خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان کودکانه

  1. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه گنج دزد دریایی

    عنوان: گنج دزد دريائي ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست . اين خوابي بود كه اون شب جاويد ديد. روز بعد جاويد شروع به كندن زمين كرد او آنقدر زمين را كند كه يك گودال عميق بوجود آمد. او به كندن ادامه داد . هر چه گودال عميق تر مي شود تله خاكي...
  2. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه چشمه سحز خیز خوزدند

    عنوان: چشمه ي سحرآميز روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید. خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر كه از اين آب بنوشد كوچك مي...
  3. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه کسی کمک میکند

    عنوان: كسي كمك مي كند يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند. يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم . مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك...
  4. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه سنگ کاغذ قیچی

    عنوان: اردک خوش شانس پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد. اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک...
  5. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه مامان من کجاست

    عنوان: مامان من كجاست در مزرعه اي كوچك كوچولويي از بيرون آمد او از خودش پرسيد : من كجاست ؟ ا كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه را ديد از پرسيد : تو مرا نديدي ؟ و گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني ا و ا گفت : متشكرم ا كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به رسيد از پرسيد: تو مرا...
  6. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه پرنده مهربان

    عنوان: پرنده مهربان روزي كوچولويي تصميم گرفت با اش به پياده روي برود او يك و يك را درون اش گذاشت او اش را بر سر كرد و را درون قرار داد و بيرون رفت ناگهان تندي وزيد و اش را روي نوك انداخت يك كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي پريد و او را با نوكش به زمين انداخت و كوچولو را كرد بعدبراي...
  7. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه مورچه‌ی بی‌دقت

    عنوان: مورچه بي دقت آن شب برف سنگيني باريده بود . همه جا سرد بود . موچي ( مورچه كوچولو ) و فيلو ( فيل كوچولو ) در خانه خوابيده بودند . بخاري كوچك آنها روشن بود اما نمي توانست همه خانه را گرم كند . موچي گفت : " بايد يك فكري بكنيم كه خانه را گرم كنيم . و بعد گفت : " يك فكر حسابي دارم . ما مي...
  8. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه یک روز بارانی

    عنوان: يك روز باراني ونوس كوچولو در شيراز بدنيا آمده بود ولي چون پدر ونوس يك پزشك بود ، براي كمك به مردم نيازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم كمك كند . و از زماني كه ونوس كوچك بود هميشه زمستانها در جنوب كشور بودند . جنوب كشور هميشه هوا آفتابي است و هيچ وقت باران و برف نمي بارد...
  9. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه گربه‌ی تنها

    عنوان: گربه ي تنها در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد . او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي...
  10. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه شبی در باغ وحش

    عنوان: شبي در باغ وحش پدر سارا كوچولو در باغ وحش كارمي كرد . سارا گاهي همراه پدرش به باغ وحش مي رفت و از حيوانات ديدن مي كرد . او هميشه عروسكش را با خود به همه جا مي برد . يك روز غروب كه او مشغول بازي با ميمونها بود ، عروسكش را كنار قفس ميمونها جا گذاشت . شب شد عروسك سارا كه گلدونه نام داشت...
  11. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه خرگوش باهوش

    عنوان: خرگوش با هوش در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند . ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي...
  12. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه گرگ و الاغ

    عنوان: گرگ و الاغ روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد . الاغ خيلي ترسيد ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد . الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ...
  13. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه صلح حیوانات

    عنوان: صلح حيوانات مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند . رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد . روباه گفت : صداي...
  14. fatemeh.AB79

    داستان کودکانه سه ماهی

    عنوان: سه ماهي در آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود . يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند . سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند ...
  15. DIANA_Z

    داستان کودکانه باغچه مادربزرگ

    یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه گل ها زیباتر گل رز بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد...
  16. DIANA_Z

    داستان کودکانه سنگ کوچولو

    یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در...
  17. DIANA_Z

    داستان کودکانه ملکه گل ها

    روزی روزگاری، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد، كه به ملكه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود كه وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می كرد و بعد به آبياري آنها مشغول ميشد. مدتی بعد، به بیماري سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش براي گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری...
  18. SheRviN DoKhT

    داستان کوتاه " مسواک شتره "

    یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.» مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.» شتره...
  19. SheRviN DoKhT

    داستان کوتاه " اسراف نمی کنم زنده بمانم "

    سراف نمی کنم زنده بمانم یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می...
  20. SheRviN DoKhT

    داستان کودکانه " پچ پچ "

    یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.» شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!» شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.» نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا