رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...محافظ چسبید و متوقفم کرد. میدانستم او در پارک است، اصلاً بهانهی ورودمان به پارک خودش بود؛ اما هیچ دلم نمیخواست در آن شرایط و با چشمانی که حتم داشتم از قرمزی خون افتاده با او روبهرو شوم. راه گریزی نبود. سرم را کمی پایین انداختم و گفتم:
- سلام جناب دکتر!
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و بدو بدوی بچههای کوچک از هر گوشه به گوش میرسید و با صدای جیغهایی که از شهربازی نشأت میگرفت قاطی شده بود و باعث میشد صدا به صدا نرسد.
مسیر را از حفظ بودم و آنقدر همراه جمعیت پیش رفتم که بالاخره به مقصدم رسیدم. دریاچهی مصنوعی و آبنمای موزیکال رنگارنگش.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...حرصی مشتم را روی پای بی نوایم فرود آوردم. دلم میخواست اینبار به جای او، خودم را حلق آویز کنم.
با احتیاط پیاده شدم و از روی جوب بلند و عریض به آنطرف پیاده رو پریدم. کیفم را روی دوشم انداختم و پشت سر آوا راه افتادم؛ اما زیر لـ*ـب، او را مورد عنایت قرار دادم:
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...را داخل کیفم پرت کردم و غریدم:
- به جهنم! ببین من با شما پت و مت میام؛ اما جواب بابا جونتو خودت باید بدیها... فهمیدی؟
آمدن سروش مانع شد که او جوابی بدهد و من هم خیلی سریع روی صندلی نشستم و سر و وضعم در آن واحد مرتب کردم گویا که دستم اصلا درد نمیکرد!
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...سهیل پاشو کرده تو یه کفش که میخواد بچه رو نگه داره، اونقدر مصممه که پدر و مادرشم راضی کرده؛ اما سروش ناراضیه. کلی هم به سهیل پریده و حالا وجدان درد گرفته.
ذهنم باز هم حوالی یک نوزاد چرخید. نوزادی که با آمدنش آقای دکتر ما را زمین تا آسمان تغییر داده بود.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...شدی رفته پدر صلواتی... خواب که به من نیومده، بیا شما رو ببرم پایین بلکه دست از سر نق زدنات برداری لوس من.
پستونکش را برداشتم و آهسته از روی تـ*ـخت بلند شدم و به سمت در رفتم. میخواستم وقتی بیدار است کمی در فضای خانه بچرخانمش تا کمتر نق بزند دخترک غرغرویم.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...کرد.
- رو جفت چشمام بابا...
قول من قول بود و همین هم از حاج احمد به ارث برده بودم.
صدای بلند زنگ آیفون، حواس همه را از بحث دور کرد. تا خواستم به طرف در بروم، سروش هراسان و شتاب زده از پلهها پایین دوید و همانطور که به سوی در میدوید فریاد زد:
- آواست...
#ریحانه_سعادت...
...میدم واسه کسی که دلمو ببره.
برق در چشمان طوسی پدر جریان گرفت. درست میدیدم یا تبسم شیرین روی لـ*ـبش خیال بود؟! دست سروش را رها کرد و قاطع گفت:
- پس بسمالله... کاری که درسته انجام بده بابا، براش پدری کن...
- حاجی چـ...
پدر کلام فخری بانو را قطع کرد و گفت:
#ریحانه_سعادت...
...خیال میکردند با وجود حدیث زندگی من تباه خواهد شد؛ اما خبر نداشتند در همین مدت اندک، خارج از قولی که به پریناز داده بودم، به آن کودک دل سپرده بودم. چشم از چشم پدر برداشتم. از روی مبل بلند شدم و سـ*ـینه به سـ*ـینهی سروش ایستادم و روبه صورت برزخی او و خطاب به همه گفتم:
#ریحانه_سعادت...
...همیشه رو بود. نیم نگاهی به سروش که رو به رویم نشسته بود با حالتی عجیب به من چشم دوخته بود انداختم و به ناچار گفتم:
- حق با شماست، نمیتونم حدیثو تنها بذارم.
- استغفرالله... تکلیف این طفل معصوم همین الان مشخص میشه.
- بابا...
- هیس! هیچ عذر و بهونهای هم نداریم!
#ریحانه_سعادت...
...- بشین من میام!... برو بابا! از این پولدار تراش واسه من میمیرن من پا نمیدم... ببین کی بشه برم تو کاخ تو از حیاط واسم دست تکون بدی!!!
از حرص به جان پوست لـ*ـب زبان بستهام افتادم. تحت حس کنجکاویهای روی هم تلنبار شده هم دروغ هیچ وقت برای من حناق نمیشد.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...- ول کن این حرفا رو، امروز عصر مییای بریم کارتو بدیم به سروش؟
بحثمان مثل گذشته در اوج خفه میشد. در مقابل پیشنهادش گارد نشان ندادم، هر چه بود از خانه ماندن بهتر بود.
- باشه بعد ناهاربریم.
لبخند رضایتی روی لـ*ـبش باز شد و چال کوچک گونهاش را نمایان ساخت.
***
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...که گفتم! باید بیای... بچه چطوره؟
از صدای بلندش و خط و نشانهایی که برای سروش میکشید مشخص بود بحث عمیقی خواهند داشت. با سوال آخرش، ناگهان ذهنم به سمت نوزاد مظلومی که گرفتاری جدید خانوادهی فروغی به حساب میآمد و تنها و آوا از آن باخبر بودیم پر کشید.
#ریحانه_سعادت...
...و بانی تموم دردامه نمیذارم. با نبودنم، جبران مافات میکنم آقابزرگ.
کارت پلاسیده که از عرق کف دستانم چروک شده بود در آ*غو*ش آوا پرتاب کردم و بدون اندکی مکث، با تنی لرزان راه اتاقم را در پیش گرفتم؛ اما صدای عربدهی آقابزرگ را پشت در بسته شدهی اتاقم جا گذاشتم.
#ریحانه_سعادت...
...بلندم درون مشتم به کف دستم رحم نکردند. قبل از اینکه آوا اقدامی برای گرفتن پاکت کند، سر جایم نیمه خیز شدم و پاکت را از دست سولماز چنان کشیدم که گوشهی کاغذیاش پرید! زنک، با قیافهای حق به جانب و چشمانی گرد نگاهم میکرد و من دیگر توانایی ساکت ماندن را نداشتم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...سـ*ـیاست را خوب آموخته بود که در مقابل کنایههای ما و حضور آقابزرگ لام تا کام حرف نمیزد و دندان سر جگرش گذاشته بود؛ وگرنه سولمازی که من میشناختم استاد لفظ بازی بود و هیچ گاه کم نمیآورد. بابا که با دو پلاستیک در دستش وارد سالن شد، باز هم سکوت طنین انداز شده بود.
#ریحانه_سعادت...
...دستی به جلیقهی تنش کشید. نچ بلندی کرد و با یک خروار اخمی که پیشانیاش را دچار پستی بلندی کرده بود زبان باز کرد و گفت:
- تموم کنید این بحث... کیهان، بگو ببینم عماد کجاست؟؟
گوشهایم همچون خرگوش تیز شد. بالاخره یک نفر سوال موریانه شده در ذهن من را پرسید.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...ترم.
و روی مبل آوار شدم. با این حرفم دستان سولماز در هم گره خورد و عمو، شرمزده سرش را پایین انداخت. پا روی پا انداختم و از شدت آشفتگی، بیقرار تکانش دادم. تقصیر من نبود که دیگر نمیتوانستم محبت عمو را همچون گذشته باور کنم، محبتی که از نظرم اصلا واقعی نبود.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...قبراق مقابلم بیاستد و حدیث دوست داشتن تحریف کند؟!
نگاه نگران آوا و مامان به من همزمان شد با چشمان آتشینی که بیرحمانه صورتم را ذوب میکرد. همان چشمانی که خوب به یاد دارم آخرین بار، چطور من را به بدترین گنـ*ـاهها تهمت زدند. چشمان سولماز برای من حکم جهنم را داشت.
#ریحانه_سعادت...
...پیش بودی.
نیشخندی تلخ زدم و آهسته گفتم:
- همون آهویی که کشتنش!
چشمان آوا با درد بسته شد. نه نای ماندن داشتم و نه دل رفتن. اصلاً دوست نداشتم خواهر نو عروسم را از خودم برنجانم. دستم را روی دستش گذاشتم و نامطمئن لـ*ـب زدم:
- فقط بخاطر تو... اونم قول نمیدم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی