رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_55
#رویای_قاصدک
و به او متذکر شدم که هوش مرا هرگز در مقابل خودم به چالش نکشد. من به خودم و هوشم مطمئنم. حرفش را به شکل مودبانه ای تلافی کردم
ماهان- اصلا این چیزا نبودش چرا انقدر سختش میکنی این صرفا یه شام دوستانه س و من دوست داشتم یه شب خوب باهم داشته باشیم. همین
به تقلا افتاده. به یکباره...
#پارت_54
#رویای_قاصدک
ماهان- این همه توضیح لازم بود؟
-منظورتونو نمی فهمم؟؟
ماهان-خب واضحه که شما مایل به دیدار مجدد من نبودین و این رو تا به الان چند بار متذکر شدین که غیره منتظره بوده و این یه قراره صرفا کاریه..
جا خورده نگاهش می کنم. چه در سر میپرواند مردک موذی؟
-من اینو نگفتم فقط گفتم که ما...
#پارت_53
#رویای_قاصدک
-سلام احمد آقا بی زحمت ماشینو بیار تو
احمد آقا- سلام خانوم... به چشم... الساعه
به سرعت خود را به محوطه میرسانم. داخل اتاق رختکن میشوم و کلاه و چکمه و شلوار را به تن میکنم و باقی را داخل کمد قرار میدهم. علی افسار توسن را به دست گرفته به سمتم می آید.
علی- سلام خانوم پارسا...
#پارت_52
#رویای_قاصدک
فصل سوم : سیاه چاله چشمانش
زمان حال.....
«توسن رو آماده کن دارم میام» اس ام اس را ارسال میکنم و صدای موزیک را تا انتها بالا میبرم.
«لعنت به شبهای بعد از تو به دردی که ماند از تو به دادم نمیرسی»
آوای آهنگ در تمام تنم جاری است. آتش رو به خاموشی است. چیزی نمانده. تماما...
#پارت_51
#رویای_قاصدک
خاله لیلا -مگه بد میگم؟ خب بعد از تعطیلات عید هم میشه رفت عید دیدنی با سرکار رفتن شما تداخلی نداره اما حیف نیست تعطیلات عید رو تا لنگ ظهر بخوابیم و شبم از خونه در بیایم باز بریم تو خونه یکی دیگه. لطفش کجاس؟ خسته شدیم به خدا دلم تنوع میخواد.
مامان-اره بخدا ما هم واسه همین...
#پارت_50
#رویای_قاصدک
درد زیادی از بینی تا سرم حس می کنم. نوک بینی ام را مالش می دهم و به دیوار مقابلم نگاه می کنم. شاکی در صورتش می توپم
-چرا انقدر بی سر و صدا میاین خب دماغم خورد شد
لحن پر خنده اش حرصی ام میکند.
ارسلان- دفعه دیگه طبل و سنج میزنم میام شما ببخش... اومدم کمکت کنم تو چایی ها رو...
#پارت_49
#رویای_قاصدک
ارسلان- میخوای بریم از نزدیک تر بهش نگاه کنیم؟
هم میخواهم و هم نمیخواهم. تردیدم را از نگاهم میخواند.
ارسلان -نیازی نیست بهش دست بزنی فقط نگاهش میکنیم و منم پیشتم.
به او اطمینان دارم سری به نشانه موافقت نشان میدهم. به بیستی نزدیک می شویم و تیدا هیجان زده از اینکه نزدیکش شده...
#پارت_49
#رویای_قاصدک
-اخه واقعا چندش هستن من نمیدونم چطوری دلتون میاد که دست بزنید بهشون اخه.
ارسلان -ایلداااا این چه حرفیه...چندش یعنی چی این بنده خدا به این خشگلی و بانمکی کجاش چندشه؟
-کثیفن دیگه معلوم نیست چند هزارتا مریضی هم دارن و ما نمیدونیم
ارسلان _ایلدا جان اصلا اینطوری نیستش. سگ نگه...
#پارت_47
#رویای_قاصدک
ارسلان- ایلدا جان نترس بیا ببینش اخه اگر وحشی بود شما و بچه ها رو می آوردم پیشش؟ آتنا و تیدا هم در کنار آرمین نم نمک در حال ارتباط گرفتن با هیولای کوچکند.
تیدا- اجی بیا ببینش خیلی گوگولیه نترس بیا
از ترس سر شده ام. بغضم گرفته هم از آبرو ریزی که به راه انداختم هم از ضعفم و...
#پارت_46
#رویای_قاصدک
به شدت کنجکاوم. قطعا میخواهم بدانم که سورپرایز ارسلان چه میتواند باشد. هیجان در من شدت گرفته و حس میکنم همین حالا هم حوصله ام سرجا آمده است. لبخندی به پهنای بنا گوشم میزنم.
-من عااااشق سورپرایزم حتی اگر قراره خوشم نیاد اما شانسمو امتحان میکنم. چیزی برای از دست دادن نیست که...
#پارت_45
#رویای_قاصدک
خاله لیلا- عه قرار بود باهم بیان که
-نمی دونم بدین ببرم براشون
چایی را به دستم می دهد و برایش میبرم. در حال احوالپرسی با باباست.
-بفرمایید
ارسلان -ای بابا چایی بخوریم یا خجالت؟ شما چرا با این حالت؟
لبخندی به شیطنت هایش میزنم و روی مبل کناری اش می نشینم.
سرم را گرم ناخن...
#پارت_44
#رویای_قاصدک
برمیگردم و چایی را از دستش میگیرم و به اتاقم میروم و خود را غرق درسم میکنم. ساعت هشت مادر به سراغم می آید تا حاضر شوم و دیر نکنم. قرار بود یک ربع به نه حرکت کنیم. دوش میگیرم و حاضر میشوم. یک جین مشکی به همراه شومیز طلایی میپوشم و ناخودآگاه اول یقه ام را چک میکنم. از...
#پارت_43
#رویای_قاصدک
-خودت از من بدتریا بعد واسه من میره بالا منبر.
مرضیه -من غلط بکنم!!! والا منم میخونم اما خودکشی نمیکنم.
-بعدم تو میدونی که خانواده ما از روز اول عید مسافرتای نوروزیشون شروع میشه مطمئنم خودمو بکشم تو مسافرت نهایتا روزی هفت ساعت پر کنم. تعطیلات عید بهترین موقعس که از بقیه...
#پارت_42
#رویای_قاصدک
خانواده حمید را راهی کردیم و نشمین هم به همراه حمید رفت و گفت که حالا که تصمیم گرفتم به او فرصت دیگری بدهم بهتر است به خانه خودمان برویم. خود را رو مبل پرت می کنیم و در سکوت به هم نگاه می کنیم. روز سختی را پشت سر گذاشته ایم که تا مدت ها فراموش نخواهد شد. به آرتا نگاه...
#پارت_41
#رویای_قاصدک
خانواده مهدوی تماس گرفتند تا خبر دهند که میخواهند برای عرض تبریک و رفع کدورت ها بیایند و بابا خیلی صریح گفت که باید با نشمین هماهنگ کند و من عاشق این اخلاق بابا هستم که الویتش آسایش خانواده هست و هیچکداممان را قربانی جبر آبرو نمی کند و خیلی صریح به آنها گفت که اگر دخترم...
#پارت_40
#رویای_قاصدک
-اجی لازم نیست از دهن حرف بزنی که بشنوه.... از روی دل آبجی باهاش حرف بزنی هم می شنوه. یکم بزرگترم بشه وقتی نوازشش کنی جوابتو با هل دادن دل آجی میده. خیلی هیجان انگیزه خودت میبینی حالا.
او را که سرگرم نقاشی اش شده رها میکنم و به سمت پذیرایی می روم. بابا از خانه پدری حمید آمد...
#پارت_39
#رویای_قاصدک
مامان- آخه مگه چیشده که میخوای قشون کشی کنی زشته مامان جان میخوایم فردا چشم تو چشم باشیم عزیز دلم.
آرتا- چیشده؟ چیشدهههههه؟ خواهر منو بی حرمت کرده تازه میگی چیشده مگه خواهر من بچه رو از سر راه آورده که میگه خودت بچه دار شدی خودتم حلش کن اگه خرخرشو نجوام که از سگ کمترم...
#پارت_38
#رویای_قاصدک
با صدای داد آرتا هراسان از جای برمیخیزم. نگاهی به نشمین می کنم وقتی میبینم که هنوز خواب است آرام از اتاق خارج می شوم و فورا خود را به آنها می رسانم.
-چیشده چرا داد و بیداد میکنی آرتا
آرتا -یعنی میخوای بگی نمیدونی مرتیکه پفیوز چی پیش خودش فک کرده که دو روز زن باردارشو ول...
#پارت_37
#رویای_قاصدک
و گریه امانش را میگیرد. خشکم زده . دلم ریش می شود از حال بدش. زبانم قاصر است از شنیده هایم.... چطور مردی چطور انسانی در این شرایط حساس روحی به خودش اجازه می دهد که همسرش را متهم به اتفاقی کند که بوضوح هر دوی آنها در شکل گرفتنش نقش داشته اند!! در چه قرنی زندگی می کند در کدام...