خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان کودکانه

  1. DIANA_Z

    داستان کودکانه فیل ها و موش ها

    در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانه‌ها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچه‌ای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود. اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دور‌دست کوچ...
  2. DIANA_Z

    خروس، اردک و پری دریایی( قصه کودکانه)

    یک خروس و یک اردک باهم بحث‌های زیادی می‌کردند که آیا پری دریایی وجود دارد یا خیر. این‌قدر بحث کردند که آخر تصمیم گرفتند که موضوع را یک بار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند . آن‌ها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهی‌های رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهی‌هایی با اندازه‌های متوسط...
  3. DIANA_Z

    داستان کودکانه در کنار مادر

    یکی بود یکی نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا، توی یک تنه درخت، خانواده‌ای از خرگوش‌ها زندگی می‌کردند. هرروز صبح، وقتی خورشید با نور طلایی‌اش جنگل را روشن می‌کرد، خرگوش‌های کوچک با پدر و مادرشان از لانه بیرون می‌رفتند تا در هوای تازه، مشغول بازی شوند دریکی از این روزها، پدر خرگوش‌ها تصمیم گرفت یک...
  4. DIANA_Z

    داستان کودکانه شنگول و منگول

    یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش می‌گفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. این‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و بر‌ها خانه گرفته و همسایه‌اش شده، خیلی نگران شد و به بچه‌ها سپرد که مراقب باشید. اگر کسی...
  5. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه ماجراهای علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه

    در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک...
  6. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه خرسی بنام وولستن کرافت

    نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته بود و منتظر بود تا کسی او را بخرد و به خانه ببرد اسم او وولستن کرافت بود اون یک خرس معمولی نبود . موهای تنش رنگ خاکستری تیره و روشن بود و رنگ عسلی نوک بینی و گوشها و پاهایش بسیار جذاب بود وولستن کرافت با آن جلیقه...
  7. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه سنگ قیمتی

    مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت. بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و...
  8. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه خورشید و باد

    روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند . كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد . آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است . هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف نظر بيشتر شد . يكباره مرد رهگذري را ديدند . با هم...
  9. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه پسر ببر

    روزگاري يك زن بيوه پيري به نام چن ما Chen Ma با تنها پسرش در جنگلي در استان شانسكي زندگي مي كردند . پسرش شكارچي ببر بود و مجوز شكار داشت ، شغلي كه پدر و پدربزرگش هم به آن مشغول بودند . سهم او از منفعت حاصل از فروش پوست و گوشت و استخوانهاي ببر آنقدر بود كه بتواند زندگي خود و مادر پيرش را تامين...
  10. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه بابا برقی و خانه های ایرانی

    يكي از روزهاي گرم تابستان همه در خانه بودند . ناهارشان را خورده بودند . در اين هواي خيلي گرم در يك اتاق خنك يك چرت خيلي مي توانست لـ*ـذت بخش باشد . ولي تازه خوابشان برد كه برق قطع شد . ديگه خوابيدن خيلي سخت بود . با اين گرما كه نمي شد خوابيد . چون در يك مدت كوتاه كم كم خنكي اتاق تبديل به يك گرماي...
  11. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه عادت بد

    شب ها بعد از شام، چند تا از حیوانات علفزار یک گوشه دور هم جمع می شدند. آن قدر از این و آن می گفتند تا وقت بگذرد و خوابشان بگیرد. بعد هر كدام راه خانه اش را می گرفت، می رفت و می خوابید. فردا شب، همان ساعت برمی گشت، همان جا. آنها عادت كرده بودند كه اگر یک شب كسی نمی آمد، پشت سرش حرف می زدند و...
  12. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه گربه با طعم کباب

    کنار یک خانه، یک تکه گوشت مرغ افتاده بود. جلو رفتم و گوشت را بو کشیدم. گوشت تازه بود. واقعا از این آدم‌هایی که آشغال‌های‌شان را دم در می‌گذارند خوشم می‌آید. کاش همه‌ی آدم‌ها همین کار را بکنند تا ما گربه‌های گرسنه این طرف و آن طرف نگردیم. می‌خواستم گوشت مرغ را بخورم که یک دفعه سر و کلّه‌ی یک...
  13. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه شوخی

    کی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچ‌کس نبود. در مزرعه‌ای سبز و قشنگ، طویله‌ای بود که در آن، یک گوسفند، یک گاو و یک بز در کنار هم زندگی می کردند. هر روز گاو و گوسفند و بز به چمنزار می‌رفتند تا علف‌های تازه بخورند. سگ مزرعه هم همراه آنها می‌رفت تا مراقبشان باشد. یک روز وقتی که سگ در چمنزار به دنبال...
  14. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه قوی ترین حیوان

    دانش ‏آموز اولی: می‏‏دانی قوی‏ترین حیوان دنیا چیست؟ دانش ‏آموز دومی: مورچه. دانش ‏آموز اولی: با تعجب پرسید مورچه! چطور ممکن است؟ دانش ‏آموز دومی جواب داد: یک روز در اتاق بازی می‏کردم مورچه‏ای را دیدم که داخل پیریز برق رفت. دلم به حالش سوخت به وسیله‏ی یک میخ خواستم او را در آورم چنان لگدی به من...
  15. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه الاغ آوازخوان

    روزی روزگاری در دهكده ی كوچك ، آسیابانی بود كه الاغی داشت . سالها الاغ برای آسیابان كار كرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بكشد .روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون كرد و گفت : « برو هر جا كه دلت می خواهد . من دیگر علف مفت به تو...
  16. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه روباه پر حرف

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و روباه سال های زیادی بود که با هم دوست بودند. یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و...
  17. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه رودخانه‌ی تنها

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به...
  18. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه لاکی و فیلی

    صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند. فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد. لاک پشت ترسید و...
  19. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه گرگی در لباس میش

    عنوان: گرگي در لباس ميش روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند. گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند...
  20. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه چه کسی تکالیف پلتریک را انجام میدهد

    عنوان: چه كسي تكاليف پاتريك را انجام داد پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد. معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری البته حق با معلمش بود. اما او چیکار می توانست بکند او از اینکار متنفر بود روز...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا