خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان کودکانه

  1. elnaź вαnσσ

    قصه چهارخرگوش کوچولو

    #چهار_خرگوش_کوچولو روزي و روزگاري، در جنگلي پر از درختهاي سوزني، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره اي شني زير ريشه هاي يك درخت زندگي مي كردند. اسمهاي آنها ، فلاپسي ، ماپسي ، دم پنبه اي و پيتر بود. يك روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزيزان من ، حالا شما مي توانيد بيرون برويد و در مزرعه ها...
  2. elnaź вαnσσ

    قصه کلاغ خبرچین

    #کلاغ_خبرچین در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه...
  3. elnaź вαnσσ

    قصه طاووس وکلاغ

    قصه طاووس و کلاغ روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال...
  4. elnaź вαnσσ

    قصه دندون خرگوشه

    #ماجرای_دندان_خرگوش یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت . خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد. خرگوش کوچولو...
  5. elnaź вαnσσ

    قصه وقتی خورشید خانم قهر کرد

    #داستان داستان: روزی که خورشید خانم قهر کرد خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز...
  6. elnaź вαnσσ

    قصه اردک خوش شانس

    اردک خوش شانس پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد. اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و...
  7. elnaź вαnσσ

    قصه دو درخت همسایه

    دو درخت همسایه در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس . این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر...
  8. elnaź вαnσσ

    قصه دختری که دوست داشت گنجشک باشد

    #قصه_متنی #دختری_که_دوست_داشت_گنجشک_باشد دختری که دوست داشت گنجشک باشه یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان...
  9. elnaź вαnσσ

    قصه قوطی کبریتهای آقاموشه

    #قوطی_کبریتهای_آقا_موشه آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که...
  10. elnaź вαnσσ

    قصه حسن کچل

    داستان حسن کچل یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش...
  11. elnaź вαnσσ

    قصه گوساله کوچولو

    #داستان_متن #داستان_کودکانه قصه گوساله کوچولو گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت...
  12. elnaź вαnσσ

    قصه موش کوچولو وآینه

    #قصه_متن موش کوچولو و آینه یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از...
  13. elnaź вαnσσ

    قصه یاسمن و دارکوب قرمز

    #قصه_شب یاسمن و دارکوب قرمز یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید. یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ » دارکوب گفت...
  14. elnaź вαnσσ

    قصه خارخاری

    ‍ خارخاری یکی بود یکی نبود. خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟ خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید. خانم فیله گفت: «چی شده؟» خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟» خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من...
  15. elnaź вαnσσ

    قصه دانه‌ی خوش شانس

    #قصه_متنی دانه ي خوش شانس سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد...
  16. elnaź вαnσσ

    قصه فوتبال ماهی‌ها

    فوتبال ماهی ها ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد. ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن...
  17. elnaź вαnσσ

    قصه سلطان شهر برنجک

    #داستان_کودکانه سلطان شهر برنجک یکی بود،یکی نبود. یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید. مورچه ای او را دید و با خود گفت: جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم! غذا داریم! غذا داریم! و برنج را برداشت. برنج گفت: من سلطان برنجکم! پیش...
  18. elnaź вαnσσ

    قصه تقصیر من بود

    #قصه_متن #تقصیر_من_بود گاهی اوقات بچه ها بازی گوشی هایی می کنند که به خاطر ترس از سرزنش شدن آن را گردن دیگری می اندازند. این داستان کمک می کند بچه ها درباره اشتباه های شان واقع بینانه تر برخورد کنند و بدانند در این مواقع چه کار باید انجام دهند. اگر در این موارد با بچه ها برخورد درست داشته باشیم...
  19. elnaź вαnσσ

    دست چپ وراست

    دست چپ و دست راست یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود...
  20. elnaź вαnσσ

    قصه اردک کوچولو

    ‍ #قصه_شب #اردک_کوچولو در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي از تخم بيرون آمد او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟ اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و سگ گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني اردک کوچولو گفت : متشكرم اردک...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا