رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...خط داخل کوچه پارک شده بودند گرداندم. بی شک همه متعلق به مهمانان داخل آن باغ ویران شده بود. دستانم یخ بود و گویا خون به آن نمیرسید! نفس منقطعم را با سختی و درد بیرون فرستادم و در را بستم. تا برگشتم و خواستم پشت سر آوا حرکت کنم چشمانم روی نقطهی مقابلم قفل شد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...که زبانم تلخ شد. دل چرکین بودم و حالا حالا ها آهوی سابق نمیشدم. آوا کنایهام را نشنیده گرفت و گفت:
- نیم ساعت پیش رفتن! گفتم سروش بیاد دنبالمون باهم بریم. الاناست که برسه.
چشم گرد کردم. دیگر همین مانده بود که سروش پی به اسرار من ببرد که به لطف آوا، ممکن شد.
#ریحانه_سعادت...
...به چه شکل و شمایلی در خواهم آمد، من ذوقی برای این مهمانی ویران کننده نداشتم و تفاوت چندانی با مجسمههای چیده شده روی میزم نداشتم؛ حداقل آنها یک لبخند کمرنگی به لـ*ـب داشتند که من از آن هم محروم مانده بودم. منی که اجبار، بخشی از زندگیم شده بود؛ حتی به هنگام خندیدن!
#ریحانه_سعادت...
...میکرد و چشمانم کاسهی خون بود و سرخی ماه گرفتگی مانند روی صورتم بیشتر آزارم میداد. درون آیینه پوزخندی به خودم زدم و با بغض زمزمه کردم:
- دست خوش آهو خانم! فقط از مهین جون کتک نخورده بودی که به لطف سولماز و عماد بی همه چیز، اونم تناول کردی... دست خوش دختر...
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...نگاه تیز بابا از بالای عینک تنم را لرزاند. قاشق پرش را روز بشقاب گذاشت و همانطور که به بشقاب پر و پیمانم اشاره میکرد گفت:
- غذاتو بخور بچه...
خنده ام گرفت؛ اما بروز ندادم. چشم بلندی گفتم و مشغول خوردن غذایم شدم تا به داد معدهی بیچاره تر از خودم برسم.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...دست به کمر شد و گفت:
- خب باشه؟ حسین آقا در دهن مردمو نمیشه بست. کافیه فک و فامیل بفهمم برادر داماد زن نداشته بچه از آسمون افتاده تو دامنش؛ خیال میکنی اگه جریانو براشون تعریف کنی کسی باور میکنه؟ نه جونم! حرف پشت حرفه که واسه این دخترت؛ مثل اون یکی در میارن.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...زبانش حرف میکشیدی؛ و تا همانجا هم من زیادی با او همصحبت شده بودم. نمیدانستم حسم چیست؛ اما حتم داشتم اگر بار دیگر کنار دریاچهی مصنوعی پارک بایستم، اولین خاطرهای که برایم زنده میشود یک شب سرد زمستانی و لبوهایی داغ و سوالی عجیب که در نهایت به عشق رسید.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...من سالها پیش، در یک جشنوارهی نوروزی نواختم؛ اما او از کجا میدانست؟
- بالاخره من ناظر آزمون مدرک پیشرفتهام، باید بدونم رزومهی هنرجوم چیه یانه؟
باور کنم که او تک به تک رزومه ها را مطالعه کرده است؟ آن هم آقای دکتری چون او!
- آهان... خسته نباشید جناب دکتر.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کرده بود؛ اما ایمه و اشارههایی که مدام نثارم میکرد، مانع میشد که بخواهم پافشاری کنم. با خودم گفتم در هنگام خوردن لبوها هم میشود خود را از زیر منت او بیرون بکشم. ظرفها را گرفتم و از آنجا دور شدم. کمی آنطرفتر، یک نیمکت خالی رو به زمین بازی کودکان وجود داشت.
#ریحانه_سعادت...
...حرفیه؟
- سه حرفی.
چند لحظهای سکوت میانمان جا انداخت و فقط صدای جمعیت گوشمان را کر کرد. سرش را پایین انداخت و با انگشت اشاره به گیجگاهش فشار آورد. داشت فکر میکرد. ناگهان بشکنی در هوا زد و سرش را بالا آورد. لبخند کمرنگی روی لـ*ـبش بود. به آرامی لـ*ـب زد
- عشق!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...با تعجب نگاهش کردم. سر برگردانده و با ابروهایی بهم چسبیده نگاهم میکرد. با گیجی پرسیدم:
- ببخشید؟ چیو؟
چشمانش را بازتر کرد و سرش را کمی پایین آورد. به کیفم اشاره کرد و گفت:
- به موبایلت که صدای ویبرهاش، با این همه سر و صدا؛ مثل مته مغزو سوراخ میکنه!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...محافظ چسبید و متوقفم کرد. میدانستم او در پارک است، اصلاً بهانهی ورودمان به پارک خودش بود؛ اما هیچ دلم نمیخواست در آن شرایط و با چشمانی که حتم داشتم از قرمزی خون افتاده با او روبهرو شوم. راه گریزی نبود. سرم را کمی پایین انداختم و گفتم:
- سلام جناب دکتر!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و بدو بدوی بچههای کوچک از هر گوشه به گوش میرسید و با صدای جیغهایی که از شهربازی نشأت میگرفت قاطی شده بود و باعث میشد صدا به صدا نرسد.
مسیر را از حفظ بودم و آنقدر همراه جمعیت پیش رفتم که بالاخره به مقصدم رسیدم. دریاچهی مصنوعی و آبنمای موزیکال رنگارنگش.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...حرصی مشتم را روی پای بی نوایم فرود آوردم. دلم میخواست اینبار به جای او، خودم را حلق آویز کنم.
با احتیاط پیاده شدم و از روی جوب بلند و عریض به آنطرف پیاده رو پریدم. کیفم را روی دوشم انداختم و پشت سر آوا راه افتادم؛ اما زیر لـ*ـب، او را مورد عنایت قرار دادم:
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...را داخل کیفم پرت کردم و غریدم:
- به جهنم! ببین من با شما پت و مت میام؛ اما جواب بابا جونتو خودت باید بدیها... فهمیدی؟
آمدن سروش مانع شد که او جوابی بدهد و من هم خیلی سریع روی صندلی نشستم و سر و وضعم در آن واحد مرتب کردم گویا که دستم اصلا درد نمیکرد!
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...سهیل پاشو کرده تو یه کفش که میخواد بچه رو نگه داره، اونقدر مصممه که پدر و مادرشم راضی کرده؛ اما سروش ناراضیه. کلی هم به سهیل پریده و حالا وجدان درد گرفته.
ذهنم باز هم حوالی یک نوزاد چرخید. نوزادی که با آمدنش آقای دکتر ما را زمین تا آسمان تغییر داده بود.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...شدی رفته پدر صلواتی... خواب که به من نیومده، بیا شما رو ببرم پایین بلکه دست از سر نق زدنات برداری لوس من.
پستونکش را برداشتم و آهسته از روی تـ*ـخت بلند شدم و به سمت در رفتم. میخواستم وقتی بیدار است کمی در فضای خانه بچرخانمش تا کمتر نق بزند دخترک غرغرویم.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کرد.
- رو جفت چشمام بابا...
قول من قول بود و همین هم از حاج احمد به ارث برده بودم.
صدای بلند زنگ آیفون، حواس همه را از بحث دور کرد. تا خواستم به طرف در بروم، سروش هراسان و شتاب زده از پلهها پایین دوید و همانطور که به سوی در میدوید فریاد زد:
- آواست...
#ریحانه_سعادت...
...میدم واسه کسی که دلمو ببره.
برق در چشمان طوسی پدر جریان گرفت. درست میدیدم یا تبسم شیرین روی لـ*ـبش خیال بود؟! دست سروش را رها کرد و قاطع گفت:
- پس بسمالله... کاری که درسته انجام بده بابا، براش پدری کن...
- حاجی چـ...
پدر کلام فخری بانو را قطع کرد و گفت:
#ریحانه_سعادت...
...خیال میکردند با وجود حدیث زندگی من تباه خواهد شد؛ اما خبر نداشتند در همین مدت اندک، خارج از قولی که به پریناز داده بودم، به آن کودک دل سپرده بودم. چشم از چشم پدر برداشتم. از روی مبل بلند شدم و سـ*ـینه به سـ*ـینهی سروش ایستادم و روبه صورت برزخی او و خطاب به همه گفتم:
#ریحانه_سعادت...