خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان کودکانه

  1. Fatima.masoumi

    الاق و گرگ ابله

    روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می گفت: آخ، اوخ، آه، وای. الاغ لنگ لنگان راه می رفت و...
  2. Fatima.masoumi

    مداد سیاه و رنگین کمان

    پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی...
  3. Fatima.masoumi

    پرنده و کفشدوزک

    یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو...
  4. Fatima.masoumi

    ببعی چاق و چله

    یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود...
  5. سیده کوثر موسوی

    قصه عمه نوروز و ننه سرما

    قصه ای کودکانه درباره عمو نوروز و ننه سرما قصه عمو نوروز و ننه سرما: یکی بود، یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه تـ*ـخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر...
  6. سیده کوثر موسوی

    قصه صدای بهار

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فصل یهار قصه شب “صدای بهار”: یکی از روزهای آخر زمستان بود. سارا روی پله های ایوان نشسته بود و به باغچه نگاه می کرد. از گل و سبزه خبری نبود. درخت سیب و درخت گیلاس توی باغچه خشک و بی برگ بودند. سارا با خودش فکر کرد که چرا درخت های خانه گل نمی دهند. چرا شکوفه نمی...
  7. ZaHRa

    داستان‌های کوتاه کودکانه!

    •داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است. مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟" باد قبول کرد. اول...
  8. MaRjAn

    قصه‌ی باغچه‌ی مادربزرگ

    قصه‌ی باغچه‌ی مادر بزرگ یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود. البته گل رز به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از...
  9. MaRjAn

    قصه‌ی بزغاله‌ی خجالتی

    قصه‌ی بزغاله‌ی خجالتی توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می...
  10. ZaHRa

    قصه ماهی سیاه کوچولو

    ماهی سیاه کوچولو شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت: یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی...
  11. ZaHRa

    قصه قورباغه کوچک درچاه

    قصه قورباغه کوچک در چاه بود یکی نبود ،روزی روزگاری در یک دشت بزرگ و سرسبز ، قورباغه ی کوچولویی بود که در ته یک چاه عمیق و تاریک زندگی می کرد. حالا بیاین با هم بریم و ببینیم که این قورباغه کوچولو چه جور زندگی ای داشته؟. بچه ها جونم چاهی که قورباغه کوچولو ته اون زندگی می کرد خیلی قدیمی و تاریک...
  12. Mahii

    قصه کودکانه یه سنگریزه توی کفشمه

    یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزه‌ای اونجا نبود! این سنگریزه از کجا اومده؟ نکنه از توی خیابون اومده؟ همون موقع که رفته بودم صدای طبل‌ها رو گوش بدم! دام! دام! دام! یا نکنه که از آسمون افتاده؟ یا یک پرنده اونو انداخته؟! یا شایدم یک غول دست و پا چلفتی اونو انداخته توی کفش...
  13. Cadman

    پسرك و خدا

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که...
  14. Cadman

    پول ناهار

    پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هـ*ـوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال...
  15. Cadman

    ادیسون

    ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند،...
  16. Cadman

    پیر زن و خدا

    پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر...
  17. سیده کوثر موسوی

    قصه باغ تد

    قصه ای کودکانه و آموزنده درباره نا امیدی قصه شب “باغ تد”: عمو قورباغه در باغش بود که قورباغه جوانی به نام تد قدم‌ زنان به طرف او رفت و گفت:”عمو قورباغه! چه باغ خوبی داری! “ عمو قورباغه گفت:”بله باغ خیلی زیبایی است. اما نگهداری از این باغ کار خیلی سختی است.” تد گفت:”ای کاش من هم یک باغ داشتم.”...
  18. M O B I N A

    داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی

    مامان باباهای نازنین و مهربون سلام ، قصه پسر بادکنکی و دختر کفشدوزکی یک نمونه از قصه های سفارشی هست که ما برای یکی از کوچولوهای دوست داشتنیمون آماده کردیم ، شما هم اگر میخواین یک قصه سفارشی برای دلبندتون داشته باشین میتونین به سایت وولک قسمت ” قصه فرزند شما” مراجعه کنید. یکی بود یکی نبود، غیر...
  19. NAZI_KH

    داستان دوستی عجیب موش و گربه

    توی جنگل قصه ی ما گربه ی پشمالویی بود که به خاطر رنگ پوستش بهش می گفتند عسلی. عسلی اون روز خیلی خوشحال بود . آخه روز تولدش بود و هر حیوانی که اون رو میدید تولدش رو بهش تبریک می گفت و براش آرزوهای خوب می کرد. عسلی با اینکه گربه شیطون و بازیگوشی بود ولی قلب مهربونی داشت و به همه حیوانات کمک می...
  20. NAZI_KH

    داستان لانه ی تو تو

    یکی بود یکی نبود ، یک روز توتوی پرنده به فکر ساختن یک لونه ی قشنگ برای خودش افتاد.اون شروع به پرواز کرد و بعد از مدتی گشتن باغی رو در ساحل رودخونه ای در کنار جنگل قصه ی ما پیدا کرد.توتو از دیدن انواع مختلفی از گیاهان و درختان و حیوانات و پرندگان توی باغ حسابی خوشحال و شاد شد.توتو با ساکنان اون...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا