خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,777
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
رویا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته‌ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه‌های امیدم
دست افسونگری شعمی افروخت
مرده‌ای بی‌چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده‌ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا می‌شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من گه کشتم او را
وه که با او بیگانه بودم
او به من دل سیرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
یا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدیا
من به آ*غو*ش گورش کشاندم
در سکوت لـ*ـبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی‌ها
قطره اشکی در آن چشم‌ها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می‌توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم‌ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو؛ صبر کن، صبر
لیکن او رفت بی‌گفتگو رفت
وای بر من که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آ*غو*ش گورش نشاندم


اشعار فروغ فرخزاد

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: mahya_seven، حریر محمودی و moh@mad

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
افسانه تلخ

نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گنـ*ـاه افكند او را
به او جز از هـ*ـوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بسـ*ـتر آ*غو*ش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
بقلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر آمد انتظارش
لـ*ـبش در كام سوزاني هـ*ـوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
گريز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گنـ*ـاه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بـ*ـو*سه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لـ*ـب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بسـ*ـتر وصال به آ*غو*ش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
انتقام

باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن كه نميگيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهايم را
تا يكي در عطشي دردآلود
بسر آرم همه شبهايم را
خوب دانم كه مرا برده زياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفسهاي مرا
دل به او داده و برده است زياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آ*غو*شي است
تا نهد پاي هـ*ـوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آ*غو*ش گير
اين لـ*ـبش اين لـ*ـب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
ديو شب

لاي لاي اي پسر كوچك من
ديده بربند كه شب آمده است
ديده بر بند كه اين ديو سياه
خون به كف ‚ خنده به لـ*ـب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
ميكشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي سرخوش
پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجره ها مي لرزد
تا كه او نعره زنان مي آيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن پنجه به در مي سايد
نه برو دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بر باييش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خامشي خانه شكست
ديو شب بانگ بر آورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گنـ*ـاه
ديوم اما تو زمن ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده ؟
بانگ ميمرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي كامي
واي بردار سر از دامن من


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
عصيان

به لبهايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه اي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم
بيا اي مرد اي موجود خودخواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سينه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهايم مزن قفل خموشي
كه من بايد بگويم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر
لـ*ـبم بـ*ـو*سه شيرينش از تو
تنم با بوي عطرآگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش
دلم با ناله خونينش از تو
ولي اي مرد اي موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ داني
فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
كتابي خلوتي شعري سكوتي
مرا مستي و سكر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
كه در قلبم بهشتي جاوداني است
شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من سرخوش هوسها
تن مهتاب را گيرم در آ*غو*ش
نسيم از من هزاران بـ*ـو*سه بگرفت
هزاران بـ*ـو*سه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانيان تو بودي
شبي بنيادم از يك بـ*ـو*سه لرزيد
بدور افكن حديث نام اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا ميبخشد آن پروردگاري
كه شاعر را دلي ديوانه داده
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
ديدار تلخ

به زمين ميزني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
ديدمت واي چه ديداري واي
نه نگاهي نه لـ*ـب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسي
نه فشار بدن و آ*غو*شي
اين چه عشقي است كه دردل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم كوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش كرده من
لـ*ـب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سراپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي اي مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره كردي اي مرد
آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد
لـ*ـب جانبخش تو را بـ*ـو*سيدن
بـ*ـو*سه جان داد به روي لـ*ـب من
ديدمت ليك دريغ از ديدن
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين مي زني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سر


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لـ*ـب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لـ*ـب كه مرا مي بـ*ـو*سد
لـ*ـب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آ*غو*ش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آ*غو*شش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه

ناشناس

بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
يك شب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست
زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لـ*ـب بر لـ*ـبش نهادم و ناليدم از غرور
كاي مرد ناشناس بنوش اين نوشیدنی را
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بـ*ـو*سه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست​


اشعار فروغ فرخزاد

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,839
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
چشم براه

آرزويي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش
شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد
سايه اي تا كه به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر
همه شب در دل اين بسـ*ـتر
جانم آن گمشده را جويد
زين همه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد
زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را
آن كسي را كه تو مي جويي
كي خيال تو به سر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد
ليكن اين قصه كه ميگويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
ميروم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
به شب تيره خاموشم
بخدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست ...​


اشعار فروغ فرخزاد

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا