رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...چرخاندم:
- شما که خودتون در مقام استادی دستی بر آتش دارید، چرا اجازه نمیدید به اسم دیگهای صداتون کنن؟ این اسمش تکبر و پرویی نیست؟!
مکث دو ثانیهای کردم و پر قدرتتر ادامه دادم:
- شما خودتون در چه رشتهای تحصیل کردید؟ اصلاً شاید درس نخوندین، هوم؟!! درسته؟؟
#ریحانه_سعادت...
...گاز بفشارد، ذهن قفل کردهام فرمانی بر عکس ارادهام صادر کرد. در را باز کردم و از سر ناچاری و سرمایی که استخوانهایم را به درد آورده بود به گرمای ماشین کسی که برایم حکم یک مترسک را داشت پناه بردم.
در را کامل نبسته بودم که زنگ اعلان تماس موبایلم به صدا در آمد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...هیچ کس در این هوا هـ*ـوس پیاده روی به سرش نمیزند؟
دستانم را درون جیبم مشت کردم و زیر لـ*ـب با حرص غریدم:
- لعنت بهت... لعنت به همهاتون!! لعنت به غرور.
پا کوبان راه دراز مقابلم را در پیش گرفتم تا بلکه ماشینی پیدا کنم که سوارم کند و لااقل تا سر خیابانمان ببرتم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...را آشفته کرد، ناخواسته به آن سمت قدم برداشتم. با حرص کمی خم شدم و با انگشت تا شدهام ضرباتی پی در پی به شیشهی دودی کوبیدم.
چند ثانیه بعد شیشه اتوماتیک پایین آمد. دهان باز کردم و خواستم درشتی نثارش کنم؛ اما با دیدن آن جفت چشمان آشنا، دهانم باز و بی حرکت ماند.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...رو ایستادم و شال گردنم را روی دهانم کشیدم و دستانم را مقابلش قرار دارم و از عمق وجودم « ها» کردم.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. بر سرم زد تلفنم را از داخل جیبم بیرون بکشم و شمارهی بابا را بگیرم. در آن شرایط ناجور؛ شاید تنها او میتوانست به فریادم برسد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...- بگیر بشین سر جات آهو دنبال دردسر میگردی؟ بشین حرف نزن دیگه.
عکس العمل سهیل دیدنی بود؛ شاید فهمیده بود او را میگویم ، چه کسی جزء او میتوانست کیس جدید آدم فرصت طلبی چون ریما شود؟!
دستی روی صورت سرخ شده اش کشید و خودکار خوش نقش و نگارش را روی میز پرتاپ کرد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...حالم بهم میخوره. کاری هم به کارش ندارم شما هم با خیال راحت آبرو رو آبروت بذار.
کارد میزدی خونش در نمیآمد. در ماشین را باز کردم و بعد از برداشتن کاور و کولهام بدون خداحافظی به داخل آموزشگاه رفتم برف شدت گرفته بود و کل تنم
خیس آب بود؛ اما نه به اندازهی دلم..
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...که همچنان نشسته بود اشاره زدم و گفتم:
- من میخوام برم خونه. اگه مییای پاشو.
بی حرف از روی صندلی بلند شد. آشغالها را همانجا رها کرد و بعد از برداشتن کیفش، هم قدم با هم، در سکوت عذاب آوردی که هیچ یک قصد شکستنش را نداشتیم به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم.
#ریحانه_سعادت...
...و دیوار میچسباند، با همان اخم همیشگی.
او همیشه در دفتر زندگی من نقش اول را داشته، منتها با همان اخم همیشگی...
اشک، از لای پلکهای بستهام بیرون جهید. آوا به نوازشم ادامه داد، آنقدر که من را با دنیای فکر و خیالهای رنگاوارنگم تنها گذاشت و به دنیای خواب دعوت کرد.
#ریحانه_سعادت...
...له شدن بودم و با کلافگی گفتم:
- آوا، میشه بگی چرا اونجوری نگاهم می کنی؟!
- تو بگو چرا گریه کردی؟
- یعنی تو نمی دونی؟ مگه چشم نداشتی که ببینی؟
از حرص به جان پوست لـ*ـبم افتادم. آوا با خونسردی، سرجایش صاف نشست و گفت:
- چرا دیدم خوب هم دیدم؛ ولی آهو باور کن بابا...
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...باید دوید
یا رب بیچاره شدم....
(آهوی عشق - گوگوش)
آن قدر زدم و نواختم که دیگر در دست هایم جانی باقی نمانده بود. ویولن را گوشه ای از تـ*ـخت رها کردم. صورتم را میان دست هایم پنهان کردم و از ته دل هق زدم.
فشرده شدن شانهی سمت چپم نشان از حضور دستی و صاحبش را میداد.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...تهمت میزنه.
بغضم خودش را از چنگ گلویم خلاص کرد و اشک روی گونه ام روان گشت. صورت بابا مات و مبهوت بود و چشمانش؛ شاید شرمزده. هر چند که من بعید میدانستم صفویان بزرگ شرمندگی را؛ حتی آموخته باشد.
پلهها را زاری کنان و دوتا یکی بالا رفتم و خودم را داخل اتاقم چپاندم.
#ریحانه_سعادت...
...دل خودم و لجبازی های بیوقتم، با پدر یکدندهام را لعنت کردم:
«خودت کردی که لعنت بر خودت باد»
در سکوت به گل قالی چشم دوختم که صدای بلند بابا، شانه هایم را پراند.
- دِ حرف بزن دیگه، تو سهیل رو از کجا میشناسی؟ اصلا چرا باید قبلاً دیده باشیش؟ چه صنمی باهاش داری مگه؟
#ریحانه_سعادت...
...و بس. حالا هم در تعجب بودم که خانواده فروغی چه کرده بودند که حسین
آقا افتخار دادند و ازشان تعریف کردند، آن هم اینقدر گرم!
توانایی ساکت ماندن نداشتم. از دست بابا ناراحت بودم و اگر به یک نحوی این ناراحتی را بروز نمیدادم،
عمرم به صبح فردا نمی کشید و خفه میشدم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...چشمانم را آشفته کرد؛ اما بی توجه، باز هم به کارم ادامه دادم. با خودم لج کرده بودم. نمیتوانستم بفهمم چرا میان این همه آدم در این کرهی خاکی، سهیل فروغی، استاد موسیقی گند دماغ من باید برادر شوهر خواهرم از آب در بیاید؟ خداوندا، حکمت این قرعه را به من نشان بده.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...و باز هم جایگاه و زمان و مکان را فراموش کردم و بی فکر
دهان باز کردم:
- از بس که گیرا و...
با تشری که بازهم از جانب مامان نوش جان کردم، ادامهی حرفم را خورده و نوش جان کردم. داشت چپ چپ نگاهم میکرد و معنی آن نگاه را؛ فقط خودم میدانستم.
«بعداً خدمتت میرسم!»
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...را برداشتم و یک لایهی پهن روی صورتم کشیدم. رژ لـ*ـب براق و صورتی رنگ را روی لـ*ـبهایم کشیدم و تمام موهایم را بالای سرم گیس کردم.
از وضع ظاهریام که راضی شدم، کمی عطر به تنم پیس کردم و بعد از پوشیدن صندلهای روفرشی و سر کردن شالی، درست همرنگ لباسم از اتاق خارج شدم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی
...دلیل این قضاوت بی وقت من، روح خراش داده شده و احساس سوختهام بود. اینکه اینچنین خودم و دیگران را آزار میدادم بی دلیل نبود اما بی منطقی محض بود. سرم را به لبه پنجره تکیه دادم و برای هزارمین بار، کسی را که چنین بی رحمانه، روح و روانم را به بازی گرفت لعنت کردم.
****
#ریحانه_سعادت...
...با ریما همصدا شدند. با بالا گرفتن درخواستها و اصرارهای مکرر، فروغی دیگر نتوانست مخالفت کند. سری به معنای «باشه» تکان داد. ویولن مشکی براقش را از داخل کاور بیرون کشید و روی صندلی نشست. ویولن را روی شانههای پهنش گذاشت و با آرامش، آرشه را روی سیمها به رقص درآورد.
#ریحانه_سعادت...
...به چشمهایی که بچهها به ناف او میبستند، مشغول کشیدن نقاشیهای بی محتوا، گوشهی برگهها نوتم شدم و پشت سر هم، صدای معرفی بچهها به گوشم میرسید.
فروغی همانطور که سرش پایین بود و با خودکار، جلوی نام هرکس علامت میزد گفت:
- نفر بعدی.
نفر بعدی من بودم.
#ریحانه_سعادت
#ممنون_که_کپی_نمیکنی