خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
امروز 29 آبان 1402
روزهای سختی رو توی این ماه گذروندم.
حس می‌کنم یه آدمِ دیگه شدم و هیچ‌وقت دیگه قرار نیست اون آدم سابق بشم!
از همه‌ی عالم، از همه‌ی دنیا، از همه‌ی آدم‌ها گله دارم
حس می‌کنم این آدم خسته‌ای که ساخته شده مصببش تموم آدم‌های دنیان!
هیچ کس توی چشمم اون نقش سابق رو نداره
اما این بین میشه که از بین تموم ادم های کثیف با ذات کثیف تر از خودشون یه انسان واقعی پیدا بشه که بتونی خودت رو پیشش اروم کنی :)
این یه هدیه ی بزرگه... شاید نتونی واقعی بـ*ـغلش کنی اما ته دلت میفهمی تو بدترین شرایط یکی رو داری که همزمان باهاش گریه کنی و جز صدای گریه هاتون هیچ صدایی پشت خط نیاد
پشت تک تک این ها یه روحه که دو ادم یا دو رفیق رو بهم محکم پیوند زده
شاید گذشته ها زیبا نباشن اما همین کنار هم بودنا از هر چیزی قشنگ ترن
خیلی ها زمانی که تنها هستید بهتون اهمیت نمیدن اما اگر یکی تو اوج حال بدتون ارومتون کرد بدونید اون یه رفیق واقعیه قدرشو بدونید
رفیق های واقعی رو حذف نکنید
خیلی از رفیق ها عاشقن :)
خاطره ی امشبم رو توی رمان 98 بزرگ ترین معلم زندگیم ثبت می کنم :)
21:55


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tavan، Matiᴎɐ✼، Delvin22 و 2 نفر دیگر

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,449
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 40 دقیقه
امروز ۲۹ آبان ماهِ سال هزار و چهارصد و دو، تعطیلی مدارس غافلگیرم کرد، این رو معجزه‌ای می‌دونم که وقت بیشتری برای کوییز ریاضی بزارم؛ قطعاً فردا اون برگه‌ی A4 سفید می‌تونست باری از ناامیدی من رو با خودش حمل کنه^^ پس سپاس!
#شکر_گزاری
۱۴۰۲٫۰۸٫۲۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • قهقهه
Reactions: Delvin22

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,449
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 40 دقیقه
یک ماه فقط فرصت دارم** :shyb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
Reactions: Delvin22

Delvin22

مدیر آزمایشی تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
1,259
امتیاز واکنش
2,745
امتیاز
223
سن
23
محل سکونت
مشهد
زمان حضور
14 روز 18 ساعت 50 دقیقه
18 فروردین1403

شده یهو انگیزه بگیری برای انجام کاری که شاید باید چندماه پیش انجام میدادی و انجام دادی؟
شده به خودت بگی پاشو کارای عقب موندت رو انجام بده و چیزی تا موفقیتت نمونده رفیق؟
شده بیای انجمن98 و بگی باید تمام تلاشتو بکنی و کمک کنی به مدیرا؟
شده تا صبح برنامه بچینی درس بخونی و صبح بری کلاس؟


شاید خیلی منتظر همچین روزی برای استارت کارام بودم :)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، کوثر پورخضر، -FãTéMęH- و 2 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
مدت طولانییه که دیگه خاطره نمیسازم
به دستای خالیم نگاه می کنم
بوشون میکنم
ازشون چشم میگیرم
خیره ی دریاچه شورابیل میشم
خیلی قشنگه
کمی دورتر به کوه های خلخال نگاه میکنم با وجود بهار و گرمی هوا برف دارن مثل سبلان

امروز قراره بریم مدرسه
افطار دعوتمون کردن
خوشحالم رفیقای شش سالمو میبینم
کسایی که منو خیلی خوب شناختن و منم همینطور
نگین من میگم ایشالا

امروز پرسیدن اسم هستی تو فامیلتون هست
گفتم آره
دلم براش تنگ شد
تنها همبازی بچگیم که دختر بود
همشون پسر بودن
دختر عمومه
یاد عموم افتادم
خدا رحمتش کنه
هنوزم باورم نمیشه
دلم هستی رو میخواد
ولی خیلی دور افتادیم

دارم به آهنگ nocturne از secret garden گوش میدم
منو میبره به خونه قبلی هستی اینا
خیلی فاصله نداشتیم
با ماشین پنج دیقه راهه
بعد فوت عموم از اونجا رفتن
دلم براش تنگ شده
اونم دلش برا من تنگ شده؟
کاشکی هنوزم اون دختر کوچولوی تپل مو فرفری بودم که هستی حقشو میگرفت و دستاش تو دستش بود
1403/01/19


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Matiᴎɐ✼، daryam1، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
عجیب بود
من دلتنگ شده بودم
سنگین
خسته
به خاطر خاطره هایی که مسلسل وار بهم شلیک میشدن
یاد ماه رمضون چند سال پیش افتادم
مامان بزرگم بود، عموم بود
هیچکی زیر خاک نبود
آنا آبگوشت درست کرده بود با گوشت کبک
جاتون خالی خیلی چسبید
ولی خب روزه خواری بود دیگه چه میشه کرد
بچه بودیم
هستی هم بود
حالا که میبینم تو همه خاطرات خوبم هستی هست
و من
بیشتر از هرچیزی یاد صبح هایی افتادم که شبش خونه هستی اینا میخوابیدم
اونا ماهواره داشتن و ما نه
اون موزیک ویدیو های جدید رو برا من سیو میکرد
و من هر وقت خونش بودم
با هم میدیدیم
اون حتی سلیقه منم تغییر داد
الان که میبینم هیچ کدوم از قوانین من برا اون صدق نمیکنه
1403/01/19


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، ZaHRa، دلارام راد و یک کاربر دیگر

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,449
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 40 دقیقه
دلم گرفته، نمی‌دونم سر چی؛ چون بی‌موقع دلم زیاد میگیره. از چیزی رنج می‌کشم ولی نمی‌دونم چی؟
دلم تنگه ولی نمی‌دونم به چی؟ غمگینم ولی نمی‌دونم دلیلش چیه، نا آرومم ولی نمی‌دونم چرا، به قول یه شعر:

شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟
گره در روح و روانت، به جهانت بزند؟
احمد طیبی


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • تشکر
Reactions: daryam1، MaRjAn، -FãTéMęH- و 2 نفر دیگر

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,631
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
56 روز 21 ساعت 1 دقیقه
هیعع...
دیشب داشتم بهش فکر می‌کردم و به خواهرم گفتم که چقدر ازش متنفرم...
روم رو کردم اون ور و با فکر به خاطراتی که با هم داشتیم باز اشکام راه افتاد..
تو دلم گفتم که چقدر ازش بدم میاد چقدر حالم ازش به هم می‌خوره...
ولی امروز که قبل از امتحان وقتی کنار هم تبادل اطلاعات می‌کردیم اومد و به بـ*ـغلیم نگاه کرد که مثلا داره با اون حرف میزنه ولی سوال، سوال من بود ولی باز مطلب رو توضیح داد باز با خودم گفتم چرا با گذشت دو ماه نمی‌تونم فراموشش کنم..
چرا یادم نمیره که با اون دختره .... بهم پشت کرد.
منی که رفیق چند سالش بودم رو به اونی که فقط دو ماه می‌شناختش فروخت..
چقدر خوب بود دوتایی بودیم و کسی از نزدیکیمون حسادت نمی‌کرد.
چقدر خوب بود اون روزا....
الان اون رو بـ*ـغل می‌کنه دست اونو می‌گیره با اون می‌خنده و من خر با خودم فکر می‌کنم شاید حالش با اون خوب‌تره.
چرا اولین دعام اینه که باز با هم باشیم..
هوفف کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمی‌شدم.
چی میشد می‌فهمید دلم براش تنگ شده.
حالم ازت به هم می‌خوره پری جونم.
این پارادوکسی که دارم هم قشنگه...


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، -FãTéMęH-، MēLįKąღ و 2 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,345
امتیاز واکنش
15,923
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 6 دقیقه
بعضی اوقات به یه حس تهی می‌رسی...
یه حسی که دیگه هیچی برات مهم نیست،
نه خودت، نه اطرافیانت، نه آروزهات و نه تموم اون چیزایی که همیشه باهاش حال دلت خوب می‌شد!
با خودت میگی برای چی زندگی می‌کنم؟ برای چی دارم ادامه میدم؟ برای کی؟
اصلا چرا پا گذاشتم تو دنیا؟
نمی‌دونم تا حالا کسی همچین حسی رو تجربه کرده یا نه! ولی امیدوارم هیچ کس، هیچ وقت به همچین حسی دچار نشه که اگه بشه، خیلی حس بدیه، خیلی...
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
۰۰:۱۴


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
Reactions: ~MobinA~، zariiiiiiiii و MēLįKąღ

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,345
امتیاز واکنش
15,923
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 6 دقیقه
گاهی خفه می‌کنی تمام اشک‌ها و بغض‌های
در گلویت را.
این قدر خفه کرده‌ای که دیگر تنها بغض می‌کنی و اشک‌ها پشت پلک‌ها می‌مانند و نمی‌ریزند.
بغض‌ها انباشته می‌شوند و اشک‌ها فراری.
ولی یک روز، بالاخره می‌شکند و آن لحظه تنها دلت می‌خواهد زار بزنی.
تمام دردهای روزهایی که با نریختن اشک، در دلت مدفون کرده‌ای، خود را نشان می‌دهند و آن روز برای تو سخت خواهد بود.
امروز برای من، روز شکستن بود. روزی که بعد از چندین بار خفه کردن بغض و دردم، بالاخره امروز دلم می‌خواست بلند بلند زار بزنم. برعکس تمام آن روزهایی که سعی در خفه کردن بغض و اشک‌هایم داشتم، امروز دلم می خواست فقط گریه کنم و بگویم:
- بیخیال قوی بودن. بیخیال تموم ذهنیت‌های مسخره‌ای که تو مغزم می چرخه.
فقط می‌خواهم همین امشب اشک‌هایم را عقب ندهم و تنها گریه کنم.


تاریخ ۱۴۰۳/۰۷/۱۴


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: moh@mad و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا