رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

-آخه من چه حرفی دارم رایان؟
-هر چیزی که بهش فکر می‌کنی یا حسش می‌کنی، اگر زبونت رو تکون بدی، یک حرف می‌شه. مثلاً اگر به داستانی که دیشب مامان خونده فکر می‌کنی، می‌تونی ازش حرف بزنی. اگر رنگ صورتی رو برای نقاشی دوست داری،...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

-ولم کن؛ می‌خوام برم توی اتاقم.
دستانم را از دور بدنش برداشتم و منتظر نگاهش کردم. بی آن‌که نگاهم کند یا زمان را تلف کند، رویش را از من برگرداند و گفت:
-شب موقع شام می‌بینمت.
-باشه عزیزم.
وقتی او هم پذیرایی را ترک کرد، به...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

-چرا این‌طور فکر می‌کنید خانم؟ در این خونه احساس غریبی و تنهایی می‌کنید؟
-می‌شه این‌طور هم گفت. غریبی و تنهایی می‌تونه حاصل فاصله‌ها و فضاهای زیادی باشه که بهتر بود نباشن.
-وقتی از بین بردن این فاصله‌ها و فضاهای بین خودتون و...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-سرگرم بودی و منتظر بودم خودت برگردی من رو ببینی. حالا بگو ببینم کدوم یکی از خدمتکارها استعفا داده؟
کیف چرم اداری‌اش را روی سکوی چوبی کوچک کنار میزش گذاشت و در حالی‌که به‌سمت من قدم برمی‌داشت، گفت:
-یکی از اون‌هایی که جدیداً...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

وقتی که بغض در گلویم خیلی کوچک و تقریباً نابود شد، آن‌قدر هم سردم شده بود که چانه‌ام با لرزش مدام بالا و پایین می‌شد. همان موقع پنجره را بستم و به‌سمت تـ*ـخت رفتم.
روی تـ*ـخت نشستم و پتو را روی تن یخ کرده‌ام بالا کشیدم. آن...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-می‌دم، ولی اول باید به تعریف یکسانی از برابری برسیم تا بعدش بتونیم به هم حقوق برابری بدیم. مگه نه؟
-اصلاً همین که میگی تعریف یکسانی از برابری داشته باشیم، یعنی می‌خوای برابری وجود نداشته باشه؛ چون می‌خوای نوعی نابرابری رو...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-فلزات برای من جذابیتی ندارن؛ چون حتی روح زندگی ندارن. فلزات من رو به یاد موجودات منفعلی می‌ندازن که همیشه چیزی رو که محیطشون بهشون القا کنه رو از خودشون نشون می‌دن. اون‌ها وقتی هوا خیلی سرد باشه، خیلی سرد می‌شن و وقتی هوا...

روشنک.ا · 5/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

دستانش را روی دسته‌های مبل گذاشت و در حالی‌که بدنش را شل می‌کرد و کامل بر مبل لم می‌داد، گفت:
-آره، در مورد فردا می‌خوام باهات حرف بزنم.
با کنجکاوی گفتم:
-فردا؟
در حالی‌که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود، به من نگاه کرد و...

روشنک.ا · 5/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

لبخندی در جوابش زدم و گفتم:
-فعلاً که حتی تـ*ـخت نوردی هم نکردم.
خنده‌ای کوتاه کرد و گفت:
-اونم تا سه دقیقه‌ی دیگه می‌کنی. یک دست لباس گرم رو که یادت نرفته؟
-آه، چرا یادم رفته بود! خب میارمش پذیرایی.
-خوبه، بعدش هم بیا پایین...

روشنک.ا · 5/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

ما تا حدود نیم ساعت اولی را که با هم از کوه بالا می‌رفتیم، نه حرفی زدیم و نه توقفی کردیم ولی من کم‌کم به حالت بسیار کم انرژی‌تری رسیده بودم و به سختی با بستن دهانم، خودم را کنترل می‌کردم که نفس‌نفس نزنم. وقتی خستگی و درد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین