رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_94
#رویای_قاصدک
با شنیدن اسمش هم دخترک هجده ساله غمبرک زده درونم سر از لاک بیرون می کشد و گوش هایش را تیز می کند.
حواسش را به زخم هایش گرم میکنم تا دوباره به لاک خود برگردد.
_مرسی سعید جان همینقدر کافیه. خیلی لطف کردی.
سعید_ خواهش میکنم وظیفست خانوم این چه حرفیه. من هیچ وقت نمی تونم...
#پارت_93
#رویای_قاصدک
_نه بابا مشکلش چیه آرمین جان مگه تنها تو ماشین باشم قراره اتفاقی بیفته....
تیدا_ فوقشم اتفاقی بیفته آجیم آدم زیاد داره خرجش یه تماسه....
_متوجه نمیشم؟
آرمین لـ*ـب هایش را روی هم می فشارد و خنده اش را پنهان می کند و قطعا از اهداف پشت این طعنه با خبر است...
تیدا_ میگم که یعنی...
#پارت_92
#رویای_قاصدک
آرمین- قربونت برم خسته شدی امروز خیلی ورجه وورجه کردی. صبر کن برم بگم تدارکش رو بچینن که زودتر برگردیم.
تیدا- ممنون عزیزم
با چشمانم قد و بالایش را طواف میکنم. جان و جهانم... مهربانم... بی نهایت برایش خوشحالم. من امشب نهایت تلاشم را برای او به کار گرفتم. من امشب را با امید...
#پارت_91
#رویای_قاصدک
هنوز عده ای در حال رقص هستن. به سمت سرویس بهداشتی می روم. مقابل آینه می ایستم. ایلدای درون آینه با نا امیدی نگاهم میکند. نا امیدش کردم. قرار نبود که با یک نگاه و یک خط کلام این گونه بلغزم. که هرچقدر هم که هنوز اسیر آن چشم ها باشم بازهم بهت و سکوت جواب او نبود. باید تـ*ـخت سـ*ـینه...
#پارت_90
#رویای_قاصدک
ارسلان با آن اخم های گره خورده و یک دست مشت شده در جیبش به سمت من می آید. این شب کی تمام می شود؟ شرطی شده ایم. هرچه دور تر از هم می ایستیم و از هم فرار میکنیم بیشتر بهم نزدیک می شویم. به فاصله ی یک نفس درکنارم قرار میگیرد. با ژستی که نصف تنش پشتم و نصفش در کنارم است. سرم تا...
#پارت_89
#رویای_قاصدک
صدای خنده ی جمع بالا می رود و خودش هم با جمع همراهی میکند. البته که من محض خنده نگفتم و خواستم همین ابتدا دمش را بچینم و کاملا جدی حرفم را بیان کردم. ابرویی بالا می اندازم و نگاه میگیرم که چشمانم در نگاه سرخ ارسلان گره میخورد. حس میکنم تهوعم بیشتر شده. استخوان هایم میسوزد...
#پارت_88
#رویای_قاصدک
دست تیدا را میگیرم نا محسوس به دنبال خودم می کشانم. دلم میخواهد که به او اولتیماتوم بدهم تا آخر شب از کنارم جم نخورد. اما نمیخواهم که حساسش کنم. و اینکه به مامان قول دادم که تلاشم را میکنم. باید طبیعی تر برخورد کنم. احتمالا هرچه این دیدار ها بیشتر شود سختی آن کم می شود و...
#پارت_87
#رویای_قاصدک
سرما در جانم نشسته و سخت میلرزم. عزم بازگشت میکنم که یکباره در باز می شود. برمیگردم و با مردی روبرو می شوم.
- عذر میخوام اومدم سیگار بکشم مزاحم شدم؟
-خیر من دیگه داشتم می رفتم.
-شما رو تا حالا ندیدم جزو دوستای آتنا نیستین. فامیلشونم میدونم که نیستین
عصبیم و هیچ از لحن...
#پارت_86
#رویای_قاصدک
نفس در سـ*ـینه ام حبس می شود. ای کاش می رفتم... به اینکه با او تنها بمانم فکر نکرده بودم. دستانم یخ زده. پیش خدمت با سینی شربت سر می رسد. میخواهم بردارم که ارسلان پیش دستی می کند و دو شربت پرتقال بر میدارد و یکی مقابل من و دیگری را مقابل خود قرار میدهد. نگاهش نمیکنم ولی زیر لـ*ـب...
#پارت_85
#رویای_قاصدک
-بله خوب بود.... من یکم کارام گره خورد و دیر راه افتادم وگرنه تقریبا یه ساعته رسیدم اینجا...
ارسلان- سلام
-سلام
به یکباره فضا سنگین تر شد. نگاه های افراد دور میز یک در میان بین من و ارسلان جابجا می شود. به مامان قول دادم که برای این رابـ*ـطه ی فامیلی شکل گرفته تلاش کنم و از...
#پارت_84
#رویای_قاصدک
آرمین-ایلدا جان کشتی ما رو که... خاله مرجان می گفت خیلی وقته راه افتادی گوشیتم جواب نمیدی دلمون هزار راه رفت.
-سلام آرمین خان. خوبی ؟ منم خوبم ممنون. خواهش میکنم وظیفه بود خوشحالم که اینجام.
آرمین-سلام عزیزم ببخشید خیلی نگران شدم آداب و تشریفات فراموشم شد. خوش اومدی بیا...
#پارت_83
#رویای_قاصدک
-نه عزیزم این همه لباس دارم یه چیزی میپوشم دیگه.
تیدا-معذرت میخوام من درست بیانش نکردم. اجی حالا که میای ساعت چند بیام دنبالت بریم خرید؟
میخندم و بچه پرویی زیر لـ*ـب نثارش میکنم. بیا یه معامله کنیم. من قبول کردم بیام و همینطور قبول میکنم که یه لباس بخرم که در خور فامیلای شوهرت...
#پارت_82
#رویای_قاصدک
تیدا- آبجی فردا میخوام برم خرید تو نمیای؟
کنارش روی مبل پذیرای می نشینم
-نه قربونت برم خودت برو. من خیلی کار دارم این هفته تو موسسه خیلی سرم شلوغه.
تیدا-اهاع... شلوغه شلوغه از همین الان شروع شد؟ اجی گفته باشم که تولد نیای منم نمیرما. اولین باره میخوام همراه آرمین تو...
#پارت_81
#رویای_قاصدک
-آتنا جان همونطور که خاله هم گفتش الان کلاسا شروع شده و تقریبا هشت جلسه هم گذشته. شما از همین فردا هم که بیای بازم نمیتونی خودت رو برسونی من میتونم ترتیبی بدم که یکی از معلم ها بطور خصوصی و فشرده تو این هفته باهات کار کنه تا خودتو برسونی به بقیه و با اونا پیش بری. فقط ساعت...
#پارت_80
#رویای_قاصدک
-پری جان ترتیبی بده که این یک هفته ای که بچه ها قراره بیان به نحو احسنت ازشون پذیرایی بشه. قراره که از هشت صبح بیان تا هشت شب اینجا باشن و شیفتی جاهاشونو عوض کنن. از وسایل طراحی کارگاه هم هرچی خواستن در اختیارشون قرار بدین. به ننه نباتم بگو که اگر برای پذیرایی کمک احتیاج...
#پارت_79
#رویای_قاصدک
-خب الان مشکلتون فقط جا هستش یعنی میتونین که خودتونو برسونین تا هفته دیگه؟
سحابی- خب اگر هر روز همه بیان و کمک کنیم احتمالا بشه اما مسئله اینه که کجا؟
فکر میکنم که میتوانم اتاق کنفرانس را در اختیارشان قرار دهم شاید برای چهل نفر ادم همزمان کمی کوچک باشد اما خب برای آن هم...
#پارت_77
#رویای_قاصدک
ماهان- پس باید بگم با قبول در خواستم منو مدیون خودتون کردین. و از اونجایی که من خیلی دوس ندارم مدیون کسی بمونم دوس دارم با دعوتتون به کنسرتی که پنج شنبه تو برج میلاد برگزار میشه دینم رو ادا کنم.
خدای من... او حیرت انگیز است. تابحال با فردی با این همه سماجت روبرو نبوده ام...
#پارت_77
#رویای_قاصدک
ماهان- پس باید بگم با قبول در خواستم منو مدیون خودتون کردین و از اونجایی که من خیلی دوس ندارم مدیون کسی بمونم دوس دارم با دعوتتون به کنسرتی که پنج شنبه تو برج میلاد برگزار میشه دینم رو ادا کنم.
خدای من او حیرت انگیز است. تابحال با فردی با این همه سماجت روبرو نبوده ام...
#پارت_76
#رویای_قاصدک
وا رفته نگاهش میکنم. عصبی هستم از اینکه زیر ذره بین کسی باشم، خوشم نمی آید. معذب می شوم.
-به نظر من شخصیت آدم ها رو نباید با رفتارشون سنجید. شخصیت من چیزیه که من هستم و رفتارم چیزیه که کاملا به طرف مقابلم بستگی داره و واقعا کنجکاو شدم که شغلتونو بدونم اگر جسارت نباشه!
و...
#پارت_75
#رویای_قاصدک
محال است. یعنی آنجا هم متعلق به خودش بود؟ به معنای واقعی گند زده ام. کسی مگر از تو نظر خواست که پشت هم پشت هم در و گوهر خرج می کنی؟ یک چیز هایی در ذهنم کلید میخورد انگار که وقتی پری تماس گرفت گفت که در رستورانش با من قرار گذاشته. چطور فراموش کردم.
_خب... من نمی دونستم که...