خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
مورد داشتیم رو تردمیل برعکس دَویده چاق بشه
▧▨▧▨
مورد داشتیم خانومه تو گوگل سرچ کرده
“قیمت سرویس طلای دختر خالم ؟”
گوگل هم پاسخ داده :
“دخترخالت گفته به کسی نگم”
▧▨▧▨
مورد داشتیم دوتا پسر داشتن تو خیابون راه میرفتن
به طلافروشی رسیدن وایسادن ویترینو نگاه کردن !
▧▨▧▨
مورد داشتیم دختره مدل ابروهاشو
با مدل ابروهای مخاطب خاصش ست میکرده و بلعکس !
▧▨▧▨
مورد داشتیم دختره تو جمع فامیل گفته
یه مزاحم سیریش دارم دست از سرم برنمیداره
بعد پسر خالش گفته زر نزن فقط یه تک زنگ زدم شماره جدیدم بیفته ،
خودت ۴ روزه پیام میدی
دختره از اون به بعد دیگه مورد ایجاد نکرد !


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
عصر حجر
عصر ارتباطات
عصر اطلاعات
عصر فن آوری
عصر دیجیتال
همه اینا ثابت میکنن که پیشرفت بشر همیشه در عصر صورت گرفته واز صبح زود بیدار شدن آدمی به جایی نمیرسه
روابط عمومی شهرداری شیراز
▧▨▧▨
ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ
ﻟﺬﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻮﯼ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ
ﺑﯿﻦ ﺳﺎﻋﺎﺕ
۷:۰۰
ﺗﺎ
۷:۱۵
ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ
ﺗﻮﯼ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ !!
▧▨▧▨
ﻣﯿﺪوﻧﯿﺪ ﭼﯽ ﺁﺩﻣـــﻮ ﺧﯿﯿﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺳـﻮﺯﻭﻧـﻪ ؟؟
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠــﯽ ﺩﺍﻍ ﺑﺎﺷــﻪ!!!


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
یه مردي می گفت از وقتی زنم فهمیده تو بهشت حوری و پری زیاده
حتی نمیذاره نماز بخونم, میگه تو باید بری جهنم
▧▨▧▨
دقت کردین
طرف میاد میگه فلان اهنگ رو گوش دادی
میگی نه
میگه وااااااااااااااای ، خیلی توپه
بعد که آهنگ رو میذاره که گوش بدین
یه جور نگات میکنه انگار خودش این آهنگ رو ساخته یا خونده
▧▨▧▨
ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻓکر ﮐﻦ ;
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻫﺎ
ﺗﻮ ﺩﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ
ﻫﻤــــﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ "ﺧﺎﻣــــﻮﺵ ﺷـــــﺪﻥ ﻧـــﺖ"
"ﺧﺎﻣــــــﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﯿـــــﻢ"
▧▨▧▨
یه قانون هست که میگه..
.کارایه یواشکی همیشه بهترین خاطرات رو میسازه!


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
عاغا ﯾﮑﯽ الان ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ بهم ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ممد ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ !
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﮕﻮ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ !
ممد اﮔﻪ ﺍﯾﻦ پستو ميبيني
برو خونه ..... نگرانتن
اگه خون آریایی تو رگته به اشتراك بذار، برسه دست ممد، زودتر بره خونه تا خونوادش از نگراني در بيان
▧▨▧▨
.یک
2.دو
3.سع
4.چاع
5.پع
6.شیع
7.عفت
8.عشت
9.عوح
10.عح
شمارش پسرا تو باشگاه هنگام وزنه زدن
▧▨▧▨
ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﻣﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭﻥ
ﻭﺍﻧﺖ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻢ. ﻳﻬﻮ ﻭﺍﻧﺘﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺪﻱ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟
ملت داغونن به غرعان....
▧▨▧▨
دیگه تعداد دستفروش ها تو مترو داره از تعداد مسافرها پیشی می گیره. کم مونده
دندونپزشک بیاد برای عصب کشی.!!!


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
ﻃﺮﻑ ﺑﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﺮﻭﺳﯽ !!؟؟؟
ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺟﻠﻮﺵ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺭ ﻫﺴﺖ
ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯿﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﺎﺭﺕ
ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﺳﻪ
ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﺪﯾﻪ
ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺩﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺩﻭﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ
ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ
.
ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﺻﻠﯽ
▧▨▧▨
بعضی هام هستن (البته فقط بعضی هااااا)که هرچی صدای آهنگ رو زیاد میکنی که اینا خفه شن و همراه آهنگ نخونن.
خفه که نمیشن هیچ.تازه اونام صداشونو بلند تر میکنن.
همینا کمر من رو شیکوندن
▧▨▧▨
ما اخرش نفهمیدیم اونی که به ما میگه جیگر
ما رو دوست داره یا منظورش خرکلاه قرمزیه؟!!!


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish و یکتا

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
اعتراف میکنم وقتی من کوچیک بودم مامانم برای اینکه خرابکاری یا شیطونی نکنم بهم میگفت من پشت سرم هم دوتا چشم دارم اگه کار بد کنی خیلی زود متوجه میشم.!منم از ترسم هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کردم چون میترسیدم دو تا چشم ببینم
▧▨▧▨
اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیدا خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه …قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره
▧▨▧▨
اعتراف میکنم روی زانوم باند پیچیدم تا به بهانه پا درد فردا همراه بابام نرم سر کار.صبح بابام صدام زد گفت :عزیز دلم هنوز پات درد میکنه؟ با حالت تضرع دست گذاشتم رو زانوی بانداژ شده و گفتم آره بابا جون.یه پس کله ای بهم زد و گفت پاشو بریم که دیر شده .داداشا و خواهرم هی میخندیدن.بعدا فهمیدم بابام شب که خواب بودم باند رو از زانوی چپم باز کرده بوده و روی زانوی راستم بسته بوده
▧▨▧▨
اعتراف میکنم چند سال پیش که عموم فوت کرده بود من اولین بار بود که مراسم ختم می رفتم وقتی رسیدم مامانم اشاره کرد برم به زن عمو تسلیت بگم رفتم پیشش زن عمو بـ*ـغلم کرد و گریه کرد و گفت عموت مرد عزیزم منم گفتم خودم می دونم زن عمو همه چادرو کشیدن رو صورتشون از خنده داشتن غش می کردن


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish و یکتا

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
اعتراف میکنم موقع عقد داییم بود تو محضر بودیم،منم مسئولیت کله قندارو به عهده گرفتم،موقعی که عاقد از زن داییم واسه سومین بار پرسید و زن داییم جواب بله رو داد منم از خوشحالی نفهمیدم چی شد کله قندا رو ول کردم و شروع کردم به دست زدن بعد چند ثانیه دیدم همه دارن میخندن تازه یادم اومد که کله قندارو رو سر عروس دوماد انداختم..
بیچاره زن داییم تا ۲روز سرش درد میکرد
▧▨▧▨
مامانم بیرون از خانه بود من و برادرم تصمیم گرفتیم برای پدر یخ در بهشت درست کنیم .برادرم یخ وشکر را آماده کرد من هم پودر رنگی فراهم کردم.معجون که آماده شد همه با هم خوردیم.چند دقیقه بعد دیدم چشمهای بابام سرخ شد وشروع کرد به بادگلو زدن.
مادرم به خانه برگشت به بابام گفت :چرا اینجوری شدی ؟بابا گفت نمیدونم این بچه ها یه چیزی دادن خوردم حالم یه جوری شده .
مامان گفت مگه چی بهش دادین ؟گفتم این مواد که میبینی.مادرم گفت:ای وای این که جوهر مخصوص رنگرزی قالیه.بعدفهمیدم چه دسته گلی به آب دادیم.جالب اینکه چون بابا بزرگتر بود برای احترام براش ۲ لیوان ریخته بودیم
▧▨▧▨
اعتراف میکنم یه روز که از کلاس داشتم بر میگشتم خونه مامانم ز زد گفت ساندویچ همبر بگیر بیا من که منتظر تاکسی بودم تو فکر اینم بودم که کجا همبر بگیرم چند تا بسر جوون هم به فاصله ۱ متریم بودن که یهو یه تاکسی بوق زد منم حواسم نبود به جه مقصد بلند گفتم(همبر)… که چند نفر کناریم زدن زیر خنده منم از خجالت رفتم اون سمت خیابون


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish و یکتا

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم
نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم
سلام مونا………. چطوری؟………
دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود
گفت :کی
من:همین مونا دیگه دختر آقای …
گفت :اون مبیناست مونا مامانشه
▧▨▧▨
اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن…من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام
▧▨▧▨
اعتراف میکنم شیش هفت ساله که بودم یه روز که کسی خونه نبود یه طالبی ورداشتم خوردم میخاستم که مثلا بابام نفهمه پوستش و تخمه هاش ازپنجره ریختم پایین تخمه هاش ریخت تو سر پسر همسایمون اونم به بابام گفت
وقتی بابام به من گفت ازین کارا نکن من بااعتماد به عرش عجیبی گفتم من نریختم که


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
اعتراف میکنم
از ترس این که مامانو بابام بهم بگن کاری بکن از اتاقم بیرون نمیرم الانم که اینو دارم میگم دستشویی دارم من برم بیرون عمرآ


■مطالب طنز ■

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه
اقا اعتراف میکنم که
دوران دبستان تو کلاسمون یه پنکه داشتیم این پنکه خیلی تکون می خورد پنکه هم بالای سره دوستم بود اقا ما هم هی حواسمون بود که این افتاد سریع بپرم جلوش و به جای دوستم من بمیرم و تو روزنامه ها کلی تعریف کنن ازم
یه همیچین ادمیم من
▧▨▧▨
اینجانب در سلامت کامل عقل اعتراف میکنم امروز در سن 20 سالگی از مادرم خواستم به یاد 2 سالگی بیاد و ناخونای منو بگیره اونم اومد و ناخونای منو همچین از ته چید
▧▨▧▨
اعتراف میکنم بچه که بودیم می رفتم خونه مامان بزگمینا با پسرخاله هام بابرق 220فشار قوی قطار بازی میکردیم هرچیم میگفتن نکنید خشک میشید گوشمون بدهکار نبود الآن که فکر میکنم میبینم راست میگفتنا ما باورمون نمیومد
▧▨▧▨
اعتراف میکنم یه بار یکی از آشنا هامون اومدن خونمون بعد یه پسر سه ساله داشتن (گودزیلا) انقد حرف میزد و فضول بود بهش گفتم این یه بازی مثلا تو یه زندانی هستی من گرفتم دستو پاشو بستم ولش کردم مامانشم نفهمید من یک پلیدم آره
▧▨▧▨
اعتراف میکنم دیشب سردم شد ناخود آگاه رفتم کولر رو خاموش کردم
فک کنم دارم بابا میشم ¡¡¡


■مطالب طنز ■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا