خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریحانه سرش رو تکون می‌ده و یکی از اون لباس‌ها رو توی دستش می‌گیره. پیراهن مشکی که تا زانو‌هام میاد و روش با تور خیلی زیبا تزئین شده بود:
- نظرت چیه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی قشنگه.
تو این بین یه شلوار دمپا گشاد و شومیز‌های رنگی، کراپ و چندتا مانتو، کیف و کفش و همین‌طور لباس‌های خونگی حتی برام لباس خوابم خرید:
- احساس می‌کنم کل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
طعم خوبی داشت. البته من واقعا گشنم نبود. یکم که خوردم رو بهشون کردم و گفتم:
- دست‌تون درد نکنه اما من دیگه نمی‌تونم.
فرید لبخند می‌زنه و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم. پس ریحانه جانم شما هم اگه غذات رو خوردی با ژاکاو گل برید تو ماشین تا من حساب کنم.
ریحانه سرش رو تکون می‌ده و دستم رو می‌گیره و به سمت ماشین می‌بره:
- امروز خسته شدی؟
سرم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- باشه عزیزم.
با کنجکاوی گفتم:
- محصول چی می‌خواد بیاد؟
فرید صورتش سفید شد و با مِن‌مِن گفت:
- درباره شغلمه ژاکاو جان. چیز مهمی نیست.
با تلخی از اینکه به سوالم درست جواب نداد و یه جورایی پیچوندتم به پنجره ماشین خیره شدم.
با رسیدن‌مون خیلی زود پیاده شدن و به سمت خونه رفتن.
منم پیاده شدم و آروم از پله‌ها بالا رفتم. یکی از خدمتکار‌ها هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
#یوتوپیا

با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم و بهش نگاه کردم. موهای بلوندش رو بافته بود و لباس زردش رو پوشیده بود. با لبخند نگاهم می‌کرد:
- صبح بخیر.
لبخندش بیش‌تر شد و گفت:
- صبح تو هم بخیر.
با لبخند از تـ*ـخت بلند شدم و مرتبش کردم. با خنده گفت:
- ژاکاو! می‌خوای با اون لباس پایین بیای؟
به لباس خوابم نگاه کردم و گفتم:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
انگار بادیگارد‌ها رفتن که فرید با داد به ریحانه گفت:
- ژاکاو تو اتاقشه دیگه؟ می‌ترسم این دختر دردسرساز بشه.
از پشت ستون می‌تونستم اخم‌هاش رو تصور کنم و با فکر اینکه اون صداهایی که از توی اتاق‌شون و انباری داخل حیاط می‌اومد یه ربطی به کاراشون داره دست‌هام یخ زدن. نه من همیشه دست‌هام یخه اما این‌بار می‌تونم حس ترس رو خیلی خوب تو خودم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بغض در رو باز کردم و بیرون رفتم. از پله‌ها پایین رفتم و روی مبل‌ها نشستم.
- مامان... می‌گم من... .
ریحانه با تندی گفت:
- هیچی نگو... همینه آدم وقتی به یه بچه بی پدر و مادر رو بده و پول و ثروتش رو در اختیارش بزاره همین می‌شه.
بغضم بیش‌تر شد و چشمه اشک توی چشم‌هام جوشید:
- من... من... واقعا معذرت می‌خوام.
بعد هم وارد اتاقم شدم و در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
این بار با دیدن ریحانه عصبانی و کمربند به دست درحال زدن دختر کوچولویی خشکم زد و بدنم یخ کرد:
- یادت باشه دخترک من می‌تونم تو رو بکشم دهنت رو ببند.
دخترک بیچاره تو خودش گوله شده بود و ضربات دردناک ریحانه رو تحمل می‌کرد. اصلا این کی بود؟ ریحانه... چرا داشت کتکش می‌زد؟ اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته شدن و من هنوزم توی بهت بودم با رها کردن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
لباس‌هام رو با شومیز زرشکی و شلوار مشکی چسبون عوض کردم. از پله‌ها پایین رفتم و سر میز نشستم؛ اما هیچ‌کدوم نبودن. با تعجب سمت یکی از خدمتکار‌ها کردم و گفتم:
- ببخشید مامان و بابا نیستن؟
با چشم‌های کشیده‌اش نگاهم کرد و موهای بلوندش رو کنار زد و گفت:
- خانم ارجمند و همسرشون بیرون رفتن.
با اخم گفتم:
- بیرون چیکار کنن؟
یجوری بهم نگاه کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تلخی به زمین خیره شدم و با شنیدن صدای زنی به در خیره موندم:
- باورم نمی‌شه فرید انقدر بی‌سلیقه باشه!
با تعجب به در ورودی خیره موندم که زنی سبزه با بینی عملی و موهای بلوند وارد شد. لباس مشکی بلندی با مانتو همرنگش پوشیده بود و به اطراف خیره بود. ریحانه با اخم به سمت در ورودی رفت و گفت:
- سلام، امیدوارم حال‌تون خوب باشه. بفرمایید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- سلام.
ریحانه خیلی سرد پاسخ داد:
- خوش اومدید.
سمیه یکی از خدمتکار‌ها با لبخند به همه شربت تعارف کرد و بعد زن خوش پوش دیگه‌ای با موهای فانتزی قرمز وارد شد:
- سلام به همگی. من اومدم.
با لبخند بهش خیره شدم. چقدر مهمون داریم. با مکث نشست روی مبل با نگاهش شروع کرد به خوردن من و گفت:
- سلام اسمت ژاکاوه نه؟ فرید بهم درباره‌ات گفت. من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا