- عضویت
- 14/6/23
- ارسال ها
- 61
- امتیاز واکنش
- 545
- امتیاز
- 128
- سن
- 13
- محل سکونت
- از شهر امید و تخیل
- زمان حضور
- 4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه حتی جون ندارم چشمهام رو باز نگه دارم. بدنم سرد شده و مثل یه جنازه روی تـ*ـخت افتادم. با هر برخورد زخمها با تـ*ـخت یا لباسم، پوستم آتیش میگیره.
***
این همه مدت میدونستم ولی بهشون نمیگفتم چون میترسیدم بکشنم.
ترسناکترین چیزی که برام وجود داره اینه که من بهشون گفتم! وقتی داشت شکنجهام میکرد فریاد کشیدم و به همشون گفتم که میدونم...
***
این همه مدت میدونستم ولی بهشون نمیگفتم چون میترسیدم بکشنم.
ترسناکترین چیزی که برام وجود داره اینه که من بهشون گفتم! وقتی داشت شکنجهام میکرد فریاد کشیدم و به همشون گفتم که میدونم...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: