رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...با جیغ من یکی شد:
- آیوان!
آیوان به عقب پرتاب و پخش زمین شد و یکدفعه کل اون نورها ناپدید شدن و همه چی از حالت سکون خارج شد. ماشین با غرش بلندی تکون عمیقی خورد و با شدت زیادی به سمت و داخل دره سقوط کرد و من هم بین شیشهی شکسته و سقوط ماشین، از پشت به داخل دره پرتاب شدم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...که یهو صدای هانیه بلند شد:
- بچهها!
صداش کمی مضطرب بود. من و آیوان و بقیه بهش نگاه کردیم و آیوان پرسید:
- چیشده؟
سرعت ماشین رو کم کرد و گفت:
- توی نقشه یه چیزی رو نشون میده که ما هم انگار داریم بهش نزدیک میشیم.
کامرون گفت:
- اون چیه؟
هانیه مکثی کرد و گفت:
- یه دره!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...ساعت، همه خوابیده بودن و من هم بین خواب و بیداری بودم که حس کردم کسی از چادر بیرون رفت. لای پلکهام رو باز کردم و سرکی کشیدم.
کی بود؟ نیمخیز شدم و به دوروبر چادر نگاه کردم. همه خواب بودن و جای رویا خالی بود. سرم رو بالا گرفتم و به بیرون چادر نگاه کردم. نصفه شبی کجا رفت؟...
...همه خندیدن و سینیتیا به شوخی گفت:
- کل زورت همینه؟
جنی گفت:
- پیرمرده دیگه.
کامرون دهن باز کرد تا جوابشون رو بده که یهو صدای بوق بلندی از پشت سرمون به سمت بیرون قصر و جنگل شنیده شد. همهمون برگشتیم و شوکه به ماشین گندهای که روبهروی دروازهی قصر ایستاده بود، نگاه کردیم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...و بعد خیسی رو توی دهنم حس کردم و سریع دستم رو پس کشیدم و بهش نگاه کردم. دندون تیز نیشم انگشتم رو بریده بود.
شگفتزده به زخمم نگاه کردم و اون قطرهی کوچیک و براق خون کاملا وسوسهانگیز جلوه میداد. یه حسی درونم با نگاه کردنش بهش به تلاطم افتاد.
- خیلی وسوسهکنندهست، مگه نه؟...
...گفت:
- به نظرم قراره به یه سفر بریم.
همه شگفتزده به آیوان زل زدیم و رویا هیجانزده گفت:
- عالیه، من عاشق سفر و تفریحم.
آیوان رو بهش جدی گفت:
- این یه تفریح نیست و تو هم همینجا میمونی رویا.
اخمهای رویا تو هم رفت و گفت:
- که یه تجربه بیرون از این قصر رو از دست بدم؟ هرگز...
...رو بگردیم؟
یهو همون لحظه کسی از دم در کتابخونه گفت:
- من میدونم چهطور باید حافظهش رو برگردونیم.
همهمون برگشتیم و با رویا که کتاب بزرگ و قطوری دستش بود و بین چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردیم. رویا این حرف رو زد و بعد به من نگاه کرد و ادامه داد:
- حافظهی مادرم رو!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...میتونه روی همدیگه تاثیر بذارن و مهمترین اینکه...
مکث کرد و خیرهی کتاب شد. همهمون کنجکاو نگاهش کردیم و بعد از چند دقیقه که صبرم تموم شد، بلند گفتم:
- چی؟
سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- پیوند روح هانیه به روح تو باعث برگشت روحت به جسمت و درنهایت زنده شدنت شده...
...گفتم و هردو باهم خندیدیم. نگاهش کردم و بعد جدیتر ادامه دادم:
- و تو باید قدرش رو بدونی؛ دقیقا همون کاری که اگه مادر من برمیگشت من انجام میدادم. باشه؟
لبخند زد و سر تکون داد و آروم گفت:
- باشه.
لبخند زدم:
- خوبه.
و دستش رو توی دستم فشردم و هردو به هم لبخند گرمی زدیم.
***...
...- ما اینجا میمونیم تا کمی تجدید خاطره کنیم و ببینیم میتونیم حافظهش رو برگردونیم. توام برو پیش رویا.
نگاهی به افسانه که سردرگم بهمون خیره بود و بقیه انداختم. سعی کردم اصلا به آیوان که عصبی بهم زل زده بود نگاه نکنم و سر تکون دادم و بعد ازشون دور شدم و سالن رو ترک کردم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...عصبی و متشنج بودن و حق هم داشتن. ولی ابهام پیش اومده بود و حالا اینجوری توی خماری مجبور بودن اینجا رو ترک کنن.
کمکم کل سالن بزرگ خالی شد و پشت میز عریض دیگه هیچکس نبود. توی کل سالن فقط من بودم، آیوان، افسانه، رویا، ایزابلا، کامرون، لنو، فاطمه، سینیتیا، جنی و سیسیلی.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...از یکدفعهای اومدن رویا و این اتفاق یهویی کمی عصبی شده بود. رویا سر تکون داد و بعد برای چند لحظه از سالن خارج شد.
کمی بعد دست در دست یک نفر دیگه پا به سالن گذاشت و با هم از بین جمعیت رد شدن و به طرف ما اومدن. شوکه به کسی که کنار رویا بود نگاه کردم. اون، اون افسانه بود!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...و ایستاد. بلند گفت:
- امیدوارم از نوشیدنیهاتون لـذت برده باشید. حالا من قصد دارم عضو جدید آدمیزادی رو که موقتاً اومده تا اینجا مستقر بشه خدمت همگی شما، معرفی کنم.
اون این رو گفت و بعد نگاهش رو به طرف من گرفت و با چشمهای بنفش رنگش بهم خیره شد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...که البته معلوم هم نبود کدومشون اصلیه و کدوم خونخوار.
دیشب اصلا یک نفر هم ندیدم و حالا این همه شلوغ شده. احتمالا همه دارن به دستور آیوان توی اون سالن اصلی جمع میشن. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون هیچ استرسی و زیر نگاههای عجیبشون، ازشون رد بشم و به سمت سالن اصلی برم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...سمت تـ*ـخت رفت که یهو نگاهم به پیرهن سفید و کثیفش و سرو وضع غیر جالبش افتاد و سریع گفتم:
- یک دقیقه وایستا!
ایستاد و به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد. لبخند مسخرهای زدم و گفتم:
- آم... بهنظرم قبل از استراحت بهتره یه حموم سریع کنی و لباس عوض کنی. من لباس اضافی زیاد دارم.
***...
...کی هستی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- نمی... نمیدونم. من چشم با... باز کردم و دیدم که... که تو یه جای تاریکم و یکی... یکی هم بالای سرم بود، منم... منم ازش فرار کردم و از پنجره... پنجره پایین پریدم ولی... هیچیم نشد!
انگار کمکم داشت لکنتش کم میشد و حرف زدن براش عادی میشد.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...دوباره به اون زن دیوونه و ژولیده نگاه کردم که گهگاهی زمین میخورد و دوباره بلند می شد و سردرگم به اطرافش نگاه میکرد و سعی میکرد جایی رو برای رفتن پیدا کنه.
یعنی کمکش نکنم؟ مگه دلم میاد؟ اون واقعا اوضاعش خیلی بد بود. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم به اون زن بیچاره کمک کنم...
...اون درحد گذشتهی آیوان بیرحم و وحشی و خطرناک نبوده.
ولی نمیدونم چرا بیدلیل ترسیده بودم و قلبم تندتند میزد. شاید بهخاطر شوکی بود که دیدم یهو زنده شد.
اون مرده بود، کاملا شبیه یه مرده بود. رنگش، چروکهای پوستش و پوسیدگیهاش. اون مرده بود ولی حالا کاملا زنده جلومه!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...چسبیده باشن، تلاش کرد و لـ*ـبهاش رو کشید تا از هم باز بشن.
من فقط شوکزده و ترسیده شاهد این صحنه بودم. اون زنده بود یا مرده؟ چشمهاش بسته بودن؛ اما داشت حرکت میکرد.
لـ*ـبهاش بالاخره از هم باز شدن و تونستم پوست لـ*ـبهای خاکستری و بیرنگش رو ببینم که با از هم باز شدنشون کنده شدن...
...فوت کردم و بعد آروم به داخل تابوت گردن کشیدم. از چیزی که میدیدم شوکه شده بودم و چشمهام جوری گرد شده بودن که هرآن ممکن بود از کاسه دربیان.
چیزی که میدیدم برام غیرقابل هضم بود. نمیتونستم باورش کنم؛ اما دقیقا جلوم بود و داشتم میدیدمش. اون کاملا واقعی بهنظر میرسید.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار