رمان در پس یک پایان | روشنک.ا نویسنده افتخاری انجمن رمان ۹۸

روشنک.ا · 2/8/20

و بالاخره طولانی‌ترین فصل رمان؛ فصل ششم *.*

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
***
«فصل ششم»
(سال ۱۳۷۴ خورشیدی_ آذر ماه)
نگاهم را به تقویم روی میز کشاندم و در حالی‌که روسری سفید رنگم را روی سرم تنظیم...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
امروز طبق توافق من و آرمان، عقد مختصری در محضر داشتیم و طبق قرار تا ماه آینده خانه‌ی آرمان برای من و رایان هم آماده می‌شد و زندگی مشترک ما آغاز می‌شد. با آن‌که مامان ابتدا معتقد بود این مقدار عجله جایز نیست، خودش هم به مرور با...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

نیما هم در پاسخ مامان که مشکوک به من نگاه می‌کرد، گفت:
-یک خرده احساساتی شده مامان.
دیگر حرفی زده نشد. وارد محضر شدیم و من بی توجه به نگاه‌های متعجب روی خودم که با آن چشم‌های قرمز از گریه‌ام به قدر کافی یک زن ناشایسته و...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
آرمان چند لحظه‌ای همان‌طور به رایان نگاه کرد و پس از چند ثانیه طوری که گویی تازه متوجه منظور رایان شده بود، شروع به خنده کرد و به سمت فرمان چرخید. پس از اتمام خنده‌ی کوتاهش، در حالی‌که ماشین را روشن می‌کرد، گفت:
-رایان، بیخیال...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
با آن‌که من به این تعداد خدمه نیازی جدی نمی‌دیدم، خانه‌ی آرمان به قدری بزرگ و پر کار بود که چنین نیازی را ضروری می‌کرد.
از فکر بیرون آمدم و نگاهم را از مبل‌های راحتی کرمی رنگ داخل هال که از میان آن‌ها گذر می‌کردیم، به پرده‌های...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
سرم را به سمتش چرخاندم و منتظر به نیم رخش نگاه کردم. همچنان که نگاهش را به تـ*ـخت دوخته بود، گفت:
-لازم بود بین اتاق تو و بچه‌ها فرقی باشه.
-چه فرقی؟
سرش را به سمتم چرخاند و در حالی‌که با کلافگی دست در موهایش فرو می‌برد، با بی...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-یه کتابخونه.
چشمانش را گرد کرد و با تعجب گفت:
-واقعاً فکر کردی این خونه کتابخونه نداره؟
-من که ندیدم؛ اما برای خودم و بچه‌ها کتابخونه نیازه.
از روی مبل بلند شد و گفت:
-دنبالم بیا تا نشونت بدم.
حرفی نزدم و مطیعانه بلند شدم...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
سپس نگاهم را به قفسه‌های پر از کتاب کشاندم و با حسرت زمزمه کردم:
-کاش این‌جا اتاق من بود!
به سمت قفسه‌ی کتاب روبه‌رویم رفتم و یکی از کتاب‌هایش را از آن بیرون آوردم. آن کتاب که عنوانش بر جلد و شیرازه‌ی کهنه‌اش ثبت نشده بود،...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-پس چرا دایی‌ها و باباجون زیاد اخم نمی‌کنن؟
دستم را در موهایش فرو بردم و در حالی‌که آن‌ها را نوازش می‌کردم، گفتم:
-اونا فرق می‌کنن عزیزم... آخه می‌دونی بابات هم مثل آرمان زیاد اخم...
قبل از آن‌که حرفم را کامل کنم، صدای خشمگین...

روشنک.ا · 2/8/20

انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
با لحنی خشمگین گفت:
-بس کن نفس! این دو تا مقوله اصلاً قابل مقایسه نیستن.
همان‌طور که نگاهم به دیوار خیره مانده بود، لبخندم را عمیق‌تر کردم و گفتم:
-وقتی مقایسه به ضررت تموم می‌شه، اصلاً مهم نیست که قانون اول خودت داره زیر پا...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

نویسنده افتخاری

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین