رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...در نیمه باز را کامل باز کردم و قدم درون اتاق گذاشتم. تاریکی در فضا جریان داشت و تنها نور کم جان آباژور روی میز عسلی، بخشی از اتاق صورتی را قابل دید میکرد. جلو رفتم، روی تـ*ـخت خوابش و پشت به من نشسته بود. سـ*ـینه ام را مصلحتی صاف کردم و گفتم:
- سلام عرض شد آهو خانم.
#ریحانه_سعادت...
...و خلاص بشه... چرا دوست داری گیر بیوفتی آهو خانم؟ نکنه زخمی شدی؟!
صدای هق هقش بالا گرفت و حس کردم کنار در وارفت. با سختی گفت:
- تو هیچی نمیدونی... داداشتو بردار و برو؛ فقط برو.
سد محکمی میانمان بود که صدای گریههای معصومانهاش وادارم میکرد همانجا بشکنمش.
#ریحانه_سعادت...
...نه بگویم و بار این مسئولیت سنگین را از روی شانه بردارم؛ از طرفی هم دلم رضا نمیداد بی تفاوت از آن دختری که حالا فهمیده بودم تنها برای ظاهر سازی خود را شاد نشان میدهد بگذرم، وجدان انسانی و کاریام باید و نبایدهایی را در گوشم فریاد میکشید و رهایم نمیکرد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...نکرده و نمیکنم. الانم نمیدونم چرا این سوالو پرسیدی؛ اما اگه قصدت اینه سطح مسئولیت پذیری منو بسنجی، یادت باشه هنوز یه هفته هم نگذشته که مادر این بچه جلوی چشمام خودشو کشت. پریناز فقط یکی از مراجعانم بود که نصفه شب رفتم کمکش در صورتی که وظیفهای روی گردنم نبوده.
#ریحانه_سعادت...
...گرد شده، خیرهی کریر حدیث بود. از حرارت صدایم کاستم و با ملایمت گفتم:
- سلام زنداداش... حالت خوبه؟
نمیدانم چرا دلم مدام ندا میداد که آوا و سروش درگیر مشکلی سخت شدهاند که آن وقت شب، زمانی که باید در مهمانی میبودند در خانه تنها بودند و به کمک من نیاز داشتند.
#ریحانه_سعادت...
...بر طرف شود ناچار بودم به حرف سروش گوش کنم و این ساعت از شب، راهی خانهی حسین آقا صفویان شوم. از جا بلند شدم و حدیث را با احتیاط در آ*غو*ش بلند کردم. گردن خوشبویش را بـ*ـو*سیدم و گفتم:
- بیا بریم لباس خوشگلاتو تنت کنم بریم ببینیم این سروش چه خوابی برامون دیده دلبرم...
#ریحانه_سعادت...
...همین الان حلش میکنم باور میکنی؟
صدای آوا درد داشت.
- چیو میخوای حل کنی؟ روح ترک خوردهی خواهرمو؟!
- بشین و تماشا کن.
صدا کجا کجا گفتن آوا در آمد و من از فرط درد و اضطرابی که ناخواسته گرفتارش شده بودم همانجا، کنار در آوار شدم و چشمانم بی مهابا بسته شد.
#ریحانه_سعادت...
...بود. دستمال خونی مچاله شده را داخل جوب پر آب انداختم و منتظر ماندم آوا در را با کلید باز کند. سروش پشت سر ما وارد شد و در را بست. با آن اوضاع وخیمم، در دل پوزخندی زدم. اگر حسین آقا صفویان آنجا بود، نامزد دخترش میتوانست به این راحتی وارد خانه شود؟ بعید میدانم!
#ریحانه_سعادت...
...بست. با ظاهری آویزان چیزی به سروش گفت و چند دقیقه بعد هردو سوار ماشین شدند. سروش همانطور ماشین را روشن میکرد با صدایی عصبی جوری که مثلاً من نشنوم گفت:
- این یارو کی بود آهو تا دیدش بهم ریخت؟
آهو گردن چرخاند و از زیر چشم من را نگاه کرد و لـ*ـب زد:
- عماد بود.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...خط داخل کوچه پارک شده بودند گرداندم. بی شک همه متعلق به مهمانان داخل آن باغ ویران شده بود. دستانم یخ بود و گویا خون به آن نمیرسید! نفس منقطعم را با سختی و درد بیرون فرستادم و در را بستم. تا برگشتم و خواستم پشت سر آوا حرکت کنم چشمانم روی نقطهی مقابلم قفل شد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...که زبانم تلخ شد. دل چرکین بودم و حالا حالا ها آهوی سابق نمیشدم. آوا کنایهام را نشنیده گرفت و گفت:
- نیم ساعت پیش رفتن! گفتم سروش بیاد دنبالمون باهم بریم. الاناست که برسه.
چشم گرد کردم. دیگر همین مانده بود که سروش پی به اسرار من ببرد که به لطف آوا، ممکن شد.
#ریحانه_سعادت...
...به چه شکل و شمایلی در خواهم آمد، من ذوقی برای این مهمانی ویران کننده نداشتم و تفاوت چندانی با مجسمههای چیده شده روی میزم نداشتم؛ حداقل آنها یک لبخند کمرنگی به لـ*ـب داشتند که من از آن هم محروم مانده بودم. منی که اجبار، بخشی از زندگیم شده بود؛ حتی به هنگام خندیدن!
#ریحانه_سعادت...
...میکرد و چشمانم کاسهی خون بود و سرخی ماه گرفتگی مانند روی صورتم بیشتر آزارم میداد. درون آیینه پوزخندی به خودم زدم و با بغض زمزمه کردم:
- دست خوش آهو خانم! فقط از مهین جون کتک نخورده بودی که به لطف سولماز و عماد بی همه چیز، اونم تناول کردی... دست خوش دختر...
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...نگاه تیز بابا از بالای عینک تنم را لرزاند. قاشق پرش را روز بشقاب گذاشت و همانطور که به بشقاب پر و پیمانم اشاره میکرد گفت:
- غذاتو بخور بچه...
خنده ام گرفت؛ اما بروز ندادم. چشم بلندی گفتم و مشغول خوردن غذایم شدم تا به داد معدهی بیچاره تر از خودم برسم.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...دست به کمر شد و گفت:
- خب باشه؟ حسین آقا در دهن مردمو نمیشه بست. کافیه فک و فامیل بفهمم برادر داماد زن نداشته بچه از آسمون افتاده تو دامنش؛ خیال میکنی اگه جریانو براشون تعریف کنی کسی باور میکنه؟ نه جونم! حرف پشت حرفه که واسه این دخترت؛ مثل اون یکی در میارن.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...زبانش حرف میکشیدی؛ و تا همانجا هم من زیادی با او همصحبت شده بودم. نمیدانستم حسم چیست؛ اما حتم داشتم اگر بار دیگر کنار دریاچهی مصنوعی پارک بایستم، اولین خاطرهای که برایم زنده میشود یک شب سرد زمستانی و لبوهایی داغ و سوالی عجیب که در نهایت به عشق رسید.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...من سالها پیش، در یک جشنوارهی نوروزی نواختم؛ اما او از کجا میدانست؟
- بالاخره من ناظر آزمون مدرک پیشرفتهام، باید بدونم رزومهی هنرجوم چیه یانه؟
باور کنم که او تک به تک رزومه ها را مطالعه کرده است؟ آن هم آقای دکتری چون او!
- آهان... خسته نباشید جناب دکتر.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کرده بود؛ اما ایمه و اشارههایی که مدام نثارم میکرد، مانع میشد که بخواهم پافشاری کنم. با خودم گفتم در هنگام خوردن لبوها هم میشود خود را از زیر منت او بیرون بکشم. ظرفها را گرفتم و از آنجا دور شدم. کمی آنطرفتر، یک نیمکت خالی رو به زمین بازی کودکان وجود داشت.
#ریحانه_سعادت...
...حرفیه؟
- سه حرفی.
چند لحظهای سکوت میانمان جا انداخت و فقط صدای جمعیت گوشمان را کر کرد. سرش را پایین انداخت و با انگشت اشاره به گیجگاهش فشار آورد. داشت فکر میکرد. ناگهان بشکنی در هوا زد و سرش را بالا آورد. لبخند کمرنگی روی لـ*ـبش بود. به آرامی لـ*ـب زد
- عشق!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...با تعجب نگاهش کردم. سر برگردانده و با ابروهایی بهم چسبیده نگاهم میکرد. با گیجی پرسیدم:
- ببخشید؟ چیو؟
چشمانش را بازتر کرد و سرش را کمی پایین آورد. به کیفم اشاره کرد و گفت:
- به موبایلت که صدای ویبرهاش، با این همه سر و صدا؛ مثل مته مغزو سوراخ میکنه!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی