رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...بردمش و شروع به چرخوندنش کردم. یکه کمی باهاش ور رفتم و چرخوندمش، تا اینکه یهو بالاخره صدایی داد و در با کلیکی باز شد.
نیشم تا بناگوش باز شد و ذوقزده گوشواره رو بیرون آوردم. با کلی کلنجار دوباره اون رو توی گوشم کردم و بعد دستگیرهی باز شده رو گرفتم و آروم بازش کردم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...بود و فقط توسط این شمعها روشن شده بود.
گویا حکم چراغخواب رو داشت. احتمالا الان همه خواب بودن. این خوب بود، میتونستم یواشکی برم و یکمی سرک بکشم.
آروم از اتاقم بیرون اومدم. در رو یواش بستم و چرخیدم و توی راهروی تاریک با نورهای کمسوش، حرکت کردم و به طرف راهپلهها رفتم...
...خونآشامی؟
دقیق نگاهش کردم و گفتم:
- اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
سر تکون داد و گفت:
- نه راحت باش.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- خب من تنها انسان اینجا نیستم، توهم یه انسانی.
چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد. از حالت نگاهش اصلا نمیتونستم بخونم ناراحت شده یا بیتفاوته.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...داد و گفت:
- اصلا برام مهم نیست که چهقدر میشناسمش؛ فقط تنها چیزی که برایم مهمه اینه که میدونم چه اتفاقی براش افتاده و من چهقدر شبیهشم و میخوام دلیلش رو بدونم.
ایزابلا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- حتی اگه تا مدت طولانی طول بکشه؟
هانیه قاطع سر تکون داد:
- مهم نیست.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...من رو محاصره کردن و توی یه حرکت من رو توی بـ*ـغلش کشید و سفت فشارم داد. شوکه توی آ*غو*شش خشک شدم که آروم موهام رو نوازش کرد و گفت:
- یک بار کسی رو که خیلی برام ارزش داشت از دست دادم و تنها شدم. اون موقع برای اولین بار طعم درد و تنهایی رو چشیدم. نمیخوام دیگه اون اتفاق بیوفته!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...رفتم. بابا زیاد اونجا نمیرفت و من هم زیاد توی اتاق شخصیش سرک نمیکشیدم. شاید سر جمع فقط هفت، هشت باری اونجا رفتم.
روبهروی در ایستادم و آروم دستگیره رو لمس کردم. چند ثانیهای به در زل زدم و بعد آروم بازش کردم. خنکی به صورتم خورد و من وارد تاریکی مطلق اتاق پدرم شدم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...دهنش گذاشت و نالید:
- جو خیلی سنگینیه، نمیتونم تحملش کنم!
جنی سریع به سمتمون اومد و آروم و با احتیاط دست هانیه رو گرفت و گفت:
- عزیزم.
هانیه با وحشت از جا پرید و به جنی نگاه کرد. جنی لبخند مهربونی بهش زد و گفت:
- اصلا لازم نیست بترسی یا نگران باشی. ما دوستای تو هستیم.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...خم شدن ابروهاش و خطی که بین پیشونیش بود. چشمهاش که حالا تیرهتر بهنظر میاومدن و لـ*ـبهایی که از حرص داشت گازشون میگرفت.
اون واقعا شبیه افسانه بود. با دیدن نگاه شوکهی من، اخمهاش باز شدن و متعجب گفت:
- چیه؟
لـ*ـب زدم:
- چهقدر شبیهشی!
گیج پرسید:
- شبیه کی؟
گفتم:
- افسانه!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...که یهو کسی گفت:
- هانیه! آخ هانیه امیدوارم زنده زنده دفنشی!کجایی تو؟
هردومون برگشتیم و فاطمه رو دیدیم که غرغرکنان داشت به این سمت میاومد و با خودش حرف میزد:
- باید ببرمت به چند نفر نشونت...
داشت حرف ميزد که یهو نگاهش به من افتاد و چشمهاش گرد شدن و درجا سر جاش ایستاد...
...یه بوی عجیبی توی این سالن پیچیده، به طرف اتاقم رفتم و همینکه خواستم در رو باز کنم، کسی از پشت سرم گفت:
- معذرت میخوام...
برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یه دختر بود. یه دختر که تا حالا توی قصر ندیده بودمش. نگاهش کردم و همون موقع حس کردم اون بوی عجیب بهنظر بیشتر شده.
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...گرفتم و گفتم:
- من دیگه برم. چند ساعت دیگه میام یه سر بهت میزنم. جایی نریها.
سر تکون داد و بعد منتظر موندم تا داخل اتاق بره. پوفی کشید و داخل رفت و بعد در رو روم بست. چند دقیقهای همونجا ایستادم و بعد از اینکه مطمئن شدم رفته، حرکت کردم و به سمت سالن اصلی رفتم.
***
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...- چیشد؟
رو کردم به سمت فاطمه و گفتم:
- مسئولیتش با توئه، همه چیزش با توئه. دردسر درست نمیکنه. همهجای قصر نچرخه. جلوی بقیه ظاهر نشه و مهمتر از همه، از چشم رویا مخفی بمونه.
اینا رو با حالت دستوری گفتم و بعد عقبگرد کردم و پلهها رو پایین رفتم و از اونجا خارج شدم.
***
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...رو تعریف کرد و من... خب، نمیتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم!
آیوان چند ثانیه به صورت هانیه خیره شد. میدونستم با دیدن صورتش حس میکرد توی صورت افسانه زل زده. خودِ من هم دقیقاً همین حس رو داشتم؛ اما باید میدونستیم که اون در واقع افسانه نیست. افسانهی ما خیلی سال پیش مُرده...
...تحمل کنم. بس بود!
وسط حرفش، خشمگین به طرفش برگشتم و با صدای بلندی گفتم:
- حالا بذار من یه سؤال بپرسم. چرا؟ چرا آخه اینقدر سؤال میپرسی؟
همون لحظه صدایی از پشت سرم گفت:
- اینجا چه خبره؟
و باز هم سؤال! خنده داره.
برگشتم و درکمال تعجب، با آیوان روبهرو شدم! بدبخت شدم!
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
...و مدام تکرار میشد.
لبخندی ملایم و آرومی روی لـ*ـبم نشست. نگاهش کردم و آروم گفتم:
- منم دوستت دارم دخترم، خیلی زیاد!
با لبخندِ خوشحالش بهم نگاه کرد و بعد غلتی زد و خوابید.
چند ثانیه همونجا ایستادم و نگاهش کردم. بعد بالاخره به خودم اومدم و از اتاق خارج شدم و در رو بستم.
***
#جلد_دوم_اصیل_و_خونخوار
با فهمیدن منظورش، از کارم دست کشیدم و فقط نگاهش کردم. بعد نگاهم رو ازش گرفتم و بدون حرفی به کاغذها زل زدم. جوابم رو فهمیده بود.
- پس نزدی.
آروم گفتم:
- وقت نکردم!
سر تکون داد، بعد بلند شد و همونطور که به سمت در میرفت گفت:
- درک میکنم، ولی خودت رو ازش دور نکن آیوان، اون بهغیر از تو کسی رو...
واقعاً چرا؟ چرا جلوش رو گرفتم؟ داره میره، خب به من چه؟ چیکارش دارم دیگه؟
گفتم:
- خب... من...آم...
لـــ*ــبم رو گاز گرفتم. نمیدونستم چی بگم!
منتظر ایستاده بود و نگاهم میکرد. دل رو زدم به دریا و اولین چیزی که تو دلم بود رو گفتم:
- خب من دیگه نمیتونم با دونستن تمام اینها و فهمیدن اینکه...
متعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- من و افسانه و چند نفر از دوستهامون تصمیم گرفتیم به اصیلها اطلاع بدیم تا بعد با بقیهی خونخوارها متحد بشیم و بتونیم جلوی آیوان رو بگیریم. چون تسلط آیوان روی دنیای ماوراء باعث میشه نه تنها زندگی اصیلها، بلکه حتی زندگی خونخوارها هم تباه بشه. ما شروع کرده...
مات نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- وقتی من و افسانه تازه پی به حقیقتِ روستا بردیم، خیلی دیر شده بود. خونخوارها بهمون حمله کردن و من رو با خودشون بردن، ولی افسانه تونست فرار کنه و اصیلها اون رو گرفتن. اینجوری شد که من بین خونآشامای خونخوار، تبدیل به یه خونآشام شدم.
با چشمهای گرد گفتم:
-...
عصبی و کلافه به عقب هلش دادم و گفتم:
- من هانیهام. هانیه جهانی و اون افسانهای که ازش حرف میزنی رو نمیشناسم!
گیج نگاهم کرد و زمزمهوار گفت:
- هانیه؟
- بله! هانیه. و حالا هم دیگه از خونهام برو بیرون.
و به سمتش رفتم و به جلو و بیرون آشپزخونه هلش دادم که ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:
- ولی هرکی...