رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_16
#رویای_قاصدک
به سمت کتابخانه رفتم و در زدم و با بفرمایید پدر داخل شدم سلام دادم و جواب شنیدم. سینی چای و نبات را روی میز قرار دادم و به سمت پدر خم شدم و گونه اش را بـ*ـو*سیدم. روی راحتی سه نفره ای که نشسته بود در کنارش نشستم و دستش را دو دستی به آ*غو*ش گرفتم و گونه ام را روی شانه اش قرار...
#پارت_15
#رویای_قاصدک
تیدا _اجی من همه ی حرفاتو قبول دارم. اما چند تا سوال برام پیش اومده. ممکنه من با آرمین ازدواج کنم و خوشبخت بشم یا نشم ممکنم هست که من ده سال دیگه با کسی دیگه ازدواج کنم اون وقتم شانس خوشبخت بودن یا نبودنم پنجاه پنجاست. پس چرا الانی که هیچ دلیل منطقی برای رد کردن آرمین نیست...
#پارت_14
#رویای_قاصدک
تیدا_خوب بودش؟
_به نظر که خوب میومد تو که بهتر از من از حالش باخبری
جیغش را در آوردم با خنده و خجالت سرزنشم میکند
تیدا_ عه اجی اذیتم نکن صحبتاتونو میگم
به اضطرابش پایان می دهم
_آره دردونه باهاش حرف زدم. تا اینجای کار رضایتمو جلب کرده اما تو بهش نگو بزار یکم تشویش به دست...
#پارت_13
#رویای_قاصدک
نفسم راحت تر بالا می آید. واقعیت این است که آرمین بالاتر از سطح انتظارم ظاهر شد. این به این معنی نیست که قانع شدم اما میدانم که دور نیست روزی که باید تیدا را به دستش بسپارم. به حتم خودش هم فهمید که با حرف هایش کمی نرم تر شده ام و وقتی که می رفت به وضوح آرام تر بود و این...
#پارت_12
#رویای_قاصدک
تعارفی به ارمین میزنم و بعد به میزم تکیه میدهم و منتظرم که شروع کند من آماده ام که بشنوم. دستانش را به هم چفت میکند و آرنج هایش را رو زانوانش قرار داده به جلو خم می شود.
آرمین_ ایلدا تو منو میشناسی میدونی کیم خانوادم کیا هستن و چطور بزرگ شدم اینکه تو منو اینجا صدا کردی برای...
#پارت_11
#رویای_قاصدک
رو به آرمین متفکر میکنم و همگام با او با دست اشاره میدهم که به سمت راهرو بپیچد. راهرویی که به سه اتاق ختم میشود. اتاق اول به اتاق کنفرانس و وسطی به مرضیه اختصاص داده شده است و آخرین اتاق متعلق به من است. در را می گشایم و اشاره میکنم داخل شود. به سمت میزم میروم و به صندلیم...
#پارت_10
#رویای_قاصدک
میخواهم در این بین سری به اتاق مرضیه بزنم اما وقتی وارد سالن میشوم مردی بلند قامت و خوش استایلی را مقابل میز پری میبینم که با لحنی نه چندان دلچسب در حال بحث با اوست. نزدیک تر که میشوم با شنیدن اسم میوه چی متعجب به او خیره میشوم. قطع به یقین از طرف میوه چی بزرگ آمده است...
#پارت_9
#رویای_قاصدک
از آسانسور خارج میشوم و به سمت اتاق اساتید به راه می افتم. نگاهی به تلفنم میکنم. با سه تماس بی پاسخ روبرو میشوم که یکی از موسسه و دوتای دیگر از طرف تیداست. وارد اتاق اساتید میشوم و همزمان با تیدا تماس میگیرم. با اولین بوق پاسخ میدهد.
_جانم آبجی سرکلاس بودم تماس گرفتی متوجه...
#پارت_8
#رویای_قاصدک
وارد اتاق اساتید که میشوم یک سلام جمعی میکنم و چارت کاری و اطلاعات مربوط به کلاس ها و دانشجویان را از مسئولش تحویل میگیرم. بروی صندلی می نشینم و برنامه را مرور میکنم ده دقیقه دیگر اولین کلاسم شروع میشود و تا دو بعد از ظهر بی وقفه کلاس دارم و این مسئله را بمن یادآور می شود که...
پارت7
#رویای_قاصدک
وارد اتاق اساتید که میشوم یک سلام جمعی میکنم و چارت کاری و اطلاعات مربوط به کلاس ها و دانشجویان را از مسئولش تحویل میگیرم. بروی صندلی می نشینم و برنامه را مرور میکنم ده دقیقه دیگر اولین کلاسم شروع میشود و تا دو بعد از ظهر بی وقفه کلاس دارم و این مسئله را بمن یادآور می شود که...
پارت6
#رویای_قاصدک
میخندد و با دستی بروی شانه ام به سمت پذیرایی براه می افتیم. در میان راه من به طرف آشپزخانه میروم. خانه ی ما یک خانه ویلایی حیاط دار است که معماریش تلفیقی از معماری کلاسیک ایرانی با پوسته ای مدرن است. ملکی 25 سال ساخت که مدام بازسازی شده اما آنچنان در تار و پود روح اعضای خانه...
پارت5
#رویای_قاصدک
_سلام قربونت برم من چطوری خاله جون
با آبنبات گوشه ی لپش آرمیده پاسخم میدهد
حامد_ سلام خاله چی برام خریدی
ضعف میروم برای لحن ملوس و خوی همیشه طلبکارش از من و لپ هایش رو از ته دل میچلانم. او هیچگاه محبت های من را بی پاسخ نمیگذارد و اعتراضی هم نمیکند اما همیشه داد بقیه را از...
پارت4
#رویای_قاصدک
مرضیه_ خب این الان کجاش برای تو شوک داشت من اینو نمیفهمم. تو خودت بیشتر از من واقفی به حست. تو فراموشش نکردی و این خبر جدیدی نیستش.... تو همه ی این سالها علیرغم تلاش بی وقفه ت از پیچوندن دور همی ها و مهمونیایی که امکان حضور جفتتون باهم هستش گرفته تا نشنیدن و دایورت کردن هر...
پارت_3
#رویای_قاصدک
با تکانی خودم را بیرون میکشم از خاطراتت و به چشمان خواهرم خیره نگاه میکنم.چشمانش همیشه این برق را داشته؟ پس چرا من متوجهش نبودم این برق آشنا را سالها پیش فقط تو از نگاهم میخواندی و من به این فکر میکنم آرمین هم این برق را میبیند ؟ وای بر دل آرمین!!!
تیدا_ آبجی من حسمو اشتباه...