رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...خیره شد.
عمیق بهم لبخند زد که من هم لبخندی از سر شادیای که به هیچ وجه نمیتونستم منکرش بشم رو بهش زدم. تموم شده بود. دیگه همه چی تموم شده بود. جنگ و کشتن و خون ریختن به پایان رسیده بود و حالا دیگه همه چی به روند سابق، کاملا شاد و آروم برمیگشت.
همه چی درست شده بود!
***
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...بیست سال پیش توی نگاهش گمش کردم و حالا دوباره اون نگاه توی چشمهاش بود.
دیدم که لـ*ـب زد و چیزی زمزمه کرد. متعجب بهش نگاه کردم که نگاهش به پایین و تکتک ماهایی که شوکه از این اتفاق بهش خیره بودیم، افتاد. این عمیقتر زمزمه کرد و بالاخره تونستم بفهمم که گفت:
- من...یادم میاد!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...رویا و هانیه که بهم خیره بودن نگاه کردم.
بعد تصمیمم رو گرفتم. سنگ رو محکم توی دستم گرفتم و بعد با تموم قدرت روی زمین پرتش کردم. سنگ بهشدت به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد و یهو هزاران نور سبز رنگ و شناور از دلش مثل دود بیرون زدند و دقیقا همهشون به سمت من هجوم آوردن.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...باید یک بار برای همیشه این دشمنی رو از بین خاندانم پاک کنم.
و خواست بهسمت پلهها بره که بازوش رو گرفتم و گفتم:
- آیوان خواهش میکنم، اونا خواهر و برادرت هستن!
چرخید و نگاهم کرد. از بین سروصداهای درگیری بهم گفت:
- میدونم.
و بازوش رو از دستم بیرون کشید و به طرف پلهها رفت...
...به دیوار کوبیده شد و از هم پاشید. با لبخند به ورودی نگاه کردم که اولین نفر آیوان رو دیدم که با صورت جدی و مثل همیشه نیرومند و قوی پا به داخل سالن گذاشت و پشت سرش کامرون، لنو، ایزابلا، فاطمه، سینیتیا، جنی و سیسیلی و یک ارتش از تکتک خونآشامهای اصیل و خونخوار بودند.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار ار
...رو به سمتش دراز کردم. با خودم مرور کردم، اولین قدم پیدا کردن رویا و هانیه بود و بعد باید صبر میکردیم تا بقیه برسن.
با این فکر، برای خودم سر تکون دادم. دستم دور حلقهی در پیچیده شد و بعد با فشاری، در رو آروم باز کردم و داخل سالن قدیمی و ترسناک قصر قدیمی خونخوارها شدم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...به سمتم خم شد و بدن سردم رو توی بـ*ـغلش کشید و گفت:
- نگران نباش هانیه. بهت قول میدم از اینجا میریم بیرون و تو به زودی خوب میشی؛ فقط نترس. من کنارتم.
و توی آ*غو*ش گرم رویا و درحالیکه حرفهای امیدوارکننده، اما نامطمئنش رو گوش میدادم چشمهام رو بستم تا کمی آروم بشم.
***
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...- اون کسی که باید تسلیم بشه، اون کسی که باید فدا بشه، اون کسی که باید انتقام ازش گرفته بشه و قربانی بشه منم آیوان، نه تو.
همه نگاهم کردن و من ادامه دادم:
- طبق تعاریفتون، اون کسی که قلب آریانا رو بیرون کشید و کشتش من بودم، نه آیوان و نه هیچکدوم از شماها؛ پس من باید برم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...وحشت رو توی نگاه رویا و هانیه میخوندم، همهشون بهمون پشت کردن و درحالیکه تموم لشکر خونخونآشامهاشون دورشون حلقه زده بودن و از محوطهی قصر خارج میشدن، صدای قهقهی اون زن و صدای شاداب اون مرد رو شنیدم که دستش رو توی هوا تکون داد و بلند گفت:
- به امید دیدار، برادر.
***...
...خشم داشت توی وجودم خروشانتر میشد. آسیم چند قدم از پلههای ورودی پایین رفت و روبهروی افسانه ایستاد. آدینا هم رفت و روبهروی رویا ایستاد. نمیدونستم میخواستن چیکار کنن؛ اما من اجازه نمیدادم انتقامی که میخوان از من بگیرن باعث آسیب دیدن افسانه و رویا و هرکس دیگهای بشه...
...میدونستم که زخم من کمکم ترمیم میشه ولی زخم هانیه چی؟ به خونریزی ادامه میداد. به سمت هانیه برگشتم که سریع گفت:
- من حالم خوبه، بیاین بریم دنبال سنگ.
گفتم:
- ولی...
تند گفت:
- گفتم که خوبم. بریم!
همه با تردید نگاهش کردیم و بالاخره هرچهار نفرمون به طرف قصر دوییدیم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...گرد شدن که فاطمه داد زد:
- من حواسش رو پرت میکنم، شماها مراقب افسانه و سنگ باشین.
پنجهها و دندونهای تیز فاطمه بیرون زدن و سریع به سمت خونآشام دویید و توی یه حرکت روش پرید و باهم درگیر شدن. من سریع دوباره به سنگ نگاه کردم.
هیجانزده لـ*ـب زدم:
- زودباش دیگه، زیاد نمونده!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...ایستاد و بهم نگاه کرد.
لبخند زدم و گفتم:
- با حافظهی برگشته و کل خاطرات گذشتهمون میام پیشت.
اونم گفت:
- منتظرتم.
و بعد همراه کامرون شروع به دوییدن کردن و ازمون دور شدن. رویا و فاطمه و هانیه دورم حلقه زدن و هر چهار نفرمون به سنگی که داشت توی دستهام آب میشد خیره شدیم...
...با صدای آروم رویا از کنارم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم. کنارم درحال راه رفتن بود.
لبخند زدم و گفتم:
- منم.
گفت:
- بهنظرت بعد از این چی میشه؟
خندیدم و گفتم:
- مشخصه. کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکنیم.
اون هم خندید و گفت:
- مثل توی داستانا مگه نه؟
لبخند زدم:
- قطعا.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...عادی بود؛ اما یهو کمکم همه چیز دورم محو شد و به سرعت نور از کنار همه چیز میگذشتم. هیچی رو نمیتونستم با سرعت تشخیص بودم. شبیه یه شبح بودم که با سرعت میره و ناپدید میشه.
قطعا با این سرعت ما زیاد توی راه نمیمونیم و اگه توقف نکنیم قطعا تا یک یا دو ساعت آینده رسیدیم.
***...
...هنوز دنبالمون هستن یا نه؛ فقط دوئیدیم و دوئیدیم تا اینکه تونستم نور خفیفی رو از این فاصله ببینم. داشتیم به خروجی غار نزدیک میشدیم.
تونستم اون شکافی رو که دیشب توی تاریکی ازش داخل شدیم ببینم و همهمون به سرعت و یکییکی ازش بیرون زدیم و بالاخره از اون غار تاریکی خارج شدیم...
...و توی آب افتادم. آبهای سبز دورم پخش شدن و من بیحال نیمخیر شدم.
سرم رو با دستهام چسبیدم و داد زدم:
- تمومش کن، تمومش کن!
نمیدونستم مخاطبم کی بود؛ اما فقط میخواستم این تصاویر و دردها تموم بشن. انگار داشتم هرلحظهای که به اون سنگ نزدیکتر میشدم، بیشتر به یاد میآوردم...
...میشدن.
بعد وقتی کمکم به انتهای اونجا رسیدم و خنکی شدیدی من رو دربر گرفت و نور عظیمی تو صورتم افتاد، توی انتهای غار ایستادم و توقف کردم.
دستم رو بالای چشمهام سایهبون نگه داشتم و شگفتزده از این بالای غار، به کمی پایینتر و منظرهی غیرقابل باور روبهروم چشم دوختم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...و نفس نفسزنون روی زمین نشستم. عرق از همه جام سرازیر شده بود و قلبم از تپیدن زیاد درد گرفته بود. آب دهنم رو وحشتزده قورت دادم و به اطراف نگاه کردم.
من هنوز توی غار بودم. بقیه هم دورم خواب بودن. آتیش خاموش شده بود و نور ضعیفی از بیرون غار به داخل میتابید. صبح شده بود؟
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...جون سالم از این سفر به در ببرم که حالا به فکر ماشین آشولاش شدهم هستم؟
جنگل بزرگ دیگه توی تاریکی فرو رفته بود و اثری از خورشید لابهلای درختهای سر به فلک کشیده نبود. همهمون خسته و بیجون پاهامون رو روی زمین میکشیدیم و راه میرفتیم به امید اینکه یه جایی رو پیدا کنیم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار