رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...بیدار دید، دوظرف غذایی که فکر میکرد مخصوص صبحانه هستند، جلوی خودش و دوستانش گذاشت. مهسا بلند غر زد:«این اطراف آب نیست؟ میخوام دهنم رو قبل خوردن بشورم!»
تارا نگاهی به تایسیز انداخت و با صدایی آرامتر از او، پاسخ داد:«اوممم نه. فکر نکنم باشه.»
آفتاب از جا بلند شد.
#رها_جهانی_مقدم...
...بعضیها لازم باشه، ولی اکثرِ این قشر از مردم نمیتونن چنین حجمی از سختی رو تحمل کنن.
آفتاب کنار آنها دوید.
- میشه یکم آرومتر حرکت کنین؟ پام داره از جا در میاد.
تایسیز دوباره نقشه را جلوی صورتش گرفت و گفت:
- یکم دیگه استراحت میکنیم.
و آن زمان، یکساعت بعد بود.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...نگاه کن...
انگشت خود را جایی نزدیک مرکز و غرب نقشه برد.
- سمت راست انگشتم خونه ساراست. جایی که قراره شما رو ببرم. سمت چپ انگشتم یه جایی مثل یک شهره. بهش میگن اسکارلتسیتی*.
باران تکرار کرد:
- اسکارلتسیتی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*scarlet city: شهر سرخ
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...دیوارههای شیشهای به اونا بستگی داره؟ اگه داره، پس چرا دیوارههای شیشهای رو سریع نمیارن جلو که همه بمیرن؟
ماریا لـبخند کجی زد و گفت:
- اگه همه بمیرن دیگه کسی وجود نداره که اذیتش کنن. اما در کل چیزایی که این نویسنده نوشته همشون احتمال هستن. تو چه احتمالهایی میدی؟
#رها_جهانی_مقدم...
...- معلومه. بیشتر تمرین کردم و بهتر میتونم جادو کنم.
آفتاب در کنار باران نشست و به تـخت دوستش تکیه داد.
- اشکال نداره که توی فضای بسته ازش استفاده کنی؟
باران با چهرهای پرسشی، به مهسا که روبهرویش نشسته بود نگاه کرد. مهسا شانه بالا انداخت و گفت:
- از کجا اینو بدونم؟
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...دفعه بعدی همتون رو زنده ببینم.
ابروانش را بالا انداخت و اینبار با لـبخند گفت:
- امیدوارم موفق باشین و یادتون نره اگه کمکی خواستین، میتونید روی من هم حساب کنید!
کلاه شنلش را روی سرش کشید. دستی به شانه هر دو نفر مقابلش زد و بعد، از روی حصار خانه به آنطرف پرید.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...رنگارنگشان، برق موهای سیاهرنگ باران را میدید و مشخص بود در عمق مطالب کتابهای روبهرویش غرق شده است.
آفتاب به سرجایش برگشت و گفت:
- خب... همینجا میشینم. دلم نمیاد از حال و هوای کتاب بیرونش بیارم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*پاوربانک: شارژر قابل حمل.
#رها_جهانی_مقدم...
...زخمیه. بیشتر از این نمیتونیم مقاومت کنیم.
ماریا بیآنکه بداند مهسا درحال دیدن اوست، مدام گوشهی کاغذ نقشه را تا میزد، کمی مچاله میکرد و دوباره در تلاش بود آن را به حالت اول خود در بیاورد. قیافهی متفکری داشت؛ بهطوری که نمیدانستی چه حال و احوالی بر او حاکم است.
#رها_جهانی_مقدم...
...انجام داد که هنوز دست ندی را گرفته بود. ندی لـبخندزنان گفت:
- دختر خوبی هستی. با اجازه، من باید به تایسیز خبری رو برسونم.
بعد، با رنگ جادویی که درست مانند جادوی ماریا، همرنگ دریا بود، خود را از کنار باران محو کرد و دور از نگاه او، پشت دیوار ورودی کتابخانه ظاهر شد.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...جادوت استفاده کردی و شاید ذهنت یکم خسته باشه.
بشکن آرامی زد و گفت:
- همین الان توی اتاق غذاخوری سوپت رو گذاشتم. برو بخور.
باران مردد ماند و نگاهی به ماریا انداخت، بلکه شاید نظر او عوض شود. وقتی ماریا خود را با کاغذها مشغول کرد، او هم نفسی عمیق کشید و از جا بلند شد.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...جادویی بودنش، انقدر ساده و واقعی باشد؟!
قدمزنان بهکنار میز وسط سالن رفت و سرش را به سمت راستش گرداند. چراغها از جایی نامعلوم، نور سفید و نارنجیرنگ خود را روی تایسیز، تارا و آفتاب میانداختند که روی پلهی عریض و متحرکی با فاصلهی کمی از قفسهها ایستاده بودند.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...نیست. اگه تو برای افزایش استعدادهات مدام تلاش نکنی و همش به فکر افتخارات گذشتهت باشی، هیچوقت به جایی نمیرسی. دوباره شروع کن، تلاش کن، تمرکزت رو بالا ببر! اونقدر تلاش کن که مطمئن باشی که میتونی به هدفت برسی. فقط اونقدر خیالت راحت نباشه که اگه موفق نشدی، اذیت بشی.
#رها_جهانی_مقدم...
...فر و قرمز خود را آزاد رها کرده بود.
مکث کرد و انگار که اخبار جدیدی به ذهن او منتقل شود، ناگهان چشمان درشتش، درشتتر شدند و مردمک چشمهایش نیز کوچکتر. ابروهای بالا رفتهاش را پایین آورد و پوزخندش را مخفی کرد. طنین صدایش در اتاق، کمی ترسناک شده بود.
- فرار؟! چرا؟
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...که حالت مجت بودنشان فعال میشود، چشمانشان به رنگ جادوهایی در میآید که میتوانند جذب کنند. اگر جادوی شما جزو آن رنگها بود باید فورا فرار کنید؛ اما از آنجایی که کسی فرصت زل زدن در چشمان یک مجت را پیدا نمیکند، بهترین کار دوری از انسانهاست.»
مهسا گفت:
- اوه...
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...میفهمین.
سپس بیآنکه منتظر سوال دیگری باشد، گلویش را صاف کرد و زیرلـب چیزی گفت. هر چه که بود، باعث شد دختران خودشان را در یک اتاق بزرگ خاکستری ببینند.
باران تکخندی زد و رو به دوستان بهتزدهاش گفت:
- فکر کنم قراره در آینده از اینجور منتقل شدنها زیاد داشته باشیم!
#رها_جهانی_مقدم...
...موجودیه که وقتی پیشمون نبودی بهمون حمله کرد و ماریا نجاتمون داد!
صدایش را بهشدت بالا برد و از ماریا که در خانه بود، درخواست کمک کرد. جیغ و فریادها، آتش جادویی روباه را فروزانتر، و سرعتش را بیشتر کرده بودند. آتش کم کم گستردهتر میشد و جنگل را در خود میبلعید...
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...قدر زمانهای گذشتهمون رو نمیدونستیم. وگرنه ازش خیلی بیشتر لـذت میبردیم و استفادهی مفید میکردیم. از کجا معلوم؟ ممکن بود اوضاع از این هم بدتر بشه! حالا غذات رو بخور و غصهها رو کمتر وارد دلت کن. به جای اینکه تسلیم بازیهای ناعادلانهی روزگار بشی، باهاش مقابله کن.
#رها_جهانی_مقدم...
...باران صحبت کرد:
- میشه قبل از اینکه چیزی بخوریم بیشتر باهاتون آشنا بشیم؟
ماریا نیشخند زد، ولی با صدایی که حداقل کمی مهربانی در آن وجود داشت گفت:
- نگرانیت بهجاست؛ اما ما برای شما خطرناک نیستیم. توی غذاتون هم سم نیست. بیاید دنبالم و خیالتون هم راحت باشه.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...توانست بنشیند. او با لحن محکمی که خودش هم از وجودش خبر نداشت، گفت:
- آره... خوبم. چه اتفاقی افتاده؟
باران پاسخ داد:
- فکر نکنم آمادهی شنیدنش باشی. خود مهسا نزدیک بود از ترس غش کنه.
مهسا چشمغرهی ترسناکی حوالهی باران کرد. باران خندید و شانهای بالا انداخت.
#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشهای
...مخصوصا با چشمهای بسیار درشت، پر مژه و رنگ سرخابی درون آن!
آفتاب با تته پته گفت:
- سلام. ب... ب... ببخشید که مزاحم... مزاحمتون شدم.
کمی طول کشید تا آن زن به خودش بیاید. لـبخندی مهمان لـب های سرخ رنگش کرد و گفت:
- تو جزو همون تازهوارد ها هستی. به جمع ما خوش اومدی.
#رها_جهانی_مقدم...