خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی بود یکی نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا، توی یک تنه درخت، خانواده‌ای از خرگوش‌ها زندگی می‌کردند.
هرروز صبح، وقتی خورشید با نور طلایی‌اش جنگل را روشن می‌کرد، خرگوش‌های کوچک با پدر و مادرشان از لانه بیرون می‌رفتند تا در هوای تازه، مشغول بازی شوند

دریکی از این روزها، پدر خرگوش‌ها تصمیم گرفت یک کلم بزرگ برای صبحانه تهیه کند. بچه‌ها به دنبال پدر به مزرعه نزدیک جنگل رفتند تا با کمک هم کلم را از خاک بیرون بکشند. آن روز بچه خرگوش‌ها یاد گرفتند که چگونه می‌توانند یک کلم را به‌طرف لانه هُل بدهند.

نزدیک غروب، مادر خرگوش‌ها، بچه‌ها را دور خودش جمع کرد و گفت: «خوب گوش کنید! برای خوردن شام باید به مزرعه هویج برویم، اما باید مراقب سگ نگهبان باشیم.»
خرگوش‌ها به‌آرامی وارد مزرعه شدند. موقع خوردن هویج، سگ مزرعه صدای آن‌ها را شنید و بچه خرگوش‌ها درحالی‌که هویج‌ها را به دندان گرفته بودند، پا به فرار گذاشتند.
آن روز بچه خرگوش‌ها یاد گرفتند که همیشه باید مواظب دشمن باشند.
مادر خرگوش‌ها دوست داشت همیشه به بچه‌هایش چیزهای تازه یاد بدهد. یک روز که همه در کنار آب صاف و پاکیزه رودخانه جمع شده بودند، مادر خرگوش‌ها گفت: «خوب نگاه کنید! کنار رودخانه خیلی لیز است، باید مواظب باشید تا خطری برایتان پیش نیاید.»
خرگوش طلایی همین‌که خواست سرش را نزدیک آب ببرد، پایش سُر خورد و دماغش در آب فرورفت. اما خواهرها و برادرهایش او را گرفتند و نگذاشتند در آب رودخانه غرق شود.
آن روز خرگوش‌ها یاد گرفتند که چگونه باید مراقب یکدیگر باشند.
هرروز که می‌گذشت، بچه خرگوش‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. حتی بعضی از آن‌ها می‌توانستند خودشان به‌تنهایی به دنبال غذا بروند. اما مادر خرگوش‌ها به آن‌ها سفارشی کرده بود که از لانه نباید خیلی دور شوند.

هر شب بچه خرگوش‌های بازیگوش، در اطراف درخت چنار، روی سبزه‌ها و گل‌های وحشی دراز می‌کشیدند تا با قصه‌های خوب پدربزرگ به خواب بروند. آن‌ها دلشان می‌خواست هر چه زودتر صبح ‌شود و بوی علف‌های خوشبو و سبزه‌های تازه همه‌جا را پر کند. آن‌ها به فکر صبحانه خوشمزه خود، یعنی کلم و هویج بودند، اما خرگوش طلایی دوست داشت مدتی دور از بقیه، تنها زندگی کند.
در یک غروب زیبا که خورشید، کم‌کم پشت کوه‌ها پنهان می‌شد، پدربزرگ درحالی‌که به تنه یک درخت تکیه داده بود، قصه هفت خرگوش مهربان را برای بچه‌ها تعریف کرد. بچه خرگوش‌ها هم با دقّت و حوصله به قصه زیبای پدربزرگ گوش می‌دادند.
وقتی قصه تمام شد، همه خرگوش‌ها به‌طرف لانه گرم‌ونرم خودشان رفتند تا به خواب شیرینی فروروند، اما خرگوش طلایی در فکر بود. او آن شب هرچه کرد خوابش نبرد.
صبح خیلی زود از لانه بیرون آمد، نگاهی به اطراف انداخت و با خودش گفت: «دیگر از این زندگی حوصله‌ام سر رفته است. حالا که کمی بزرگ‌شده‌ام بهتر است تنها زندگی کنم!»
خرگوش کوچک این را گفت و به‌سرعت به‌طرف جنگل راه افتاد.
بعد از مدتی، به یک لانه قدیمی رسید. توی لانه را نگاه کرد و گفت: «به‌به! این لانه قدیمی همان‌جایی است که من دنبالش می‌گردم. اینجا می‌توانم تنهای تنها برای خودم زندگی کنم.»
خرگوش طلایی دست‌به‌کار شد. اوّل کمی از راهروها را تمیز کرد و آنجا را با خزه پوشاند. مدتی در لانه ماند ولی هیچ صدایی جز صدای پرندگان به گوشش نمی‌رسید.
خرگوش طلایی تا ظهر در لانه‌اش ماند. کم‌کم داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. نزدیک ظهر که شد، احساس کرد گرسنه‌اش شده است، از لانه بیرون آمد تا دنبال غذا بگردد. مدتی درراه بود تا به مزرعه كلم رسید. در آنجا یک کلم بزرگ دید، تصمیم گرفت مثل پدرش کلم را از خاک بیرون بکشد. بعد از مدتی زحمت، بالاخره کلم از خاک بیرون آمد و محكم روی سر خرگوش کوچک افتاد! خرگوش کوچک که خیلی عصبانی شده بود، کلم را همان‌جا رها کرد، کمی علف خورد و به لانه‌اش برگشت.
نزدیک غروب، خرگوش طلایی حوصله‌اش سر رفت. لانه‌اش بااینکه پوشیده از خزه برد، باز نمی‌توانست بخوابد. لانه جدید او مثل لانه قدیمی‌اش گرم‌ونرم نبود.
خرگوش نیمه‌های شب از صدای حیوانات وحشی جنگل به وحشت افتاد. احساس تشنگی می‌کرد، اما دیگر جرئت رفتن به کنار رودخانه را نداشت! مجبور بود خسته و تشنه، بدون شنیدن قصه پدربزرگ تا صبح در لانه بماند.
صبح قبل از طلوع آفتاب، خرگوش کوچک جلوی در لانه ‌نشسته بود تا طلوع خورشید را تماشا کند. به پدر و مادر و خواهر و برادرهایش فکر می‌کرد و با خودش می‌گفت: «حالا همه آن‌ها برای خوردن صبحانه به مزرعه سبز رفتند. حتماً دیشب قصه پدربزرگ را گوش کرده‌اند، بعد از صبحانه هم روی چمن‌ها بازی خواهند کرد. خوش به حال آن‌ها! چه قدر دلم برایشان تنگ شده است!»
خرگوش طلایی منتظر ماند تا هوا خوب روشن شود. بعد با خودش گفت: «بهتر است بروم کنار رودخانه، کمی آب بخورم، شاید حالم کمی بهتر شود.»
کنار رودخانه خیلی لیز بود. همین‌که خرگوش کوچک دهانش را به آب نزدیک کرد، پایش لیز خورد و گرومپ! در آب افتاد! فشار آب آن‌قدر زیاد بود که خرگوش طلایی را مثل موش کوچکی چند بار به سنگ‌های کنار رودخانه کوبید.
ولی بالاخره با هر زحمتی که بود، خودش را به خشکی رساند و درحالی‌که می‌لرزید و دست‌وپایش درد می‌کرد، مجبور شد زیر نور خورشید دراز بکشد تا بدنش خشک شود.
خرگوش کوچک از خستگی به خواب رفت. ولی چیزی نگذشته بود که ناگهان با صدای سگ مزرعه از خواب بیدار شد. گوش‌هایش را تیز کرد! صدا، صدای «نازی» سگ مزرعه بود. خرگوش کوچک که راهی جز فرار نداشت، با سرعت پا به فرار گذاشت.
آن‌قدر دوید و دوید که نزدیک بود نفسش بند بیاید.
لحظه‌ای ایستاد. از دور چشمش به لانه‌ای افتاد که به نظرش آشنا می‌آمد. از تعجب، دهانش باز مانده بود. خوب نگاه کرد، مادرش را دید که جلوی در لانه ایستاده است. خرگوش طلایی از خوشحالی فریاد کشید و با سرعت خودش را به لانه رساند.
مادرش که در چند قدمی در ایستاده بود از شادی، چشمانش پر از اشک شد و جلو دوید و خرگوش طلایی را در آ*غو*ش کشید.
مدتی او را نوازش کرد و آن‌وقت پرسید: «کجا رفته بودی پسرم؟! دل همه ما برای تو تنگ شده بود. حتماً جایی مخفی شده بودی؟ درست است؟! ما تمام شب را دنبال تو گشتیم ولی پیدایت نکردیم.»
خرگوش طلایی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «مرا ببخشید مادر جان! از کاری که کرده‌ام پشیمان هستم.»
مادر دستی به سر او کشید و گفت: «بسیار خوب! حالا تا دیر نشده، غذایت را بخور تا عصر، همگی به مزرعه سبز برویم.»
خرگوش طلایی که خیلی گرسنه بود، با خوشحالی شروع کرد به خوردن یک برگ کلم. وقتی غذایش تمام شد با سرعت خودش را به خواهر و برادرهایش رساند تا از بازی با آن‌ها عقب نماند.
به‌این‌ترتیب خرگوش کوچک فهمید که تا وقتی خوب بزرگ نشده نمی‌تواند به‌تنهایی زندگی کند.


داستان کودکانه در کنار مادر

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا