رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 21/5/23

از لای رد پای باورهای رهگذر و بیهوده، علف هرزی به دور عقلم می‌پیچید؛ یه هیچِ پوچ عمیق وجود داشت، اگه حین طلوع توهماتِ ناشی از مثل یه هیچ به حال خود رها شدن، رُخسار تاریک تصوراتِ تخیل منزوی، از بُعدِ واقعیِ و قابل حس و لمس همه چیز، بیشتر باهام سازگاری داشت.
به کیان نگاه کردم؛ به زمین نگاه می‌کرد. برای رفع...

Essence · 21/5/23

نفسم رو آزاد بیرون دادم و منطقی گفتم:
- ببین، شاید بعداً یه روز حوصله‌ت رو داشته‌باشم و باهات حرف بزنم. بهت بفهمونم این مزخرفاتی که میگی درست نیست.
بیشتر کسایی که از همچین لحن‌هایی برای حرف زدن باهام استفاده می‌کردن، دچار سرویسیِ دهن می‌شدن. حتی اگه بیشتری‌ها حق داشتن و من مقصر بودم؛ ولی کیان این‌جا کاملا...

Essence · 21/5/23

بعد از مکثی خیره بهش، کوتاه خندیدم. اون هم خندید و «والایی» گفت؛ بعد به صفحه گوشیش خیره شد.
نفسم رو دادم داخل و گفتم:
- نه احمق، عین قدیم صدام زدی.
خیره به گوشیش لبخند زد و با «آره‌ای» حرفم رو تأیید کرد. از علت این تغییر پرسیدم، و جواب داد:
- بابا بسه دیگه... از این بازیات خسته شدم.
دوباره «چرام» رو تکرار...

Essence · 22/5/23

خیره به طیفِ دور موهای مرتب شده‌ش بودم؛ از بالای گوش شروع به پررنگ شدن می‌کرد تا به جایی که به موهای بلند بالای سر برسه. به این‌که این مدل بهش میاد فکر می‌کردم و چیزی نگذشت که قطراتی، حاصل از تلاطمِ توی چشم‌هاش، روی گونه‌هاش سر خورد و این توجهم رو سمت تمامِ رخش جلب کرد. وقتی دست‌هاش رو لبه‌ی سنگ قبر نو و...

Essence · 22/5/23

انتظار نداشتم بی‌اختیار بزنه زیر خنده، زیر چشمی بهم نگاه کنه و با غضب بگه:
- یکم جدی باش، نفهم!
خونسرد گفتم:
- یه جا سراغ دارم بد نیست.
سرش رو سمتم برگردوند و طلب‌کار پرسید:
- دوباره فلافل؟
- بالاًخره یه چیزی پیدا می‌کنیم.
بی‌صدا خندید، حینی که سرش رو به سمت جلو برمی‌گردوند گفت:
- چند وقته دارم به جوجه فکر...

Essence · 22/5/23

دیر از اجازه دادن به آروین برای دادن لوکیشن خونه‌م به ترلان پشیمون شدم؛ نیم ساعت بعد از اومدنش، وقتی که بی‌پروا جلوی من با الفاظ خیلی رکیک حرف می‌زدن. ترلان از همیشه شیرتر، روی سر آروین آوار بود.
آروین لبه‌ی تـ*ـخت نشسته بود و ترلان رو نگاه می‌کرد، من هم توی چهارچوب در بهشون خیره بودم.
ترلان دسته‌ی کیف مشکی و...

Essence · 22/5/23

- من نمی‌تونم مثل تو از این حرفای قشنگ بزنم، رک و راست بگم دیگه دلم نمی‌خواد زندگی کنم.
خواستم مخالفت کنم که قبل از من گفت:
- همه سعی‌ام رو کردم به کسی بدی نکنم، حتی اونایی که بهم بد کردن رو بی‌خیال شدم، خوبی کردن‌هام به هیچ‌کس رو حساب نکردم؛ تو اینو می‌دونی.
- می‌دونم.
- پس بهم نگو با چیزی که حقم نبوده...

Essence · 22/5/23

اومدم توی اتاق خودم و در رو بستم. سمت تـ*ـخت راه افتادم و خودم رو انداختم روش، به شکم دراز کشیدم. حینی که چونه‌م توی بالشت سفید سمت راست فرو رفته بود، گوشیم رو از زیرش بیرون آوردم.
دست راستم رو جلوی صورتم روی بالشت گذاشتم و گوشیم رو روشن کردم.
اواخر کلنجار ادامه‌دار از شب قبل با خودم، برای زنگ زدن به فرد...

Essence · 22/5/23

نگاهی به اطراف انداختم، دست‌هام رو به سمت جلو گذاشتم روی میز و انگشت‌هام رو لای هم فرو بردم. نگاهم رو برگردوندم روی صورتش، موها و ته‌ریش جو گندمی و پوست گندمی؛ چشم‌های متوسط، ابروهای پهن، بینی متوسط و صورت کشیده، حالت چشم‌های کیان به اون رفته بود، اصلاً شاید خیلی شبیه هم بودن.
قبل این یکی دو سال، چهل ساله...

Essence · 22/5/23

حق به جانب صورتش رو نگاه کردم. اون اطراف رو از نظر گذروند و درست وقتی چشمش بهم افتاد که گارسون بهمون نزدیک‌تر شد. سینی گرد فلزی و لیوان آب بزرگی که با یک دست گرفته بود رو گذاشت جلوش و بدون هیچ حرفی رفت. اون‌که هنوز نگاهم می‌کرد پرسید:
- حالا چرا این‌طوری به آدم نگاه می‌کنی؟
سرم رو کمی کج کردم و با ابروهای...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین