خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدای خلاقیت‌ها...
نام رمان: تدلیس
ژانر: عاشقانه، فانتزی، جنایی- مافیایی
نویسنده: MĀŘÝM کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
تدلیس، ماجرای پسر‌ک یتیمی را به تصویر می‌کشد که از بی کسی‌اش سوء استفاده شده و در اوج بی محبتی، در جستجوی مهر دروغین پایش به دنیای دسته‌ای عجیب رسانه‌ای کشیده می‌شود؛ دسته‌ای که با موهبت‌هایی خاص در سایه پناه گرفته و با نام جادوگران هنر با انسان‌های عادی می‌جنگند؛ در این بین با انتشار خبر مرگ یک شخصیت رسانه‌ای معروف، اتفاقاتی رخ می‌دهد که ستاره‌ی آسمان پسرک را محو و تیره ساخته و او را با اتفاقاتی عجیب مواجه می‌کند...
*تمام شخصیت‌های رمان اعم از بازیگران، خواننده‌ها و هنرمندان ساختگی بوده و زاده‌ی ذهن نویسنده می‌باشد.


در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Karkiz، Arti، زینب عشقه و 17 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آدم‌های معمولی دروغ گفتن و گول زدن را از دیگران یاد می‌گیرند؛ هیچ کس مادرزادی دروغ‌گو به دنیا نمی‌آید، ولی من کودکی بودم‌ که از وقتی فرق بین دست راست و چپم را فهمیدم، دروغ گفتن را شروع کردم. دروغ... فریب... اغفال...
یادم می‌آید آن چنان در این کار تبحر پیدا کرده بودم که سخنان باور نکردنی‌ام را هم می پذیرفتند. حتی با این که می‌دانستند یک روده‌ی راست در شکمم پیدا نمی‌شوند، ولی همین که دهان باز می‌کردم، با حالتی رویا گونه می‌گفتند:"آره، تو راست میگی!"
دیگر کار به جایی کشیده بود که با کلمات جادو می‌کردم. حتی اگر می‌‌گفتم "ماست سیاه است" هم باور می‌کردند... و این جا بود که اولین، آخرین و بهترین لقب رویم گذاشته شد:

" ابلیس"


در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Arti، زینب عشقه و 17 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین حمله، فریب دادن است."
راه حل مناسب برای ناک اوت کردن دو بادیگارد مقابل بخش هنرمندان، همان‌ جمله‌ای بود که در لحظه‌ای حساس و خطیر در ذهنم نقش بست. اما هر دو نفر عینک داشتند و نفوذ به چشمانشان برایم سخت بود.
عباس چند قدم جلو آمد و مثل طرفداران سـ*ـینه چاک، از یقه‌ی یکی از نره‌غول‌ها آویزان شد؛
- جون هر کی دوست داری بذار بریم تو. من به دوست دخترم قول دادم واسش امضای "شهاب" رو می‌برم.
مرد به سردی پاسخ داد:
- برو پی کارت بچه!
لفظ "بچه" بدجور به عباس برخورد. می‌توانستم درخشش جرقه‌های آتش را از نوک انگشتانش حس کنم.
- بچه خودتی مرتیکه! فک کردی هیکل گنده کردی واسه خودت ... شدی؟!
فحش زیبایی که داد، هر دو نره غول را در جا خشک کرد. مرد طرف حساب او، به عقب هلش داده و با کمی خشم گفت:
- تو اول برو یه کم ادب یاد بگیر بعد تو فکر امضا گرفتن از یه خواننده‌ی معروف باش.
آدامس را یک دور در دهان چرخانده و زمزمه‌وار گفتم:
- او... چه جنتلمن!
- شماها عین خیالتون هم نیس، چون همیشه ور دل این هنرمندایین. درد ما بدبخت بیچاره‌ها رو نمی‌فهمین‌‌‌‌.
بادیگارد دوم آه کلافه‌ای سر داد و سرش را بالا گرفت.
خدایی طاقتشان از ایوب هم بیشتر بود. اگر من بودم، همان اول کار عباس را از پنجره‌‌ی همان طبقه به پایین پرت می‌کردم؛ البته قبل از آن یک لباس ضد حریق می‌پوشیدم.
- کاری نکنین که...
عباس عربده کشید:
- کاری نکنیم که چی؟ ها؟ که چی؟ یه ساعته داریم ناز شما دو تا رو می‌کشیم که فقط یه امضای کوچولو از شهاب بگیریم. این دیگه چه وضعشه؟
جرقه‌ی نوک دستان عباس، کم کم به آتش تبدیل می‌شدند. بادیگارد اول به آرامی سرش را خم کرده و با ابروانی بالا رفته به آتش کوچک جا گرفته در کف دست او خیره شد. دستش را سمت عینک دودی‌اش برد تا با درآوردنش دقت بیشتری برای دیدن شعبده‌بازی کوچک عباس با خرج دهد.
با خوشحالی چند قدم جلو رفتم تا چشمان بی دفاع او را هدف قرار دهم که بادیگارد دوم به من اشاره کرد:
- من تو رو یه جایی دیدم. تو...
با تردید عینکش را در آورد. آی خدایا! امروز روز شانسم بود!
انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد؛
- تو همون پسره نیستی که بهش میگن نابغه‌ی رقص؟
عباس گلوله‌ی آتش جا گرفته در دستانش را خاموش کرده و دم گوشم زمزمه کرد:
- برو تو کارش فرهاد! هر دوشون بی دفاعن.
لبخند خر کننده‌ای به هر دو بادیگارد زده و با لحن خاصی گفتم:
- آره! من همون نابغه‌ام که خوب بلده برقصه. آقا شهاب شخصا دعوتمون کردن.
دروغم تاثیرش را گذاشت. چشمان سیاه هر دو درخشید و بادیگارد دوم جلو آمد؛
- بفرمایین تو!
دستم را در هوا تکان داده و با چشمکی که به عباس زدم، از در رد شدم‌‌.
- چطور بود؟
خندید؛

- مثل همیشه تو کارت خیلی واردی، شیطان آب زیر کاه!


در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 12 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از پشت سر گذاشتن راهروی طویل مقابل اتاقی که می‌دانستیم استراحتگاه خواننده‌ی معروف موردنظرمان بود، ایستادیم. عباس سقلمه‌ای به من زده و با چشمان عسلی‌اش اشاره‌ای به در بسته کرد.
- الان این تو دارن کیف می‌کنن، مگه نه؟
آدامسم را تا جلوی دهنم آورده و ترکاندمش؛
- نه، وایستادن تو برسی بعد شروع کنن.
با خنده‌ی ریز ضربه‌ای محکم‌تر به بازویم زد.
- دوربینو آماده کردی؟
دستی به کیف دستی‌اش کشید و دوربین کوچکی را بیرون آورد. سرم را تکان داده و با نفسی عمیق، دستگیره‌ی در را رو به پایین هل دادم.
- قفله!
خم شد و ماهرانه با سنجاقی که از جیبش در آورده بود، با قفل در ور رفت. با شنیدن صدای "تق" با لبخندی غرورآمیز نگاهی به من انداخت.
- حالا رئیس کیه؟
با دست کنارش زدم و خواستم جوابی در خور به خوردش بدهم که صدای آمیخته به شادی زنی از داخل اتاق به گوش رسید.
دوربین را از دست عباس گرفته و به آرامی سمت ستونی که پشتش آقا شهاب مشغول بود حرکت کرده و با لبخند به صحنه‌ی مقابلم چشم دوختم. دکمه را زده و در حین گرفتن عکس زمزمه‌وار گفتم:
- افتادی تو کوزه آقای ستاره!
بعد از این که مطمئن شدم به اندازه‌ی کافی مدرک جمع کرده‌ام، دوربین را به عباس داده و عقب گرد کردم.
- اِ، اینجارو!
بی توجه به عباس سمت در رفتم.
- بسه دیگه! بریم.
به عکس روی میز اشاره کرد.
- جان من یه نگا به این بنداز.
دستم را لابه‌لای موهای شب رنگم فرو برده و با حرص گفتم‌:
- عباس!
به جای حرف، قطعه عکس را بلند کرد و نشانم داد. از آن فاصله نمی‌توانستم محتویاتش را ببینم، اما طلایی موهای یکی از افراد درون عکس ناخودآگاه بی‌قرارم کرد. سریع خودم را به او رسانده و عکس را از دستش قاپیدم.
خودش بود! همان نگاه آبی و همان موها که از خورشید درخشنده‌تر بودند؛ لبخندش هم با چند سال پیش فرقی نداشت؛ او همان آپولویی بود که از کودکی می‌شناختمش.
- چه صمیمی هم هستن!
دست راستم را به لبه‌‌ی میز تکیه دادم تا نیفتم. من هر چه قدر هم در احساسات گاو باشم، اما قلبم هنوز درش را به روی او نبسته بود.
- یعنی با هم رفیقن؟
بدون این که نگاهم را از لبخند خورشیدوارانه‌اش بگیرم، زمزمه کردم:
- چی میگی؟
انگشت اشاره‌اش را به مردی که در عکس کنار برادرم ایستاده بود، اشاره کرد.
با ابروانی در هم نگاهم را از چهره‌ی امیر گرفته و به مرد کنار او که دست بر شانه‌‌اش گذاشته بود و می‌خندید خیره شدم. امیر، از بس مدهوشم کرده بود که در نظر اول نتوانستم شهاب را کنارش ببینم.
- این این جا چی کار می‌کنه؟
صدای شهاب و خنده‌ی زن از پشت ستون مثل سوهان مغزم را می سایید.
- رفیقن دیگه! هر دوشون خواننده‌ان... مشهورن... کلا نقطه اشتراکشون زیاده...
چشمان گشادم را که دید، تعجب کرد؛
- چیه خب؟ مگه دروغ میگم. اصلا هم عجیب نیس...
عکس را روی میز کوبیده و کمی صدایم را بالا بردم؛
- خیلی هم عجیبه... این دو تا جز صداشون هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارن. آخه داداش من کجا و این دخترباز چشم چرون کجا!
ابروانش را با حالتی جذاب بالا داد؛ فقط خدا می‌دانست که با این حرکت چند زن را از راه به در کرده بود.

- اوهو! رو داداشت غیرتی شدی؟


در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 12 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را پایین انداخته و عکس را روی میز گذاشتم‌.
- نه، اصلا به من چه؟!
چشمان قهوه‌ای‌‌اش را ریز کرده و با نگاهش موجودیتم را نشان داد؛ موجودیتی که فرق چندانی با چوپان دروغ‌گو نداشت.
- من و اون دیگه هیچ ربطی به هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 11 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
- شما هنرمندا سر و ته یه کرباسین؛ جلو روی مردم خودتونو فرشته نشون میدین...
نگاه سرخش را بالا آورده و به شهاب که گوشی در دست خشکش زده بود، خیره شد؛
- ولی به ... تونم نیس که آدما چه حسی دارن. حاضرین هر چی بی‌چاره‌اس رو له کنین، اونم فقط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 11 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس عمیقی کشید و دستی بر موهای بلند دم‌اسبی‌اش کشید. عصا را یک دور در دستانش چرخاند و زیر چشمی مرا نگاه کرد. آب دهانم را فرو برده و به عباس که وحشت‌زد‌ه‌تر از من نگاهش می‌کرد، خیره شدم.
- باهات چی کار کنم، جوجه؟!
گوشه‌ی دهانم را گزیده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 12 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
راهروی بین شکنجه گاه فریدون و اتاقی که در آن می‌خوابیدم طولانی نبود؛ ولی وقتی از لحاظ روحی و جسمی تا حد مرگ صدمه می‌دیدی، آن فاصله از پل صراط هم پیچیده‌تر می‌شد. حضور دیگران و نگاه های گاه تمسخرآمیز و گاه کنجکاو، بر شدت مزخرف بودن مسیر می‌‌افزود؛ مخصوصا وقتی پچ پچ های پی در پی‌شان را از طریق گوش آلوده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Arti، فاطمـ♡ـه، Kameliea_1234 و 11 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه به جز بابک و پسری که بلندم کرده بود، صحنه را ترک کردند. حاضر بودم قسم بخورم که قدرت کلام سعید از خود مازیار هم بیشتر بود؛ جوری که گاهی وقت‌ها، برای کنترل پسرهای سرکش از سعید کمک می‌گرفتند؛ حتی یادم می‌آید که اوایل برای کنترل من هم از او استفاده کردند؛ آن موقع مثل سگ از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Arti، YaSnA_NHT๛، فاطمـ♡ـه و 10 نفر دیگر

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,570
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 3 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریاد رهام همچون کانالی شد که به گذشته وصلم کرد.
دست نصفه سوخته‌ام را به میز قهوه‌ای رنگ مقابل تـ*ـخت خواب تکیه دادم؛ نمی‌خواستم گذشته تکرار شود، اما انگار آن فریاد قوی‌تر بود:
از بچگی جاهای بلند را دوست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، YaSnA_NHT๛، j.yasin و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا