رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...رسیدم. کاور نتها را بیرون کشیدم و روی میز انداختم. سه ورق آچهار به هم منگنه شده تمام داشتهی من برای امتحان بود. نمیدانم چرا بعد از شنیدن آن آهنگ پر رمز و راز، حس میکردم آنچنان هم که به خودم میبالم، استاد ویولنیست نیستم و تنها بلوفی زده و رد شدهام!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کوفت هم برای سولماز زیاد به نظر میرسید. کاری در آنجا نداشتم. عهد کردم برای مهمانی کذایی فردا که نتیجهاش خرد شدن بیش از بیش غرورم است دست به سیاه و سفید نزنم. تکیهام را از اپن برداشتم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. من کار مهمتری هم داشتم که آینده را رقم میزد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...نخواهد به حرف مردم توجه کند. جوانمردی را زندگی میکند بدون شک و من از روی احساسات تلخ، منکر این موضوع نخواهم شد.
شاید او را درک میکردم. او هم همچون من در عذابی عجیب گرفتار بود، در یک دوراهی که یک سرش کودکی بی پناه بود و سر دیگرش زندگی و اما انتخاب کدام است؟
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...- اینکارتون نشونهی چیه بابا جان؟
پدر تبسم کمرنگی کرد و گفت:
- مهمون تو خونهی من باید راحت باشه، از بچه یک روزه گرفته، تا آدم لـ*ـب گور... راه بیوفت بریم.
استارت زدم و راه افتادم؛ اما با خود گفتم پدر حدیث را مهمان میداد و من میخواهم او صاحب خانه شود!
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...دلم خواست بگویم هیچ جوره؛ اما به موقع جلوی زبانم را گرفتم. پدر دستی روی سرهمی صورتی آویزان از رگال کشید و گفت:
- یه سری لباس و خورده ریز میخواییم.
دخترک لبخند زشت تنبلی زد و با همان نیش باز ذوق زده گفت:
- ای جانم؛ پس اومدید برای نوهاتون خرید کنین؟!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...یه سری وسیله بخریم.
باید میرفتیم، پریناز به جایگاه ابدیاش رفته بود و حالا دخترکش در خانهی ما بود. باید میرفتم تا به عهدم وفا کنم. نگاه دیگری به قبر انداختم و با سر تکان دادنی حرف پدر را تایید کردم و با قدمهای آهسته، آن مکان سرد و خالی از آدم را ترک کردم.
#ریحانه_سعادت...
...در میرفت گفت:
- اسمش چیه؟
ایستاد. لبخند زدم و زمزمه کردم:
- حدیث.
فخری بانو بار دیگر دستی روی صورت حدیث کشید و لـ*ـب زد:
- حدیث کدوم عشقی که اینطوری دل پسرمو بردی؟!
لبخندم عمیقتر شد. کاش بشود این حدیث عشق، دل همهی اعضای این خانه را به بودنش گرم کند.
#ریحانه_سعادت...
...دندم نرم خودم انجام میدم. نتیجه داد که هیچ؛ اما اگه یه وقت دادگاه ساز مخالف زد، تهش شبونه بچه رو میبریم میذاریم جلوی در بهزیستی!!!
در دلم به حرفش خندیدم. من را چه فرض کرده بود؟ هویج! نمیدانم اگر بیشتر آنجا میایستادم چه مضخرفات دیگری تحویلم خواهد داد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...درخشید. با حرص و غضبناک نگاهم میکرد. دست آخر هم طاقت نیاورد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- دست پیش گرفتی پس نیوفتی سهیل؟! معلوم هست چی داری میگی؟ نگو که میخوای به اون مزخرفاتی که تو اون نامه نوشتن عمل کنی... نگو که به جون عزیزت به عقلت شک میکنم!
#ریحانه_سعادت...
...عطرهای دنیاست. قبل از اینکه چشمانم روی هم بیفتد، زبانم غیر ارادی فعال شد و کنار گوشش او به نجوا افتاد.
- من ازت مراقبت میکنم کوچولو. غمت نباشه.
به راستی راست میگفتم؟ نمیدانم؛ اما مطمئن بودم که امانتدار خوبی هستم؛ حتی اگر دیگران بر خلافم قد علم کنند.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...له شده را بیرون کشیدم و هراسان گفتم:
- شما؛ مثل اینکه متوجه نشدید من چی میگم! یه نگاه به این نامه بنداز بابا جان، حدیث همین حالا هم سر جای خودشه.
پدر بدون اینکه دستی به نامه بزند، به سمت در خروج رفت و گفت:
- گفتم فردا راجبش صحبت میکنیم، اینقدر عجول نباش پسر.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...گفتم و اینکه همهی دنیای مادرش را شامل میشد. گفتم و گفتم و میدیدم که چهرههای آنها، هر لحظه از بهت سرشار میشد.
قضیهی نامه و حضور ناگهانی حدیث و اتفاق نحسی که پشت سر گذاشتم را نیز برایشان بازگو کردم. سکوت که کردم، گویا وزنهای سنگین از روی دوشم رها شده بود.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...پدر قدمی جلو آمد. دستش را بالا گرفت و گفت:
- همین که گفتم، آدم تو این خونه زیاد هست که بره پوشک بخره! تو اینجا میمونی و راست و حسینی به سوالات من جواب میدی.
باید همان اول کار این قضیه را برایشان روشن میکردم که حالا، همچون متهم ردیف اول به چشم نیایم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...چنین مرداب عظیمی گرفتار شدم چیست؛ اما مطمئن بودم اگر خدا از حکمت دری را ببندد، در دیگری خواهد گشود.
صدای نفسهای عمیق دخترک، در گوشم پر رنگ تر شد و من فهمیدم در خلسهای بین خواب و بیداری گرفتار شدهام. خلسهای آرامش بخش که آرزو داشتم تا ابد ادامه داشته باشد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...دست گرفتم و سر خم کردم و روی انگشتان تا شدهاش را بـ*ـو*سه زدم و حواسم ریشهای زبرم پوست لطیفش را آزرده نکند. حقیقتا وجودش با گلبرگ رقابت میکرد.
- با تو چیکار کنم فرشته کوچولو؟
صدای آرام کوبش در مرا از خود بیرون آورد. حدیث را رها کردم و آهسته گفتم:
- بیا تو.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...قبل از اینکه پا روی پلهی اول بگذارم گفتم:
- مادر، میشه یکم از اون نبات داغت درست کنی بدی سارا بیاره بالا؟
- آره؛ اما...
ادامهی اما جا ماند چون من پله اول را بالا رفتم و لحظاتی بعد در اتاق را پشت سرم بستم. حالا من مانده بودم و آن موجود زیادی کوچک.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...آوار شدم و سرم را به فرمان کوباندم. تازه میفهمیدم مغزم در حال منفجر شدن است و خیلی شانس آوردم که با وجود تحمل آن همه فشار هنوز زندهام!
فقط خدا باید به فریادم میرسید و نجاتم میداد وگرنه فکر من آنقدر سخت قفل شده بود که نمیدانستم چطور باید تا خانه رانندگی کنم.
#ریحانه_سعادت...
...لـ*ـب زدم:
- آخرشم نگفتی چرا تو پریناز...
بغض مزاحمی که گلویم را میفشرد سر باز کرد و اشک، روی گونههایم روان شد. بی توجه به آتش نشانهایی که کنارم ایستاده بودند از ته دل هق زدم، هق زدم و اشک ریختم برای سرنوشتی که لایق پریناز نبود؛ شاید لایق هیچ کداممان نبود.
#ریحانه_سعادت...
...زد و با صدایی گرفتهتر گفت:
- آره من مادر بدیام؛ اما عاشق بچمم. حدیث جون منه و آرزوم بود بزرگ شدنشو ببینم. خراب کردم، پلای پشت سرمو خراب کردم دکتر، دیگه راه برگشتی نیست. من اگه بیام پایین به جرم قتل دستگیر میشم و عاقبتم مرگه؛ پس چه بهتر که خودمو الان راحت کنم.
#ریحانه_سعادت...
...فوری جبهه گرفتند:
- شما با چه اجازهای اومدی بالا؟ بفرما پایین.
دستش را تـ*ـخت سـ*ـینهام فشرد و کمی به عقب هولم داد؛ اما من کوتاه نیامدم و گفتم:
- من رواندرمانگرشم، اجازه بدید باهاش صحبت کنم... خواهش میکنم.
تا به حال چند بار جلوی کسی خواهش کردم؟ به یاد ندارم!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی