خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
پهلو به پهلو شدن در تـ*ـخت خواب بی‌فایده شده بود. پتو را کنار زدم و بر تـ*ـخت نشستم. کف دستم را بر صورت خیس از عرقم کشیدم. درد وحشتناک و شدیدی که از کمر تا زیر شکمم منتشر می‌شد، امانم را بریده و نفس‌هایم را تند و بریده‌بریده کرده بود. با صدایی که به‌خاطر نفس‌های نامنظمم به لرزش افتاده بود، نالیدم:
-آی! آی!
چشم بستم و با گرفتگی و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
بالاخره ماشین متوقف شد و هلنا سریع از ماشین پیاده شد. پس از چند لحظه دو پرستار مرد با برانکارد بیمارستان آمدند و هلنا در سمت مرا باز کرد و کمک کرد روی برانکارد دراز بکشم. درحالی‌که از شدت درد چشم بسته بودم و اصلاً نفهمیدم در همان مدت کوتاه چطور وارد محوطه‌ی پر از سروصدا و بوی الکل طبی بیمارستان شدم، با صدای آهسته‌ی لرزانی گفتم:
-هلنا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای آشنای دختری از کنارم آمد که گفت:
-فعلاً بهتره آب نخورید. دکتر به‌زودی برای معاینه‌تون میان. تا اون موقع بهتره تشنگی رو تحمل کنید.
پس از آن حرف پرستار، هلنا با صدای پرانرژی‌تری مثل یک مصاحبه‌کننده گفت:
-خب خانوم نفس شکیبایی، امروز چهاردهم خرداد ماه سال ۱۳۶۹ خورشیدیه. فرزند شما ساعت ۵ بامداد امروز چشم به جهان گشود. احساستون چیه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
پرستاری که بچه را آورده بود، در همان هنگام گفت:
-تا یه ساعت پیش خیلی گریه کرد؛ ولی از حال رفته بودید، نشد بدیمش بـ*ـغلتون. خدا رو شکر بـ*ـغل یکی از پرستارا آروم شد و خوابش برد.
هلنا گفت:
-شازده مادرش رو می‌خواسته دیگه! البته حق هم داشته واسه بی‌حالی مادرش گریه کنه؛ این مادر با بقیه‌ی مادرای دنیا فرق داره!
سرم را بالا آوردم و با لبخندی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
-هر وقت یاد اون خوابم که از بچه دیدم و فکر کردم دختره می‌افتم، واقعاً خدا رو شکر می‌کنم که بچه پسره! باید واسه پسرِ پسرم یه جشن بزرگ بگیریم!
لبخندی به روی مادر فرزاد که با ذوق حرف می‌زد، زدم و درحالی‌که نوزاد کوچک یک ماهه‌ام را در آ*غو*شم آهسته به طرفین تکان می‌دادم تا با وجود بیداری‌اش گریه نکند، به حرف‌هایشان گوش می‌کردم.
فرزاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
با توقف ماشین جلوی در خانه، خواستم برای بازکردن در حیاط پیاده بشوم؛ ولی فرزاد دستش را جلویم گرفت و گفت:
-با بچه؟!
در جوابش تنها لبخند کم‌رنگی زدم. از ماشین پیاده شد و من فرزند کوچکمان را که غرق در خواب شیرینی بود، در آ*غو*شم فشردم.
پس از آنکه در حیاط را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد، از ماشین پیاده شدیم. فرزاد مثل همیشه چند قدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخندی زدم و گفتم:
-حتماً!
کمی دیگر کنار هم وقت گذراندیم و سپس هلنا تصمیم به رفتن گرفت. با آنکه مردد بودم همراه او تا خانه‌ی پدر و مادرم بروم یا در خانه بمانم، لباس عوض کردم و پس از برداشتن ساک بچه، همراه او به خانه‌ی پدر و مادرم رفتم.
هلنا در کوچه ایستاد تا من پیاده بشوم؛ ولی خودش ترجیح داد با من نیاید. همچنان که بچه‌ی بی‌زبانم را در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
-اصلاً به حرفای من گوش می‌دی نفس؟
آهسته سرم را بالا آوردم. لبخند کم‌رنگم هنوز بر لـ*ـب‌هایم مانده بود؛ ولی کمی کم‌رنگ‌تر شده بود. نفسی عمیق کشیدم و با صدایی آهسته گفتم:
-بله مامان، حق با شماست.
دسته‌ی کوچکی از موهایش را که دور صورتش را احاطه کرده بودند، با دستش پشت گوش‌هایش برد و از روی تـ*ـخت بلند شد. با چند قدم بلند از من دور شد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
در کمد اتاقم را باز کردم. دقیقاً دو هفته‌ی پیش به خانه‌ی پدر و مادرم رفتم و اکنون پس از مدت‌ها ننوشتن حتی یک کلمه در کتاب رفیقم، دلم بس عجیب تنگ نوشتن در آن شده بود. پس از جستجوی بسیار، بالاخره کتاب رفیقم را پیدا کردم. به‌محض آنکه آن را باز کردم، در اتاقمان باز شد. نگاهم را به فرزاد که در چهارچوب در ایستاده و نگاه متعجبش را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر

روشنک.ا

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
17/3/20
ارسال ها
466
امتیاز واکنش
6,926
امتیاز
263
سن
28
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
آماده شدنمان زیاد طولی نکشید. پس از آنکه هر دو لباس عوض کردیم، رایان را که ساکت و بیدار بود، در آ*غو*ش گرفتم و در کالسکه‌اش گذاشتم. کف دستانم را دور دسته‌های میله‌ای کالسکه‌اش حلقه کردم و با قدم‌هایی تند کالسکه را به پذیرایی بردم. فرزاد با دیدن من که کالسکه به دست به‌سمت او که جلوی راهرو منتظر ایستاده بود، می‌رفتم، نگاهش را تا صورت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، دونه انار و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا