خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدوم شخصیت براتون جذاب تره؟


  • مجموع رای دهندگان
    20

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: بازگشت بهار
نویسنده: بیتا صادقی کاربر انجمن رمان۹۸
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: بهار دختری در اواخر ۱۷ سالگیه و بعد از پشت سر گذاشتن مشکلاتی زندگی خوبی رو با مادرش داره ولی نمیدونه که اوضاع قراره عوض بشه و درست در روز تولد ۱۸ سالگیش...


در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 58 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
♡مقدمه♡
بهاری زیبا در پایان زمستان سخت در راه است اما باید دانست این بهار ابدی نیست و برای دیدن بهاری نو باید تا سال بعد صبر کرد...
***


در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • پوکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 55 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
و آن زمان که برگ‌های خشکیده خزان در زیر برف زمستانی پنهان و گرما از دل‌ها رفته، من آن بهاری هستم که با آمدنم زمستان رخت بسته و منم که می‌مانم
دید... دید دید... دید دید...
با صدای رو مخ زنگ ساعت زنگیم از خواب بیدار شدم!
محکم با مشت رو ساعت کوبیدم تا خفه بشه.
- ای چی‌ میشه تو یه روز زنگ نزنی تا من یه روز راحت بخوابم.
اَه حرصی کشیدم و کلم رو زیر بالشت فرو کردم تا باز بخوابم.
اما درست همون لحظه صدای مامان در اومد:
مامان:بهار... بهار نمی‌خوای بیدارشی؟ لنگه ظهره، تا کی میخوای عین خرس بخوابی؟
- نه خیر انگار که نمیشه خوابید!
با دست چشمای خستم رو مالیدم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
آبی به دست و صورتم زدم...
تازه چشام وا شد و خواب از چشمام پرید!
موهای بلندم رو باز کردم و شروع کردم به برس کشیدن.
خدا رو شکر چون بافته بودموشون زیاد بهم ریخته نبود.
کارم که تموم شد یه کلیپس نسبتا کوچیک و ساده‌ی سفید رو موهام زدم که موهای پر و بلندم رو کامل به نمایش گذاشت با اینکه کامل جمعشون کرده بودم پایین موهام که آزاد بود تا سر شونم می‌رسید.
مسواکم رو هم زدم و از دست شویی بیرون اومدم.
جلوی آینه‌ی قدی اتاقم ایستادم و لباس خواب سبز و بنفشم رو با یه تیشرت جذب آستین کوتاه فیروزه‌ای و شلوار جذب طرح‌ لی سرمه‌ای عوض کردم.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم بدن خیلی لاغری داشتم اما در تضاد با اون قدم خیلی بلند بود!‌
و پوستی سفید به همراه موهای بلند مشکی که تضاد جالبی با سفیدی پوستم داشت. ابرو‌های باریک و خوش فرم که خدادادی مرتب بود چشمای بادومی زیبا به رنگ عسلی که انگار همیشه خمار بود اما چشمام ریز بود و کشیده اما نه اونقدر ‌که تو صورتم بد جلوه کنه و مژه‌های پر و بلندم زیبا ترش کرده بود به همراه گونه‌های فوق العاده برجسته و استخوانی که رو صورت لاغرم جلوه‌ی خوبی داشت و زیبا ترش می‌کرد. بینی قشنگ و قلمی دهن کوچیک. و لبای نازک و سرخ رنگ.
- خوب شد.
از اتاقم خارج شدم و از پله‌ها پایین رفتم.
خب از اول شروع می کنیم اسم من بهاره خب ۱۷ سالمه یه برادر بزرگ تر از خودم به اسم بهرام دارم که با پدرم خارج از کشوره و من با مامان زندگی می‌کنم مامانم روانشناسه، پدرم مغز و اعصاب و براردمم جراح و خودمم پزشکی ژنتیک دانشگاه تهران!
بله ما یه همچین خرخونی هستیم!
تو همین فکرا بودم که به آشپزخونه رسیدم.
- سلام مامان صبحت به‌ خیر... کمک نمیخوای؟
مامان با لبخند به طرف من برگشت...
مامان:سلام دخترم صبح توهم به خیر‌... نه مرسی کمک لازم ندارم تموم شد.
سر نیز نشستیم و با غذا مون مشغول شدیم.
مامان:ساکتی دخترم!
- هیچی، چیزی نیست تو فکرم.
سرش رو تکن داد و حرفی نزد!
رفتارش یکم عجیب بود انگار... انگار یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود... این از چشاش معلوم بود.
از فواید مادر روانشناس داشتن!
آدم خیلی چیزا ازش یاد میگیره که گاهیم حتی به ضرر خودشه.
غذام تقریبا تموم شده بود اما مامان همچنان بیقرار بود!
- مامان چی شده؟
شوک زده نگاهم کرد.
- مامان میدونم یه چیزیت هست لطفا بگو، میدونی که نمیتونی چیزی رو ازم پنهون کنی!
مامانم به خودش اومد و خودش رو جمع و جور کرد.
مامان:خب آره یه چیزی هست که باید بهت بگم خب...
اما صدای زنگ تلفن اجازه‌ی حرفی رو بهش نداد...
اَی بر خرمگس معرکه لعنت!
مامان:بهار تو سفره رو جمع کن منم میرم جواب تلفن رو بدم.
- باشه
و شروع کردم به جمع کردن میز.
به ارومی مشغول غر زدن به کسی بودم که بی‌موقع زنگ زده، اونقدرم خنگ نبودم حواسم نبود گوشای به چه تیزی دارم و قشنگ میتونم حرفاشونو گوش بدم!
بدجور حرص منو دراورده بود.
مشغول جمع کردن میز بودم اما فکرم پیش تلفن و کسی بود که تلفن کرده.
واقعا این که چه کسی توی این ساعت از روز تلفن زده؟
نمیدونم چرا اما حساس می‌کردم اون عمه عفریته زنگ زده خودمم نمی‌دونم!
اوف من چرا این حسا رو دارم آخه؟
مامان همیشه از بچگی به من میگفت که من حس ششم خیلی قوی دارم اما هرگز نفهمیدم چرا؟
وقتی که من یه نفر رو میدیدم از روی نگاهش میتونستم حس کنم که چه احساسی راجبم داره یا چه در موردم فکر میکنه میتونستم حدس بزنم کی پشت خط تلفنه البته در اکثر مواقع وقتی یه نفر به من محبت میکرد میدونستم از روی ظاهر یا دلیه
عفریته لغبیه که من به عمه‌ی بزرگم دادم از اونجایی که همش دنبال نقشه کشی و زندگی خراب کردن و دشمنی بود بهش می‌گفتم و می‌گم عفریته!


در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، S.salehi و 56 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه آب زیر کاهی بودا که اون سرش ناپیدا!
من عادت داشتم که گاهی به آدما از روی شخصیتاشون القابی بدم که برازنده‌ شخصیتشون باشه.
یه جورایی سعی میکردم با این کار ذات واقعی اونا رو به نمایش بزارم تا مردم بفهمن چقدر بد یا خوب هستن..
مامان:باشه مهری خانم میایم
با شنیدن اسم مهری از دهن مامان مطمعن شدم که خودشه!
ای عفریته معلوم نی چه مرگشه باز زنگ زده؟
دیگه به ادامه می مکالمه گوش ندادم و با حرص ظرفا رو شستم!
این زن مثلا عمه‌ی بزرگ من بود، اما هم من و هم داداش بهرام ازش تا سر حد مرگ نفرت داشتیم، قلب این زن به حدی سیاه بود که کوچک ترین هاله‌ی نوری تو قلبش وجود نداشت.
این زن تا چند سال پیش سعی داشت پدر و مادرم رو از هم جدا کنه و زندگی ما رو بهم بریزه، این بشر از وقتی عشق پدر و مادر من رو فهمید شروع کرد به حسودی کردن و کرم ریختن ذلیل مرده... اما عشق واقعی چیزی نیست که به این راحتیا از بین بره و هیچ قدرتی در جهان نمیتونه مانع اون عشق باشه و پدر و مادر منم به لطف همین عشقی که بینشون بود از شر این زن در امان موندن!
این اواخرم سعی داشت من رو از پدرو مادرم دور کنه و در برابر خودش ضعیف، در آخر به توسط احساسات دوران نوجوانیم به راحتی به من ضربه بزنه و منو خونوادم اذیت کنه اما خدا جای حق نشسته!
خدا خودش از من در برابر دام‌های اون محافظت کرد و اجازه نداد اونم تو اون سن حساس اشتباه کنم و توی دامش اسیر بشم.
اون بیشتر از هر کس دیگه‌ای مراقبم بود و تونست منو نجات بده.
آخرین بشقاب رو هم شستم و شیر آب رو بستم.
همون لحظه مامان که تلفنش تموم شده بود صدام کرد؛
مامان: بهار دخترم بیا اینجا!
- باشه مامان.
پس مسئله به منم مربوط میشه، اما نمیدونم چی شده؟ بیخیال الان میفهمم.
کلا همیشه سعی داشتم آدم ریلکسی باشم و موفقم بودم.
و از آشپزخونه خارج شدم.
کنار مامان روی مبل سلطنتی آبی‌کاربنی نشستم
-خب مامان چی شده؟
مامان:فکر کنم بدونی کی زنگ زده بود!
پوزخندی زدم.
مامان خیلی خوب میدونست که گوشام چقدر قویه.
- عفریته!
اما مامان بی توجه به حرفم ادامه داد:
مامان: درسته امشب خونه‌ی پدر و مادربزرگت یه جشن و انگار قراره حرفای مهمی زده بشه!
بی توجه گفتم:
- وقراره ماهم باشیم
مامان: درسته.
دوباره پوزخندی زدم اما بعدش برای اینکه مامان ناراحت نشه گفتم:
- نکه این عفریته می‌خواد عروس شه که انقدر هوله کله سحری زنگ زده!
و هردومون خندیدیم
خوب که خندیدیم مامان گفت:
- بلند شور بریم آرایشگاه!
چشام شد قد چشای گاو
- مامان... آریشگاه چرا؟
و منتظر بهش چشم دوختم.
مامان: تو که دلت نمی‌خواد من جلوی جلبک(عمه کوچیکم)و عفریته کم بیارم... و فکر نمی‌کنم خود توهم دوست داشته باشی جلوی جادوگر (دخترعفریته) و اردک‌ماهی (دختر عمو بزرگم )کم بیاری... دوست داری؟
آخ دست گذاشت رو نقطه ضعف من.
- هرگز.
مامان: پس یه تکونی به خودت بده و بلند شو برو حاضر شو.
تک خنده‌ای کردم...
خندیدم و گفتم:
- ای به چشم بانو، رئیس شمایی.
مامان خنده‌ای کرد؛
مامان: امان از این زبون چرب و نرمت!
برای شوخی گوشه‌ی تیشرتم رو گرفتم و تعظیمی کردم؟
- مرا عفو کنید بانوی من زود باز می‌‌گردم.
و بعد مثل جت دویدم تو اتاقم!
و به صدای خنده‌های مامان توجهی نکردم.
به سرعت وارد اتاقم شدم
ای خدایا ببین چطوری گرفتار شدیم باز این اختاپوس(مادر بزرگم)و کفتار پیر(پدربزرگم) مهمونی گرفتن آقا ما دوسن نداریم تو جشن شما باشیم کیو باید ببینیم آخه!


در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، S.salehi و 52 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
میدونم بده و زشته که اونا رو اون طوری خطاب کنم، اما دست خودم نیست نفرتی که از اونا دارم اجازه نمیده.
تو اینا فقط آرمان پسر عجوزه(عمو بزرگم) درست درمونه!
اون ۴ سال از من بزرگ تره وخب راستش نمیدونم عشقه یا نه اما من یه حسایی بهش دارم!
البته خودم چیزی رو بهش بروز ندادم و زیادم بهش فکر نمی‌کنم چون ‌که به‌ نظرم این برای من خیلی زوده،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، S.salehi و 51 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مغازه‌ی بزرگی بود و پر از لباسای رنگارنگ
مامان به سمت یه پیرهن آستین کوتاه سفید رفت که روش کاملا کار شده و سنگ دوزی شده بود.
مامان: نظرت چیه؟
- عالیه! امتحانش کن.
مامان رفت و با یکی از فروشنده‌ها صحبت کردن و بعد همراه با لباس به سمت اتاق پرو رفت.
منم بی هدف بین لباسا می‌چرخیدم و دونه دونه نگاهشون می‌کردم.
لباسای قشنگی بودن، اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، MaSuMeH_M و 49 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تعجب به تصویرم تو آیینه خیره شدم چشمای عسلیم کلا سبز شده بود اونم چه سبزی؟!
انگار که سبز فسفری جنگلی و چمنی روشن رو باهم ترکیب کرده باشن همه‌اش تو چشمام بود و درست مثل دوتا گوی میدرخشید و چهرم رو فرای تصور زیبا و مهربون نشون میداد!
و موهامم به سیاهی شب شده بود و برق میزد؟!
این ترکیب از من فرشته‌ای زیبا ساخته بود، اما اینجا چه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، MaSuMeH_M و 49 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
*******
کار نازگل تموم شده بود‌. واقعا کارش حرف نداشت!
موهام رو با اتو لَخت لَخت کرده بود بخشیش رو شیبه به گل درست کرده بود و بقیشم ساده رورم ریخته بود یه تیکه‌ی نازکش روهم بافته بود و مثل - رو سرم گذاشته بود و با چند تا گیره و سنجاق طرح دار زینت داده بودش جلوی موهامم چتری کوتاه زده بودم که چهرم رو معصوم تر کرده بود ولی چهرم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، MaSuMeH_M و 50 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوباره رفتم توی گوشیم؛
خدا اون کسی رو که این گوشیو ساخته خیر بده الهی بر پدرت و مادرت صلوات که اگر نبودی ما تو این مهمونیا باید چه غلطی می‌کردیم آخه؟
صدای آهنگا اعصابم رو بهم ریخته بود از طرفیم ذهنم درگیر ماجرای اتاق پرو بود و حسابی قاطی کرده بودم کافی بود بهم تو بگن تا بهشون بپرم.
بعضی وقتا وقتی اعصابم بیش از حد بهم میریخت اینطوری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، MaSuMeH_M و 49 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,752
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مامانم که مامانمه وقتی حوصله ندارم کارم نداره بعد تو که هیچ کارمی غلط می‌کنی بهم گیر میدی، غلط می‌‌کنی مزخرف میگی و توکارام دخالت می‌کنی من نه از تو توجه خواستم نه محبت، حالام گمشو برو بزار باد بیاد!
از اول تا آخر حرفام داشت با دهن باز نگاهم می‌کرد.
یه چش غره بهش رفتم.
- چیه؟
به خودش اومد و باز همون قیافه‌ی معصوم رو به خودش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازگشت بهار | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، Saghár✿ و 50 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا