ، رنگ بود دیگر! ملت در انتخاب فرد مورد علاقه‌شان انگشت به دهان می‌ماندند؛ چه رسد به رنگ موردعلاقه‌شان! اما در رنگ موردتنفر جور دیگری فکر می‌کردم؛ سیاه، رنگی بود که با آن خاطره‌ها داشتم؛ هروقت کتک...

MĀŘÝM · 27/11/22

پارت بیست:
پنجره‌ی بزرگ اتاق شهریارخان، درخت توت قدیمی حیاط را به خوبی نشان می‌داد. شاخه‌های تکیده‌ی آن عاری از هرگونه زیبایی، سن و سال خود را به رخ پاییز کهنسال می‌کشیدند و...

MĀŘÝM · 7/12/22

پارت بیست و یک:
تهدیدوار دستم را به سمتش دراز کردم که چند قدم عقب رفت. دسته‌ی دخترهای رنگارنگ قبل از پسرم عقب نشینی کرده بودند؛ فکر کنم که به خاطر حالت ترسناک چهره‌ام بود.
-...

MĀŘÝM · 1/2/23

پارت بیست و دو:
مردی سی و هفت ساله، دارای سابقه‌ی بیماری، دچار حمله‌ی قلبی شده بود. زنش زیر چادر سیاهش مثل ابر بهار گریه می‌کرد و زر زر کنان...

MĀŘÝM · 8/2/23

پارت بیست و سه:
از وقتی آمده بود، آرام و قرار نداشت. گاه با ادا و اصول مختص خودش خانه را متر می‌کرد و گاه بهانه‌هایی می‌گرفت که حتی خودش نمی‌دانست معنایشان...

MĀŘÝM · 9/2/23

پارت بیست و چهار:
سرم را بین دستانم مخفی کرده و بی‌صدا فریاد زدم؛ سارای لعنتی! چرا از عشقش نسبت به مردی دیگر آتش می‌گرفتم؟! مگر من همان مردی نبودم که از همان لحظه‌ی خوانده‌ شدن خطبه‌ی عقد، با خودم عهد بستم که طلاقش دهم؟!
شاید به خاطر این که عادت کرده‌ام! یا چون او اولین دختری بود که ارتباط برقرار کردم؟...

MĀŘÝM · 15/2/23

پارت بیست و پنج:
شهریار بزرگ دستی بر سرِ پسرم کشید و آهی عمیق سر داد؛
- پسر بیچاره!
این رفتار دلسوزانه‌اش دیگر شورَش را در آورده بود و بدجور به...

MĀŘÝM · 15/2/23

پارت بیست و شش:
درخشش عینکش از آن فاصله دیده می‌شد؛ چند قدم پر تردید برداشت و با شناختنم، خیالش راحت شد.
- سلام!
دست راستم، حسش را از دست داده...

MĀŘÝM · 11/3/23

پارت بیست و هفت:
با انگشتان ظریفش، روی میز چوبی ضرب گرفت؛ انگشتری که هنگام عقد به او داده بودم، می‌درخشید. وقتی آن را دیدم، یادم آمد که کل حقوق یک ماه شاگرد نانوایی بودنم را برای خریدنش حرام کرده بودم‌.
" بخور سارا جان! بخور که این آخرینش خواهد بود!"
و واقعا هم آخرینش شد؛ و دلیل آن، فکر کنم مسائل شخصی بود؛...

MĀŘÝM · 11/3/23

پارت بیست و هشت:
ها! درست زد به نقطه ضعفم: توهین به مادر نه، مقایسه شدن با مادر!
نمی‌دانم اختیار دستم کِی از من گرفته شد و چه زمانی مسیرش را سمت چهره‌ی جذاب مهدی نشانه رفت؛ فقط وقتی چشم باز کردم، دست صاحب مرده‌ام نصف صورت او را فرا گرفته بود.
با جیغ سارا عقب کشیدم و به صورت غرق در خونش خیره شدم. من زیاد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

چه پایانی رو برای این اثر پیشنهاد می‌کنین؟

شیرین و زیبا

تلخ و تراژدیک

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین