رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...کردم. این دست خط پریناز بود، این را خوب میدانستم.
چشمم میان کلمات که عجیب و کج و معوج نوشته شده بود رقصید. با رسیدن به نقطهی آخر، نگاهی به نوزاد خواب آلود انداختم و از جا پریدم و تنها به طرف در یورش بردم.
- کجا میری؟ تکلیف این بچه بی کس و کارو مشخص نکردی!
#ریحانه_سعادت...
...سهیل؟
با چشم رد انگشتانش را گرفتم و رسیدم به کرییر صورتی رنگی که درست وسط میز قرار گرفته بود و از همان فاصله هم میشد صورت نحیف نوزادی که درون آن خوابیده بود دید. تعجب در وجودم ریشه دواند و ابروهای بالا پرید. این نوزاد وسط خانه و زندگی من چه حکم میکرد؟!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و بتوانم آنقدر دقیق در مقابل آن افعی عمل کنم که در تنگنای انتقامم بسوزد. بیچاره بودم، بیچارهتر از زمانی که عالم و آدم همچون یک آشغال با من رفتار کردند، بیچاره بودم که بلد نبودم تاوان پس بگیرم.
سرم را به دیوار تکیه زدم و ته دل هق زدم. کاش این شب هیچ وقت صبح نشود.
#ریحانه_سعادت...
...با تعجب به او خیره شدند و من و آوا هم دست کمی از آنها نداشتیم. مهمان؟ مگر مهمان میتوانست مهمان دعوت کند؟! خیر سرمان صاحب خانه بودیم و آخرین نفر از تصمیمات ظاهری جناب بزرگ خاندان خبردار میشدیم.
دست بابا روی میز مشت شد و پرسید:
- کی؟
- کیهان و خانومش، سولماز.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...درون دستم نگاه کردم. لبخندم را آزاد کردم. این بسته با من چه کرده بود؟! آب روی آتشم شد گویا که فراموش کردم چه پیش رویم دارم.
پلک بر هم زدم؛ تا شاید ذهنم کمی آرام گیرد. بسته را داخل جیب کولهام سر دادم و به سمت خیابان راه افتادم. حتماً یک تاکسی گیر میآوردم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...شب که رسوندمت بهم گفتی عاشق شکلاتی و من بهت گفتم دفعهی بعدی که دیدمت برات شکلات مییارم.
به بستهی درون دستم چشمک کم جانی زد و ادامه داد:
- الوعده وفا آهو خانم... یک هفته است این بسته تو کیفم مییاد آموزشگاه و میره، بالاخره امروز فرصت شد به دست صاحبش برسه.
#ریحانه_سعادت...
...را رها کنم، با بیتفاوتی گفتم:
- نمیدونم. من که اصلاً این موسیقی رو نه شنیدم و نه میشناسم. مگه فرقی میکنه که راضی باشم یا نه؟ شما که با همه اتمام حجت فرمودی و...
همچون کلاکت به میان کلام من که پایان هم نداشت پرید و با خونسردی دائمیاش گفت:
- بلند شو بریم!
#ریحانه_سعادت...
...آهو صفویان... قطعهی خیلی دیره.
دیره! اسمش که چنگی به دلم نزد. از جا بلند شدم و با دو قدم خودم را به میزش رساندم. سلفون را به طرفم گرفت. خواستم از دستش بگیرم؛ اما با زیرکی مانع شد و همانطور که نیمی از سلفون را در دست میفشرد، طوری که بچهها کنجکاو نشوند گفت:
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...هلیا به یاد بدبختیهایی که روی شانهام آوار شده بود و نیاز داشتم دربارهاشان با کسی صحبت کنم افتادم؛ اما آنجا و در مقابل آن چشمان روبه رویم، جایش نبود.
سرم را بیشتر به سرش چسباندم و پچ زدم:
- الان وقتش نیست هلی، فردا سر فرصت تو دانشگاه در موردش حرف میزنم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...افتخار دادم و سر کلاسش نشستم، باید هم قفل کند!
مکثش به دقیقه هم نکشید. تعجبش از میان رفت و ابروهایش پیوند عمیقی به هم خوردند و درون موبایل پچ زد:
- الان کار دارم کامی، بعداً باهم صحبت میکنیم.
و بلافاصله تماس را خاتمه داد و موبایل را با دستش پایین کشید.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و آرامتر گفت:
- بگو هرجا میره برای شام بیاد. کارتون دارم.
از کلمهی هرجا خوشم نیامد و بیشتر کلام آخرش دلم را لرزاند. کارم داشت. کارمان داشت!
سعی کردم از آشوب درون دلم چیزی را بروز ندهم. به سرعت کاور ویولنم را برداشتم و بدون خداحافظی از خانه بیرون زدم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...مشغولیهای دائمیام بهانه دست سهیل بدهم و مدرک پیشرفته از دستم برود.
در جواب هلیا چیزی نگفتم. تنها ساعت را برای شش و نیم کوک کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. باید کمی چشم میبستم تا لااقل کم خوابی شبهای قبلم را جبران کنم و چشمانم را از آن پف سنگین خارج کنم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و اشک، روی گونهام روان شد. دلم میخواست تمام حسهای بدم نسبت به او را دور بریزیم و در آ*غو*شش بخزم و یک عمر تنهایی را گریه کنم؛ اما چه میکردم که غرور لعنتی رهایم نمیکرد.
بابا به ناگهان دستم را رها کرد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاق رفت. کتابش هم جا ماند!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...بودم که صدای بابا متوقفم کرد.
- آهو صبر کن. -!
کارم دارد؟ چرا؟!!! به طرفش چرخیدم. از اتاقشان بیرون میآمد و کتابی هم در دستش جا خوش کرده بود. با دست آزادش، مبلهای گوشهی پذیرایی را نشان داد و گفت:
- بیا بشین باهات حرف دارم.
بابا چرا اخم نداشت؟!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...آمد.
لحن مامان سرشار از حس ترس و استرس بود و رنگ صورت آوا هم ناگهانی پرید؛ اما کسی که باید نگران میبود من بودم. منی که به جای آشوب، در دلم آتش به پا بود. ناخواسته پوزخندی زدم؛ پس ایاز خان هنوز هم همان آدم سابق بود، گرانترین وسایل نقلیه باید در اختیارش میبود.
#ریحانه_سعادت...
...همچون سهیل فروغی کار سادهای برای هیچ کس، از جمله من نبود. باید تمریناتم را به زودی شروع میکردم.
صدای اعلان موبایلم بلند شد. هلیا بود. عکس تمامی جزوههای استاد بهرامی را اسکن شده برایم فرستاده بود. خندهام گرفت. دست کمی از خودم نداشت دخترک تخس و لجباز.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کردم و همانطور که خیره به ویولن آکبند شدهام روی میز بودم گفتم:
- از آموزشگاه چه خبر؟
بر خلاف تصورم که خیال کردم حالا جوابم را؛ مثل آدم میدهد، پایش را تخته گاز روی اعصابم فشرد.
- به من چه؟! برو از آوا شمارهی سهیل جون رو بگیر از خودش بپرس باهامون چیکار کرده!!
#ریحانه_سعادت...
...- چی میگی؟! ساعت تازه هشته! مگه مرغی که الان برات نصف شبه؟
مشخص بود کلافه شده که نچ نچ کرد و گفت:
- آهو توروخدا حرفت رو بزن. داداشم اینا میخوان بیان مامانم دست تنهاست.
اوه؛ پس عجله کردنش بی دلیل نبود. سعی کردم آن یکبار را از سر به سر گذاشتنش صرف نظر کنم.
#ریحانه_سعادت...
...سال و نیم تمام بود که مراجع من بود و من در این مدت، با تمام توان تلاش کرده بودم او را از مخمصهای که آرام آرام به اختلال تبدیل میشد رهایی دهم. او مخفیانه و دور از چشم حامد نزد من میآمد، قفل دلش را باز میکرد و وقتی خوب خالی شد، باز هم به جایگاه اولش بر میگشت!
#ریحانه_سعادت...
...به دلیل اینکه پریناز دیر اعتماد میکرد، سر و کارش باز هم به کلینیک من میافتاد.
آهسته به میزم نزدیک شدم. پروندهی دخترک، هنوز روی میز بود. صفحهی اول، که مربوط به اولین جلسهی رواندرمانی بود برداشتم و به کلماتی که با جوهر خودنویسم رویش نقش بسته بود چشم دوختم.
#ریحانه_سعادت...