خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: فرشته‌ی نجات
ژانر: علمی-تخیلی، عاشقانه، فانتزی
نویسنده‌: بیتا صادقی
ناظر رمان: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
ویراستار: زینب باقری
خلاصه:
جهان رو به نابودیه و تنها راه نجات اون در کتابی افسانه‌ای نوشته شده که خیلی‌ها حتی وجودش رو افسانه‌ می‌دونن و آخرین الهه‌ها جون خودشون رو فدا کردن برای تولد دو کودک که قدرت این رو دارن که دنیا رو نجات بدن؛ اما اون‌ها کی‌ان؟ آیا موفق می‌شن یا نه؟ خدا می‌دونه.
پایان خوش
پ.ن:

دوستان قول می‌دم موضوع کاملاً جدیده و از جایی هم کپی نشده به همه مخصوصاً کسانی که طرفدار رمان‌های تخیلی هستن این رمان رو پیشنهاد می‌کنم امیدوارم خوشتون بیاد. شاید اولش کمی عادی به نظر برسه اما قول می‌دم ماجرا‌های پرهیجان و جالبی تو راهه فقط از شما دوستان خواهشمندم هر پستی رو که می‌خونید لایک کنید و بعد رد بشید برای این رمان خیلی زحمت کشیده می‌شه پس لطفاً با لایکاتون به ما روحیه و انگیزه‌ی نوشتن بدید از همکاری شما متشکرم


رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 38 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
«در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است»
هر چقدر تاریکی قدرت داشته باشه، اون نوره که در آخر کار پیروزه و هر چقدر سیاهی پرقدرت باشه، در آخر اون سپیدیه که در این میدان پیروزه.
و همه خوب می‌دونیم تا وقتی که شر هست، خیر بر علیهش مبارزه می‌کنه.
به امید پیروزی نور بر تاریکی!


رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

  • 219.1 کیلوبایت بازدیدها: 196
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 34 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
هدیه
با نوازش دست‌های نرم و ظریفی از خواب بیدار شدم.
به‌نرمی چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم به نگاه آبی روشن آفتاب گره خورد.
با دست چشم‌های خواب‌آلودم رو ماساژ دادم.
- سلام، صبح به‌خیر آفتاب!
آفتاب لبخند مهربونش رو تمدید کرد.
- سلام عزیزم، صبح تو هم به‌خیر باشه. دیشب خوب خوابیدی؟
- بله عالی بود. ممنون که بیدارم کردی؛ امروز روز مهمیه.
آفتاب خنده‌ای کرد.
- دوست نداشتم تو این روز مهم با صدای اعصاب‌خردکُن ساعت زنگی بیدار بشی؛ اون هم ساعت زنگیِ تو که کل خونه رو روی هوا می‌بره.
تک‌خنده‌ای کردم.
- بهترین کار رو کردی. از الان تا شب شارژم.
تا بیاد جواب بده تو یه لحظه‌ی طلایی در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد.
- یا جد سادات!
- بسم الله!
- چه خبرته هاله؟ مگه سر آوردی؟
هاله خواهر دوقلوی منه و از این حرکتش هم معلومه که کاملاً هیجان‌زده‌ست.
هاله بدون هیچ حرفی، خودش رو با تمام توان سمتم پرت کرد.
- وای باورم نمی‌شه بالاخره این روز مهم رسید!
- هاله ولم کن، له شدم. آروم‌تر هم می‌تونی ابراز احساسات کنی.
اما اون همچنان داشت من رو می‌چلوند.
آفتاب خندید و گفت:
- هاله امروز روز هدیه‌ست؛ ولی انگار تو از اون خیلی هیجان‌زده‌تریا!
و بعد دوباره زیر خنده زد. هاله با حرص ازم جدا شد.
- نه‌خیر، شما دوتا بی‌احساسید؛ وگرنه کار من طبیعیه. مثلاً روز خواهرمه‌ها. من که حسود نیستم؛ حداقل در برابر خواهرم.
و بعد پشت چشمی برای ما نازک کرد.
آفتاب با حرص گفت:
- برو بیرون هاله؛ من باید به هدیه کمک کنم تا حاضر بشه.
هاله چپ‌چپ نگاهش کرد.
- آفتاب‌خانم هدیه خواهر منه؛ بعد چرا تو باید کمکش کنی تا حاضر بشه؟
- چون تو لباس‌پوشیدن معمولی خودت رو هم بلد نیستی.
خدایی این یکی رو راست می‌گفت. هاله خیلی بد لباس می‌پوشید.
- نه‌خیرم. تازه لباسای من همه‌ش مده.
آفتاب گفت:
- نه بابا! اینا رو داری به یه طراح لباس می‌گی هاله؟
هاله یه‌دفعه ساکت شد. حسابی جلوش کم آورده بود. انگار یادش رفته بود آفتاب طراح مده.
- هاله، آفتاب، بسه دیگه؛ ساکت باشید! هاله‌خانم لازم نکرده تو به من کمک کنی. تو برو خودت حاضر شو که دیرمون نشه. آماده شدنت یه قرن زمان لازم داره.
آفتاب گفت:
- میز رو هم بچین. همه‌چیز رو آماده کردم؛ فقط باید بذاریشون رو میز.
هاله با حرص برای ما شکلکی درآورد و از اتاق بیرون رفت.
- من هم می‌رم یه آبی به دست و صورتم بزنم، بعد بیام حاضر شیم.
آفتاب با هول‌ و ولا گفت:
- آره آره، زود باش برو که کلی کار داریم.
به‌سرعت از جام بلند شدم و تخـت رو مرتب کردم.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
- وا! دارم تخـت رو مرتب می‌کنم دیگه!
آفتاب با حرص گفت:
- نمی‌خواد خودم درستش می‌کنم، تو فقط برو.
با خنده به‌سمت دست‌شویی رفتم.
شیر آب سرد رو باز کردم و به صورتم آب زدم. آب سرد حسابی حالم رو جا آورد و خنکیش، روحم رو تازه کرد.
به خودم تو آینه نگاه کردم. پوستی به سفیدی و شفافی برف و چشم‌های بادومی و کشیده‌ی خوش‌فرم سبز روشن با رگه‌های سبز جنگلی، بینی کوچیک و قلمی با دهن کوچیک و لـب‌های نازک غنچه‌ای که خدادادی سرخه و نیازی به رژ قرمز نداره و در آخر موهای بلند و طلایی-عسلی.
از دست‌شویی بیرون اومدم.
آفتاب گفت:
- خب بدو بیا. لباست رو آماده کردم، بیا بپوش.
پیراهنم رو پوشیدم. یه پیراهن کلوش سبز با طرح‌های بنفش که روش منجوق و ملیله‌ بود. آستین‌هاش حلقه‌ای بود و روی دامنش تور کار شده بود. ساده و شیک! این درست سبک من بود.
- وای خیلی ماه شدی!
چیزی نگفتم و پشت میز آرایش نشستم.
آفتاب گفت:
- وایستا ببین چه فرشته‌ای از تو بسازم.
اول روی صورتم مرطوب‌کننده زد. دستش رو برد سمت پنکک که گفتم:
- بابا من که خودم ماستم، این رو دیگه می‌خوای چی‌کار؟
- آره خب تو خیلی سفیدی؛ ولی برای آرایشت بهتره باشه.
- خیله خب، هرکاری دوست داری انجام بده. فقط خودت می‌دونی که...
- آره آره، کم، سبُک و دخترونه.
پنکک رو زد و بعد یه خط چشم باریک و محو. بعد از اون هم ریمل رو روی مژه‌هام زد. بعد هم رژ لـ*ـب قرمزی زد.
سراغ موهام رفت. موهام رو ساده پشتم ریخت و یه تیکه‌ی کوچیکش رو جدا کرد و بافت و بعد مثل - روی بقیه‌ی موهام گذاشت. فرقِ جلوی موهام رو که چتری‌های کوتاه بود، باز کرد. فرق راستم رو کج روی صورتم ریخت، فرق چپم رو هم با سنجاق سرهای مشکی ساده لابه‌لای موهام فرو کرد.


رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، homora، طوفان سفید و 35 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
- کار من تمومه.
لبخندی پرمهر و خواهرانه به روم پاشید. من هم متقابلاً با لبخند جوابش رو دادم.
- خیلی ازت ممنونم!
آروم از روی صندلی بلند شدم و سر تا پای خودم رو برانداز کردم. بی‌اغراق محشر شده بود؛ هم لباسم و هم آرایشم.
لباسم کار آفتاب بود. رشته‌ی اون طراحی بود و بعد از اینکه درسش رو تموم کرد کار پیدا نکرد؛ برای همین دوباره به دانشگاه برگشت؛ ولی این بار خیاطی خوند و الان یه خیاط و طراح حرفه‌ای بود. تمام لباس‌های شب مهمونی و مجلسی و بعضی از لباس‌های معمولیمون رو خودش می‌دوخت. خدایی هم کارش حرف نداشت!
خواهرم هاله‌ هم وکالت می‌خونه؛ ولی هنوز درسش رو تموم نکرده.
و اما خودم؛ خب من تو چندتا رشته تخصص کامل رو دارم؛ مثل نویسندگی، جادوشناسی، کامپیوتر، شیمی و آخرین درس دانشگاهیم که امروز تموم می‌شه، موسیقیه و من می‌تونم به صورت رسمی یه خواننده بشم؛ شغلی که عاشقشم.
قانوناً و تقریباً همه‌چیز ما اینجا با انسان‌های معمولی فرق داشت؛ چون ما بیشتر انسان‌های خاص بودیم و انسان‌های بدون قدرت جادویی، بین ما کمه.
یک سال اینجا برابر با سه سال زمینه. اینجا بچه‌های عادی در هفت سالگی و بچه‌های باهوش در پنج-شیش سالگی به مدرسه می‌رن؛ اما وضعیت من تو این مورد به همراه یه نفر دیگه که نمی‌شناسمش، متفاوت بود. ما دو نفر بچه‌های خاصی بودیم که هوشمون خیلی فراتر بود و برای همین هم ما رو تو چهار سالگی به مدرسه فرستادن.
درسته، چهار سالگی! البته تو اینجا دوره‌های تحصیلی ما فرق داره. ما کلاً شیش سال تو مدرسه و با توجه به رشته‌مون بین یک تا چهار سال رو توی دانشگاه می‌گذرونیم و همین سن کم من باعث چندتا انتخاب اشتباه شد؛ برای همین درستش کردم.
من شیش سال رو تو دو سال خوندم و اول روانشناسی انتخاب کردم و دو سالش رو تو یک سال خوندم؛ ولی اون رو نصفه ول کردم و مدرکم رو نگرفتم و فقط فوق دیپلمش رو دارم. دوباره دانشگاه رو شروع کردم و مدرک کامل کامپیوتر رو گرفتم؛ ولی چون سنم کم بود، بهم کار نمی‌دادن. حق هم داشتن؛ من فقط ده سالم بود. برای همین به دانشگاه برگشتم و نویسندگی رو ادامه دادم. مدرک اون رو هم گرفتم؛ اما مشکلات خانوادگیم باعث شد نتونم بنویسم. برای همین جادوشناسی، جادوگری و شیمی رو گذروندم و بعد از اون به دانشگاه موسیقی و خوانندگی رفتم و الان تو نوزده سالگی دارم از اونجا هم فارغ‌التحصیل می‌شم.
خب، بد هم نیست. با موقعیت‌هایی که دارم می‌تونم آینده‌ی روشنی رو با استفاده از سه رشته‌ی محبوبم، شیمی، نویسندگی و خوانندگی برای خودم بسازم و به‌عنوان وارث خانواده‌م بعد از مامان و مادربزرگم و جوان‌ترین عضو جاویدان، به‌خوبی از پس آزمونم بر بیام. خب من دیگه جز این چی می‌خوام؟ هر وقت هم خسته شدم می‌تونم باز به دانشگاه برگردم و یه رشته‌ی دیگه رو تجربه کنم.


رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 31 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم جوراب‌شلواری سفیدم رو می‌پوشیدم که آفتاب صدام کرد.
- هدیه من آماده شدم. ببین چطور شدم.
رفتم پیشش و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
- وای عالی شدی دختر!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 31 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالیانه برترین دانشجوها تو این مسابقه شرکت می‌کنن. امسال پنجاه‌هزار شرکت‌کننده داشتیم که شیش‌هزارتاش مال رشته‌ی ما بود.
از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ هنوز مقداری برف روی سطح زمین بود. چون اواخر زمستون بود، هوا نسبتاً سرد بود؛ برای همین تو یه تالار سرپوشیده این مراسم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 28 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی تالار گرم بود؛ برای همین از جام بلند شدم و پالتوی بنفشم رو درآوردم. شانس آوردم جوراب‌شلواری داشتم؛ وگرنه این کفش‌ها پام رو می‌زد.
این‌ها کفش‌های موردعلاقه‌م بود. ده سانت پاشنه داشت و میخی بود، به رنگ سبز روشن؛ دقیقاً هم‌رنگ لباسم که روش مروارید و سنگ کار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 33 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
آفتاب گفت:
- جدی‌جدی اون اومده تا کار ما رو ببینه؟
- وای باورم نمی‌شه! اگه موفق بشیم آینده‌ی هر دوتامون تضمینه.
خیلی خوشحال بودم. اگه تحت‌تأثیر قرارش می‌دادم، می‌تونستم اونجا کار کنم و موفق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 30 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
- به اندازه‌ی کافی شنیدید یا باز هم ادامه‌ش رو پخش کنیم؟
و بد نگاهش کردم که حساب کار دستش بیاد؛ اما اون با پررویی گفت:
- تو گوش وایستاده بودی؟
و چپ‌چپ نگاهم کرد. ابرویی بالا انداختم.
- نه‌خیر، شما اون‌قدر بلند حرف می‌زدید که کل سالن شنیدن و اگه هم می‌بینی صدات ضبط شده؛ چون می‌خواستم مدرک داشته باشم.
بعد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 29 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
خوب بود؛ چون زحماتم نتیجه داده بود و من به‌طور قطع جزء ده نفر اول بودم؛ ولی بد بود چون نارون هم بود. اون سرسخت‌ترین رقیب من بود و تا حالا هم‌پای من بالا اومده بود.
اضطراب داشت من رو می‌کشت که مجری گفت:
- ده نفرِ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، طوفان سفید، زهرا.م و 29 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا