خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بهت نگاهش می‌کنم بی‌توجه دوباره سرش رو با عسل روبه‌روش گرم می‌کنه.
عسل رو روی نون می‌ماله و خیلی ریلکس می‌خوره.
- من... می‌ترسم!
یک دقیقه همه سرشون رو بالا میارن و با خنده نگاهم می‌کنن. با ترس بهشون کُپ کرده خیره میشم.
ریحانه فریاد می‌کشه:
- وقتی صبحانه‌اتون رو خوردید زود داخل اتاق‌هاتون برید.
بعد هم رو به من می‌کنه و میگه:
- تو هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 3 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
با ترس دوباره به ریحانه نگاه می‌کنم و میگم:
- نه... نیست!
زن دوباره بی‌خیال نمیشه و میگه:
- می‌تونم داخل خونه و اتاقتون رو ببینم؟
ریحانه با مهربونی میگه:
- حتما، بفرمایید.
وقتی وارد نشیمن میشن از قیافه‌هاشون معلومه از تم بی‌روح خونه شگفت‌زده شدن.
- خب... اتاقت کجاست؟
با دست به بالای پله‌ها اشاره می‌کنم و میگم:
- اون‌جا!
یکی از خانم‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 3 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی زن‌ها میرن با عصبانیت به سمتم میاد و میگه:
- دختره‌ی اشغال! می‌خواستی بهشون چی بگی؟
با بُهت و ترس بهش خیره شدم دوباره با عصبانیت بیشتری داد میزنه.
- فکر کردی کی هستی؟ دختره دهاتی!‌ چی تو مغزته؟ هان! ز*ب*ون نداری؟ گمشو توی اتاقت.
سریع ازش دور میشم و حتی برنمی‌گردم که به پشت و صورت ریحانه نگاه کنم. اون‌ها خیلی بدتر از چیزی‌ هستن که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، daryam1 و 4 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی تمام اطلاعات درباره سادیسم رو مطالعه می‌کنم متعجب با سکوتی سنگین به دیوار خیره میشم. دلم می‌خواد زن‌ها از این‌جا نرفته بودن تا شاید بهشون می‌گفتم که دارم اذیت میشم من این‌جا نمی‌خوام بمونم. بین چند تا روانی گیر افتادم.
باورم نمیشه که ریحانه سادیسم داره؛ باعث میشه بیشتر بترسم. یه فرد سادیسمی برای اسیب زدن به یه شخص هرکاری انجام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، daryam1 و 4 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- میشه قبول کنی؟
ارسلان مهربون، موهای قهوه‌ای کوتاهش رو کنار میده و با چشم‌های آبیش بهم خیره میشه.
- جانم! میشه شما از من چیزی بخوای و من نه بگم؟ هان خوشگلم؟
قرمز می‌شم و با خجالت میگم:
- چ... چرا باهام این‌جوری صحبت می‌کنی؟
- چون دوسِت دارم.
با بهت و تعجب به چشم‌هاش نگاه می‌کنم چیزی توی چشم‌هاش آزارم میده و دوباره به گل‌های روی تـ*ـخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، daryam1 و 4 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدایی از بیرون نمیاد. مطمئن نیستم؛ اما فکر کنم همشون خواب باشن.
آروم در اتاق رو باز می‌کنم و اول سرم رو بیرون می‌برم. با ندیدن کسی از اتاق خارج میشم و آروم چادر رو دور سرم می‌پیچم.
قدم‌هام بی‌صدا، آروم و حساس هستن.
وارد اتاق ارسلان میشم. روی تـ*ـخت نشسته و یه کاپشن مشکی پوشیده با دیدنم سریع به سمتم میاد و دستم رو می‌گیره.
اروم ل*ب میزنه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، daryam1 و 4 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی به بین راه می‌رسم می‌ترسم چادر رها بشه و من از این فاصله زمین بی‌افتم. شاید فاصله‌اش آن‌چنان زیاد نبود اما مطمئناً جوری بود که بی‌افتم زمین و یک دقیقه بعد ژاکاوی برای کشیدن این همه سختی نباشه. بیشتر میرم پایین و به این فکر می‌کنم که اگه از در اصلی رفته بودیم حتما کلی بادیگارد دیده بودنمون و به فرید خبر داده بودن. چادر مثل یه مار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
فرید با خنده نگاهم می‌کنه و یهو داد میزنه:
- ژاکاو! دختره بامزه! می‌خواستی فرار کنی؟ اونم با پسر من؟
دوباره می‌خنده و خیلی آروم انگشت‌هاش رو روی دستم تکون میده. از ترس گوشه ماشین کِز کردم و با چشم‌های گرد حرکاتش رو نگاه می‌کنم.
- حتماً این هم نپرسیدی که چرا بادیگارد‌ها به جای چک کردن اون همه دوربین رفتن دنبال سنگ؟ این‌ها همش نقشه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Essence، MaRjAn و 3 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم‌هام پر میشه و بادیگارد‌ها با سرعت بیشتری شلاق رو روی بدنم میزنن. درد رو تا پو*ست و استخونم حس می‌کنم و از شدت زیاد این حس بد، کامل روی زمین می‌افتم. بدنم می‌سوزه و صورتم خونی شده. یکی از مرد‌ها که صورت هیکلی و بینی استخونی هم داره ضربه اخر رو میزنه و رو به فرید میگه:
- اقا، بفرمایید!
بعد هم شلاق و به فرید میده. می‌خنده و عجیب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، MaRjAn و یک کاربر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه بیشتر از این نمی‌تونم توی فکر‌های بزرگ و وحشتناک مغزم غرق بشم.
دوباره یکی از بادیگارد‌ها با شلاق وارد اتاق میشه و قبل از هر تفکری از سمت من محکم روی دستم می‌زنه.
جیغ بدی می‌کشم و بدنم از درد مور‌مور میشه.
دوباره شلاق قهوه‌ای روی کمرم فرود میاد این بار با درد جیغ می‌کشم.
- تو رو قرآن! نه! کافیه!
بیشتر میزنه. بدون هیچ درنگی شلاق رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، MaRjAn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا