خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: جنگل شیشه‌ای
نویسنده: رها جهانی مقدم ( raha.j.m )
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر: فانتزی
خلاصه:
ناگهان با جادوی باور، دنیایی سرشار از روشنایی و تاریکی اطراف‌شان را دگرگون می‌کند. زیر این درختان سربرافراشته؛ رازهایی تا زمان روشنایی کامل، سوگند سکوت خورده‌اند. افرادی غرق در لـذت‌اند و قصد کنار کشیدن پرده‌ای که میان خودشان و واقعیت فاصله انداخته است، ندارند! از آن افراد باقی‌مانده نیز، تعدادی به‌شدت تلاش می‌کنند.
اما تلاش برای چه؟ آیا آنان از دلیل واقعی تلاش اطرافیان‌شان خبر دارند؟ به‌راستی راه نجات چیست؟
کسی نمی‌داند.

حق نشر این رمان، فقط به نویسنده و انجمن رمان۹۸ تعلق دارد و هرگونه کپی برداری از آن، شرعا حرام و پیگرد قانونی به‌دنبال خواهد داشت.


#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشه‌ای


در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 46 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
جنگلی با شیشه‌های مرگبار
که آنها را به جلو می‌راند.
در دل خطر، در دل مقر!
- آرام باش، تمرکز کن، با توجه!
با کمی اشتباه، می‌شوی جنگجوی آن دو نفر، و به جایشان جان می‌دهی.
جادوی درونت را، باز هم به آنان می‌دهی!
پس حواست را جمع کن. این بازی، برد و باختش همیشگی‌ست. دوباره واردش نمی‌شوی. یا برنده‌ای و یا فدایی!

#رها_جهانی_مقدم

#جنگل_شیشه‌ای


در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 42 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانی که صدای سریع جیرجیرک‌ها به‌گوش می‌رسید، درخشش ماه به شیشه‌ی پنجره‌هایی با پرده‌های کشیده شده می‌تابید. جنگلبانان خصوصا در آن موقع شب، با شدت بیشتری از جنگل و حمله‌ی حیواناتش حفاظت می‌کردند.
پشت شاخ‌وبرگ درختان و زیر آسمان پر ستاره، خانه‌ای کوچک با شیروانی آبی‌رنگ قرار داشت. آن‌طرف یکی از دو پنجره‌ها، صدای آرام خنده و زمزمه می‌آمد.
نور گوشی به صورت باران می‌تابید و چهره‌ی مهسا را هم در کنارش روشن می‌کرد.
- یدونه دیگه! فقط یدونه دیگه بخون که با خوشحالی بخوابم!
با خاموش کردن گوشی توسط باران، تنها نور مهتاب بود که از فاصله‌ی بین پرده‌ها به داخل می‌تابید و کم‌کم، جای خود را با نور خورشید عوض می‌کرد.
باران تلفن‌همراه خود را کمی آن‌طرف‌تر گذاشت و پتو را روی خودش کشید:
- تو رو نمی‌دونم، ولی من از بس به صفحه‌ش زل زدم چشم‌درد گرفتم!
نگاه کردن به دو گوی تقریبا مشکی‌رنگ در تاریکی، کمی ترسناک بود. به‌ویژه در آن حالی که مهسا خیره به باران می‌نگریست.
- دلم نمی‌خواد بازم بخوابم.
- خب نخواب.
مهسا رو به سقف دراز کشید و کف پاهایش را روی زمین قرار داد. پوفی کشید که تار مویی همرنگ چشمانش، به هوا رفت و باز روی بینی نه‌چندان قلمی مهسا بازگشت.
- به‌نظرت آفتاب و تارا الان خوابن؟
باران چشمان خواب‌آلودش را مالید و به ساعت نگاه کرد. عقربه‌ها، چهارساعت و نیم گذشته از نیمه‌شب را نشان می‌دادند. خمیازه‌ای کشید و گفت:
- شک نکـُ...
که صدای یک جیغ آشنا، آرامش موجود در شب را شکست.
قلب دو نفرشان به تپش در آمد. مهسا در حالی که سراسر می‌لرزید، پتویش را کنار زد و به همراه باران، از راهرو گذشتند و با عجله خود را به اتاقی که تارا در آن بود رساندند. آفتاب زودتر از آنها سراغ دوستش رفته بود، چراغ را روشن کرده و مشغول مالش شانه‌های تارا بود.
- تارا! عزیزم خواب دیدی. آروم باش، اتفاقی نیفتاده.
لــب‌های سرخ رنگ تارا، همرنگ پوستش شده بودند. او همانطور که نشسته بود چشمانش را بست و به خود لرزید.
- خواب... خواب نبود. واقعی بو... بود.
سفیدیِ چشمان باران از شدت خواب‌آلودگی تقریبا قرمز شده بودند. او تعادل خود را قبل از اینکه روی آفتاب بیفتد حفظ کرد. با صدای خش‌داری گفت:
- اشکالی نداره. منم بعضی وقت‌ها خواب‌هام اینطوری هستن. به هر حال پیش میاد دیگه...
بعد از گفتن این حرف، روی تـخت دوستش نشست و به دیوار چوبی‌رنگ خیره شد. عجیب نبود. به‌جز تارا که چهره‌ی رنگ‌پریده و چشمان سبزتیره‌اش، کاملا حالات یک شخص بیدار و هوشیار را از خود نشان می‌دادند، همگی مشتاق خواب بودند.
- ن... نه. واقعی بود. دستش... دست یه زنی روی پیشونیم بود و کنارش یه دختر دیگه هم ایستاده بود. تاریک بود. خوب ندیدمشون...
مهسا برای عوض کردن جو حاکم بر فضا، با شوخ‌طبعی گفت:
- تارا جون شاید کار بدی کردی، برای همین از درگاه الهی اومدن مجازاتت کنن.
تارا نگاه سرزنشگرانه‌اش را حواله‌ی مهسا کرد. گفت:
- اصلا هم خنده‌دار نیست! خیلی واقعی بود... وقتی جیغ زدم...
آب دهانش را قورت داد.
- بعد از اینکه جیغ زدم بلافاصله هر دوشون غیب شدن.
آفتاب بی‌حوصله شده بود. او هم‌اتاقی دوستش، تارا بود و علاقه‌ای به این موضوعات نداشت. آفتاب با حرکت سر، تار موی طلایی‌رنگی را که جلوی چشمان قهوه‌ای روشنش آمده بود، به پشت سرش راند و بعد دست‌های سرد تارا را، میان دستان سرد خودش گرفت. با لحنی مادرانه به دوستش گفت:
- اه اه! تو چه دختر بیست و چهار ساله‌ای هستی؟! این حرف‌ها چی‌ان که می‌زنی؟
دستان تارا را کمی به سمت خودش کشید و با صدایی که کمی خنده چاشنی‌اش شده بود، ادامه داد:
- خجالت بکش دیگه. برو دست و صورتت رو بشور سرحال می‌شی.
مهسا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و صدایی از خود در آورد. او، در بیشتر مواقعی که به‌تازگی از خواب بلند می‌شد یا جسمش احتیاج به خواب داشت، جز کنایه یا شوخی حرف دیگری بر زبان نمی‌آورد. صدای تاییدی که چند لحظه‌ی گذشته تولید کرده بود به‌معنای موقت شکستن قانون پس از خواب‌اش می‌مانست.
تارا پتویی را که طرح جنگل داشت، از روی پای خود کنار زد. سپس به آرامی بلند شد و در حالی که از طریق تنها راهروی سمت راست تـختش به سمت روشویی حرکت می‌کرد؛ گفت:
- ممنون از دلداری‌تون بچه‌ها. اون چیزی که من دیدم واقعی بود... من اینکه دستش روی پیشونیمه رو احساس می‌کردم.
صدایش در سراسر جملات، لرزش داشت و دوستانش به‌جز کلماتی مبهم، چیزی نفهمیدند.
باران با اینکه تارا او را نمی‌دید، سرش را به طرفین تکان داد و به ساعتی نگاه کرد که روی میزعسلی میان هر دو تـخت گذاشته شده بود. تقریبا ساعت چهار و سی دقیقه‌ی صبح بود و نیم‌ساعت دیگر، هوا روشن می‌شد. او رو به مهسا پرسید:
- نیم‌ساعت دیگه هوا روشن می‌شه. میای اون‌موقع بریم بیرون؟
مهسا چشمانش را به آرامی باز و بسته می‌کرد. پتوی تارا را دور خودش کشید و گفت:
- هوا سرده.
- لـباس بیشتری می‌پوشیم. خواهش می‌کنم! من خیلی هیجان دارم.
آفتاب در حال مرتب کردن تـخت خودش بود. کارش را متوقف کرد و با لحنی طلبکار و شوخ، گفت:
- اصلا من رو حساب نکنین ها! ناراحت می‌شم.
- ای وای! ببخشید آفتاب! حواسم نبود تو اینجایی!
آفتاب خندید و قبل از اینکه عذاب وجدان دوستش بیشتر شود گفت:
- شوخی کردم. من توی خونه‌-کلبه‌ی خودمون می‌مونم و یکم عکس می‌گیرم.
به سمت پنجره‌ای که بالای تـخت خودش بود رفت و پرده‌ی تیره‌ی مخمل‌مانند را کنار زد. دستش را روی شیشه پنجره کشید و ردی روی آن باقی گذاشت.
- از همه‌جاش نمای خوبی به جنگل داره و آسمونش هم... زیادی قشنگه. الانم نمی‌تونم لـذت دیدن ستاره‌هاش رو از دست بدم...
با لـبخند، نگاهش را به‌سوی چهره‌ی مضطرب باران هدایت کرد و ادامه داد:
- پس بهتون خوش بگذره.

#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشه‌ای


در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 41 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
مهسا در حالی که به خود می‌لرزید، پالتویش را محکم‌تر دور خودش کشید و به دنبال باران از خانه‌‌ی چوبی بیرون رفت. البته نه آن خانه و نه هیچ‌کدام از خانه‌های اطراف واقعا از چوب نبودند. دکوراسیون را مثل چوب درست کرده بودند تا با فضای جنگل هم‌خوانی داشته باشد.
جنگل، پوشیده از درختانی تقریبا کشیده‌ای بود که برگ‌های سبزرنگ و شاداب‌شان، نورطلایی و نه‌چندان گرمابخش خورشید را از خود عبور می‌دادند.
باران با لـذتی عمیق و لـبخندی که احساسش را بی‌اغراق به‌رخ می‌کشید، از میان درختان رد می‌شد و جلو می‌رفت. مهسا نیز قدم‌زنان و درحالی که ردیف دندان‌های مرواریدی‌اش مدام به‌یکدیگر برخورد می‌کردند، دنبال او در حرکت بود.
ظاهرا باران از شدت خوشحالی احساس سرما نمی‌کرد. طوری خوشحال بود که انگار، او به‌جای مهسا پیشنهاد این سفر نسبتا تابستانه را مطرح کرده بود!
مهسا صدایش را بلند کرد:
- باران! تو می‌دونی داری کجا می‌ریم؟
- آره. اگه نمی‌دونستم که نمی‌بردمت!
با چشمانی پرمحبت، به بازتاب نور سبزرنگ گیاهان دقت کرد. از این‌همه زیبایی به شگفت آمده بود. از بین چند درخت رد شد و بعد طی یک حرکت ناگهانی، به طرف چپ پیچید.
پشت سر او، مهسا با احتیاط پایش را از بین دو چوب که نمی‌دانست چطور بین‌شان گیر کرده، بیرون آورد. کنجکاو شده بود. پرسید:
- فقط یک روز از زمانی می‌گذره که اومدیم اینجا و تو هم از خونه بیرون نرفتی. از کجا می‌دونی؟
- وقتی داشتیم وسایل‌مون رو می‌اوردیم خونه، منم حواسم رو به جاهایی که اطراف‌مون هست دادم. بهم اعتماد داشته باش!
مهسا لـبخند زد.
- بهت اعتماد دارم.
کمی جلوتر رفتند. آسمان پر ابر بالای سرشان، رنگی میان بنفش و آبی بود و خورشید هم کم کم بالا و بالاتر می‌آمد. منظره‌ی زیبایی بود. باران آرزو کرد که دوست عکاسش، یعنی آفتاب، از چنین صحنه‌ای هم عکس بگیرد.
بعد از گذشت زمان کمی پیاده‌روی، صف درخت‌ها به‌صورت زیگزاکی در دو سوی مکانی نسبتا هموار مرتب شد و بنابراین، هر دونفر شروع به دویدن کردند.
باران با فاصله‌ی زیادی از مهسا جلو زده بود.
او به محض اینکه متوجه رسیدن به مقصدشان شد، توقف کرد. کمی‌جلوتر، زمین شیب‌دار می‌شد و به رودخانه می‌رسید.
جلویش همان صحنه‌ای بود که انتظار داشت، با این تفاوت که مقدار زیادی از آب‌ رودخانه به شکل استوانه در هوا شکل گرفته، و با وجود ثابت بودنش موج‌های کوچکی درونش هویدا بود. باران قدمی به عقب رفت و قلبش به تپش افتاد. آن دیگر چه بود؟
می‌دانست اگر واکنشی نشان ندهد، سکته را خواهد زد. طاقت نیاورد و صدای متعجبی مثل فریاد بر آورد. دقیقا همان‌موقع استوانه‌ی آب پایین افتاد و هم‌زمان با خیس شدنِ لباس‌های باران و اطراف محوطه، مهسا هم از پشت سرش محکم به او برخورد کرد.
صدایشان به هوا رفت. هر دو لیز خوردند و فریادزنان روی زمین شیب‌دار گِلی غلت زدند. باران برای جلوگیری برخورد سرش با سنگی‌بزرگ، به ناچار انگشتان و کفش‌هایش را وارد زمین گلی کرد.
- مهسا!
مهسا بی‌توجه به لحن معترض باران، لـب‌های باریکش را باریک‌تر کرده بود و با نفرت به گِل‌های چسبیده به کفشش نگاه می‌کرد. با حالتی زار، رو به سوی باران کرد و گفت:
- چرا یهو ایستادی؟ الان کلی طول می‌کشه تا کفشم رو تمیز کنم!
او اصلا به مدل جدید لـباس‌هایش توجه نداشت!
باران چشم غره‌ای رفت که از او بعید بود و انگشتانش را از گل بیرون آورد. گل را تا زیر ناخن‌هایش هم احساس می‌کرد و این، باعث می‌شد به بینی‌اش چین دهد. دلش می‌خواست به مهسا اعتراض کند، اما جالب بود که دوست نداشت چنین رفتار نادرستی را مرتکب شود. هر چقدر با خود کلنجار می‌رفت، تکلیفش را نمی‌توانست مشخص کند!
پس از چند ثانیه نفس‌گیر، عاقبت اعتراضاتش را در دل خفه کرد و با شگفتی گفت:
- وای مهسا نمی‌دونی چی‌دیدم!
مهسا به رودخانه‌‌ی زیبا چشم دوخته بود. آبی زلال بود، با سبزه‌ها و گیاهانی که در اطراف سنگ‌ها روییده بودند. اگر خاک اطرافش گلی نبود واقعا جای راحتی به نظر می‌آمد.
باران ادامه داد:
- یه استوانه‌ی آبی! باورت می‌شه؟! یه استوانه‌ دیدم که از آب تشکیل شده بود و بالای رودخونه ثابت مونده بود! وقتی تکون خوردم یهویی ریخت توی رودخونه!
مهسا نگاه منظورداری به باران کرد.
- تارا به تنهایی کافیه. خواهش می‌کنم دو تا نشید.
- دارم جدی می‌گم!
- منم جدی می‌گم! حالا هم بیا یه کاری بکنیم. من سردمه و احتمال اینکه برگردم پیش بقیه‌مون زیاده.
جمله‌اش را با چنین تهدیدی به پایان رساند و پالتویش را سفت چسبید.

#رها_جهانی_مقدم
#جنگل_شیشه‌ای


در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 37 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
مهسا خندید و پشت تنه‌ی درخت بزرگی خودش را از شر آب هایی که باران به سمتش پرت می‌کرد، در امان نگه داشت.
باران در حالی که دستانش درون آب زلال، آماده برای آب‌پاشی بودند، با شیطنت گفت:
- بالاخره که از پشتش میای این طرف!
صدای خنده‌ی مهسا بلند شد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 37 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
حالا ابرها کمتر شده بودند و خورشید تقریبا وسط آسمان بود.
دخترها در خانه‌ی موقتی‌شان، چندین ساعت در حال گفتگو و بگو بخند با یکدیگر بودند؛ فارغ از اینکه هر از گاهی، درختی از آن اطراف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 37 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
- اصلا ازت انتظار نداشتم باور کنی!
مهسا پاسخ داد:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 38 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
او اطمینان داشت که از بین دو درخت رد شده بود، اما حالا، دیگر درختی به‌جای آن‌ها وجود نداشت. آفتاب با چشمانی آکنده از ترس به اطرافش نگاه کرد. تنه‌ی درختی در کنارش، مثل صورت آفتاب که آرام‌آرام روبه سفیدی می‌رفت، به‌آرامی رنگ تیره‌ای به خود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 36 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من تایْسیز هستم. تو باید آفتاب باشی.
آفتاب سریع نگاهش را از روی موهای فر و قرمز زن برداشت و حالت تدافعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 37 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,140
امتیاز
203
زمان حضور
21 روز 4 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
آفتاب روسری‌اش را مرتب کرد و گفت:
- من طاقتش رو دارم.
قبل از آنکه مخالف دیگری پیدا شود، ماریا بی‌توجه به صحبت‌های تارا گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جنگل شیشه‌‌ای | raha.j.m کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، SelmA، ⋆NaRgHeS و 35 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا