رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

وقتی به اتاق رایان رسیدیم، من در را برایش باز کردم و او هم بی آن‌که زمان را تلف کند، وارد اتاق شد و به‌سمت تـ*ـخت رفت.
وقتی به تـ*ـخت نزدیک شدیم، پتو را کنار زدم و آرمان، بدن رایان را به آهستگی روی تختش گذاشت.
مشغول در آوردن...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

-به هر صورت گاهی به خودت استراحت بده. بابت قهوه هم دستت درد نکنه.
-خواهش می‌کنم. با اجازه.
بی هیچ حرفی رویش را از ما برگرداند و با قدم‌های تند و مستحکم همیشگی‌اش، پذیرایی را ترک کرد.
آرمان چند جرعه از قهوه‌اش نوشید و سپس...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

***
پس از آن‌که به سختی جوراب شلواری تنگ و نازک سیاه‌رنگم را پوشیدم، سارافون یشمی رنگم را بر تن کردم و جلوی آینه‌ی اتاقم ایستادم. کمی به چهره‌ام که سرزنده‌تر از گذشته به نظر می‌رسید نگاه کردم و مشغول آرایش کردن صورتم شدم.
از...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

آرمان سرش را بالاتر گرفت و در حالی‌که گوشه‌ی سمت راست لـ*ـبش را بالا می‌برد، گفت:
-خوبه؛ با این حال هر کسی حق داره هر چیزی که فکر می‌کنه حقیقت داره رو به زبان بیاره؛ از جمله من! اون چیزی که مهمه اینه که تلاش‌های تو، حقیقتِ تو...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

نفسی عمیق کشیدم و در ادامه‌ی حرفم گفتم:
-فراموشش کن؛ بعداً بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم.
به‌سمت راهروی خروجی رفتیم که در نزدیکی راهرو، صدای آرزو را شنیدم که گفت:
-نه، رایان، اون‌جوری نمی‌بندنش!
سپس صدای رایان را شنیدم که گفت...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
وقتی سوار ماشین شدیم، نفسی عمیق کشیدم و با خیال راحت سرم را به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم. با آن‌که در ابتدا تنها سکوت در ماشین برقرار بود، مشکلی با سکوت نداشتم و از تماشای منظره‌ی آن‌سوی شیشه‌ی پنجره‌ی کنارم لـ*ـذت بردم. با این...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

کمی سکوت کردم و سپس گفتم:
-جواب سوال‌های تو واضح‌اند اما من از تو سوال دیگه‌ای دارم. تا به حال از غرق شدن در غم لـ*ـذت نبردی؟ شاید باور نکنی ولی من این لـ*ـذت رو تجربه کردم. وقتی در غم و اندوه غرق می‌شی و به انتهای مرز غم و...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

وقتی وارد خانه شدیم، آرمیتا و آریان طبق معمول با نگاه‌های خصمانه‌یشان به من، برایم خط و نشان می‌کشیدند؛ ولی مارکو، همسر آرمیتا، به من با لبخندی معنی دار که خالی از هر گونه حس ناخوشایندی بود، نگاه می‌کرد. در عمق نگاهش حس...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
***
بالاخره تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم و به شرکت بروم. با آن‌که امروز پنجشنبه بود و تنها تا ظهر در شرکت بودم، بابت ترک خانه خیلی خوشحال بودم؛ چرا که در خانه ماندن دیگر حوصله‌ام را سر برده بود. از آن مهم‌تر، به خودم حق زیاد...

روشنک.ا · 4/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

بلند شدم و در حالی‌که با هر دو دستم، دست‌های آن‌ها را گرفته بودم، به سمت در خروجی مهد که حالا خلوت‌تر از قبل شده بود رفتم. وقتی از مهد خارج شدیم و به‌سمت ماشین رفتیم، آرزو گفت:
-بابا چرا این‌قدر اصرار می‌کنه که من بیام مهد؟...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین